از دست روزگار بگریم هزار بار
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
این آخرین شعری است که از زبان بهمنش شنیدیم. شعری که زبان حال او بود و با قصههای زوال حافظهاش جور درمیآمد. حالا دیگر همه چیز از یادش گریخته است. حالا دیگر زندگی روی دیگرش را به او نشان داده. غرقه در لذت فراموشی و آلزایمر، حتی نزدیکترین رفقایش را به جا نمیآورد. دردهای بسیاری بود که زبان داغ و شیرین او را به لکنت کشاند. دردهایی که معمولاً سرنوشت مشترک بسیاری از افسانههای عرصه ورزشینویسی ماست. حالا دیگر نه یادش میآید روزگاری با استاد احمد ایزدپناه - پدر ورزشهای Athletics ایران و محمد چوبینه و وکیل منفرد و مجید بختیار و قوام آلآقا، چه شکلی زمینهای پرسنگلاخ طهران قدیم را هموار میکردند که بدوند و ببرند و بجهند.
حالا دیگر هیچکس یاد او نمیآید اما صدای مخمل و مدیترانهای او همیشه در یاد ما خواهد ماند. صدایی که سبک گزارشگریاش اورژینال و استثنا بود و او با احاطه بر ادبیات باستان و معاصر فارسی واژهها را فیالبداهه میتراشید. فرهاد کوهکنی بود برای خودش. سالها پیش که با دال- اسداللهی دمخور بودند و صبح تا شب در آجودانیه به پیادهروی میرفتند، هیچ میرزا قشمشمی حاضر نشد خاطرات و ضدخاطرات او را که بخش اعظمی از تاریخ شفاهی مفقود شدههای ورزش ایران بود، جمع کند. روزی که داشت میرفت عیادت احمد ایزدپناه، پدر دوومیدانی ایران، حال خوشی نداشت. هنوز صدایش شیدا زیاد داشت. البته نه در رسانههای رسمی بلکه در حافظه ملت ایران، همچون شیئی عزیز خوشنشین شده بود. ایزدپناه را دیده بود که بسیار اندوهگین است. بسیار کمحرف و بسیار خودخور. همسرش دویده بود جلوی عطاخان که دستم به دامنت، اطباء میخواهند پایش را قطع کنند. به گمانم اندوه سیالی در دلش جا کرده بود و چشمانش غم برداشته بود. یادش آمده بود که این پای عزیز برای راهاندازی دوومیدانی ایران، چهها که نکرده است. یادش آمده بود ایزدپناه اولین قهرمان صدمتر ایران بود. یادش آمده بود که هر وقت به مدرسه رفته بود، استاد را دیده بود که چاله پرش را آماده میکند تا بچهها را تمرین دهد. آن زمانها هنوز امجدیه در بیرون شهر بود و مرد نجیبزاده، با قرض و قوله یک زمین 150 متری خریده بود و آن را با گرو از بانک، به سرپناهی یکطبقه تبدیل کرده بود.
از بیمارستان که آمد بیرون، حال خوشی نداشت. داشت این شعر روزگار را زمزمه میکرد که از دست روزگار بگریم هزار بار...
در میان منگنهای از نوستالژیای عذابآور دیروز و طاعون فردا گیر کرده بود، هنوز پایی برای خود داشت و حافظهای. هنوز بچه جیغیلهای تلویزیون از نام عزیزش آویزان میشدند و عنوان استاد استاد را به نافش میبستند. هنوز زندگیاش و حافظهاش را نباخته بود.
قناری عاشق ورزش ایران حالا تنها مانده است. این فرجام همه اسطورههای ماست. این فرجام احمد اسپهانی ورزشینویس نسل اول ماست که آخرین بار وقتی دیدمش داشت کتاب کهنسالی سیمون دوبوار را میخواند. با آن موهای وزوز یکدست سفیدش، عبوسی میکرد که بروید گم شوید. من میخواهم در اضمحلال شیرین خویش غرقه شوم. این فرجام منوچهر مهران بنیانگذار مجله نیرو و راستی بود که وقتی داشت میمرد، سه چیز را به منیر خانم سپرد: از فیروز و فیروزه و نشریه محافظت کن. این فرجام صدری میرعمادی بود که در آخرین دیدارمان تکه کاغذی در دستم گذاشت و گفت ببر توی روزنامههای کیهان و اطلاعات چاپش کن. بیرون که آمدم توی کوچه یک کاغذ مچاله توی مشتم جان میداد که تویش با خطی بینهایت زیبا نوشته شده بود به این سید بینوا کمک کنید. شماره حساب هم داده بود.
این فرجام سه تفنگداران رسانهای دهه سی و چهل ایران بود که یکیشان کور شده بود، یکیشان کر و دیگریشان چلاق. آن که کر شده بود، آلزایمر هم گرفته بود و وقتی خانه برایش حبس میشد، میرفت خیابان گم میشد. آخرش همسر شیونکارش یک تکه کاغذ روی سینهاش سنجاق کرد با یک خط کج و معوج که «این مرد به آلزایمر مبتلاست. از یابنده تقاضا میشود او را هرجا که بیپناه یافت، با اسکناسی که به جیب زیرپیراهنش سنجاق شده به آدرس فوق ارسال و خانوادهای را از نگرانی برهانند». این فرجام همه ما بود. حتی افسانه پهلوانساز ما وقتی که خود را در پمپبنزین آیروزنا گم و گور کرد، در آن پکهای وحشتناکی که به سیگار میزد، دنیا را به هیچ گرفته بود اما این چرخ کجمدار، دست از او نمیکشید. با خود بسیار جنگید که توبهنامهای بنویسد که بگوید در ورزش ایران چه بلاها سر او آمده و او چرا خودش را قربانی «اتوپیا»هایی کرده که بعداً فهمیده اصالت نداشته است. پس به شکم دخترش نگاه کرد که بالا آمده بود و از جنین حرام ستاره قدیمی فوتبال ایران انباشته بود. گاهی دردها، فرصت تفکر نمیدهند. گاهی دردها بیدرماناند. گاهی ... گاهی ... گاهی ...
حالا عطاخان، این پهلوان از پا افتاده، با آن صدای بلورش، در فراموشی غوطهور است. ما نمیگوییم حنجرهاش را از طلا بسازید. ما نمیگوییم که به عیادتش بروید. ما اصلاً هیچ نمیگوییم. ما خفهخون ژنتیکی میگیریم اما کاش نمیمردیم و پیری شما را نیز میدیدیم!
43 43