1- گلین خانم گفته بود که برایم «دستمبو» میفرستد. گفته بود که تو دعا کن باران بیاید. دستمبوها دارند بزرگ میشوند. گفته بود که به دندانهایت بگو منتظر سیب سرخ ارسباران باشد. اولدوز با خورجینی از دستمبو و سیب ارسباران آمد. یک CD هم آورده بود که شعرهای «خسته قاسم» را «خاله شیروان» خوانده بود. خودش زده بود خودش خوانده بود. حتی جیرینگ جیرینگ سکههای دو ریالی ناصرالدین شاهی هم که روی جلیقههای قدیمیاش دوخته بود همراه با رعشههای ویرانگر سیمهای قوپوز میآمد.
«از پل نامرد رد مشو، توی سایه روباه نخواب، بگذار طعمه اصلان (شیر) شوی...»
تنها یادگار زوال یافته کودکی من همین دستمبوها بود. به گمانم از ازدواج کمبوزه و هندوانه حاصل شده بود. یک میوه پیوندی راه راه و به رنگ غروب که معمولاً برای خوردن نبود، میگذاشتی روی طاقچههای جوانی و عطرش تا سالها در اتاقت میرقصید.
جوانی و عطرش تا سالها در اتاقت میرقصید. تابستانها «بابا طرلان» تمان آن بستانهای دیمی را به عشق دستمبو شخم میزد. تابستان تمام ارسباران در سیب سرخ عاشقی غرقه بود، تابستانها صدای خاله شیروان باز میشد. تابستانها من میمردم به عشق افسانههای «ددهقورقود». آه ای تابستانهای بینفرت!
2- حالا بابا طرلان مرده بود. خاله شیروان سرطان حنجره گرفته بود. گلینخانوم آرتروز داشت. قوچ بزرگ گله گوسفندها که همیشه خدا، نظر قربانی بر گردنش آویزان بود حالا پیر شده بود و در آغل حبس بود. گیسوی بیسیم قوپوز خفهخون گرفته بود از سقف «بالاخانه» گلی باباطرلان، پیچیده در چادرشبی پراز گلهای ریز قرنفل ، آویزان بود. دستمبوها و سیب سرخ ارسباران در خورجین قدیمی اولدوز نفس میکشیدند که گاو مشکی خفته در لایههای زمین، غرید.
3- حالا یک دستمبوی یتیم، چند تا سیب سیاه بیسرپرست، یک خورجین بی صاحب، یک CD شکسته، یک قوچ بینفس، لای آوار خاطرات ماندهاند. سیب سرخ، رسماً سیاه شده است و خاله شیروان نیست که برای تکتک اینها، «اوخشاما» بگوید...
عزیزیم اودی. گئچدی...
دلی جیران اودی گئچدی...
من یاندیردیقیم اوجاقلار
سوندیاودی گئچدی...
عزیزم اوناهاش رفت... آهوی دیوانه اوناهاش رفت...
اجاقهایی که من روشن کرده بودم... اوناهاش اونم خاموش شد...
4- اولدوز دیشب با دندانهایی که به هم میخورد بالاخره دو کلام به حرف آمد. هقهق شانههایش از پشت تلفن، بیبهونه هم نبود. میگفت اصلان، اصلان...
اصلان نام سگ پیر گلین خانم بود. افتاده بود کنار آوارها. حتی جسد گلین را هم که در شولای «شلیته»های پر از گل آفتابگردان پیچیده بود از خاک بیرون کشیدند، اصلان با چشمهای خیس کنار دستمبوها افتاده بود و زوزه میکشید. خودش هیچ چیزیش نشده بود اما از همانجا تکان نمیخورد. تکان نخواهد خورد. خوابیده است کنار قوچ بینفس و دستمبوهای یتیم و ساز شکسته و به گمانم معنی زوزهاش این است که:
دستتت را از دستم بیرون بکش دنیا...
دستت زهرمار است دنیا...