سه هفته زمانی کمی نبود. همین که نتوانسته بودم در این سه هفته از یک در بگذرم برایم کافی بود که بر همه آنچه در دست نداشتم مباهات نکنم. حاجی روی منبر کلاسهای آموزشی می گفت «هر یک از شما از میان هزار ایرانی انتخاب شده و به حج دعوت شده اید.» این ها توی کتم نمی رفت همین که سه هفته پشت یک در مانده بودم کافی بود که بفهمم بیچاره هیچ نداری! حقیر! سرت را به نداشته ات گرم نکن نمی بینی آدم ها چطور از آن در بیرون می آیند انگار روی ابرها پا می گذارند و آسمان آنها را می خواند. پیرمرد و جوان وقتی بیرون می آمدند انگار جاذبه ای آنها را به سوی خود می کشید. آن همه نفس مقدس در یک جا کافی بود که نفس ات به شماره بیافتد. در همین فکرها بودم که «حاجی رو!» پریشانم کرد و زیر لب غری زدم و سر بلند کردم تا مگر آن سبز ساده دلم را آرام کند. به رنگ دیواره های امامزاده ای در کوهستان می ماند. گنبد را که می دیدم به یاد مقام خضر میافتادم در مسجد سهله، همان جایی که پارچه پاره های مردم پیرایه زاویه و محرابی شده بود که می گفتند آن جناب در آن نماز می گذارده است. سادهِ ساده بود، همین. با همه تصاویری که از گنبد خضرا در ذهن داشتم تفاوت داشت. فکر می کردم گنبدی با زمرد سبز خواهم دید اما این نبود. باز هم شکر خدا برادران وهابی گذاشته اند گنبدی ساده بالای مزار رسول خاتم باشد!
«بنشینم و صبر پیش گیرم/دنباله کار خویش گیرم» می گفتم و سر به پایین انداخته با چشمانم روی سنگها سُر میخوردم تا آسفالت خیابان. روز قبلش هم همین بود و روز بعدی اش و...
نفسم تنگ شده بود. روی جیتاک با چند نفر از رفقایی که مشرف شده بودند درد دل کردم. یکی می گفت چیزی نیست و آن یکی می گفت تو که آنجا اینی، وقتی خانه خدا ببینی گُرخیدی! معلمی از وسوسه هایی که این شهر را احاطه کرده می گفت و از عبداللّه ابنابىّ و یهودیان شهر و دیگران.
هر وقت برای ورود از باب جبرئیل می رفتم یا در بسته بود و یا ماموران اجازه ورود نمی دادند و فقط زائران از آن در خارج می شدند. اینجا محل ورود رسول خدا (ص) بوده، جایی که حضرت محمد(ص) در ورودی این باب با جبرئیل ملاقات کرده است.
از در که وارد می شوی روبرویت دری است که به باب خانه حضرت زهرا(س) شهرت دارد و سمت راست بلال، ابوذر، حذیفة، مقداد و مهاجرین بی خانه بر صفه نشسته اند.
حس بدی داشتم. به آخرین روز رسیده بودم و عصر عازم مکه بودیم.
صبح جمعه آخرین کاری که به ذهنم می رسید را انجام دادم. باید از شهر خارج می شدم و چه جایی بهتر از اُحد.
از هتل خارج شدم و پیادهرویی را که حدس می زدم به سوی آن کوه است در پیش گرفتم. بقیع را پشت سر گذاشتم و از مسجد مباهله رد شدم، حالا وسط اتوبانی بودم که از وسط قبرستان شهدای حره می گذشت. این هم از هنرهای برادران است!
راه را ادامه دادم و برای اینکه مسیر کوتاه تر شود به کوچه ها زدم. تصویر دیگر مدینه آنجا دیدنی بود. خیابان هایی که آسفالتشان تا سر کوچه های فرعی ماشینرو بود. کوچه هایی شبیه کوچه های بافت قدیمی کربلا با این استتثنا که سیم های به هم تابیده برق از کابل های برق به این خانه و آن خانه نرفته بود.
صبح جمعه بود و رفت و آمد خلق الله کم.
وارد خیابان اصلی شدم. بولواری با شمشادهای پرورش یافته و منظم. برای رسیدن به منطقه کوه احد که در افق دیده می شد خودم را به بزرگراه اصلی رساندم.
دو هفته پیش با اتوبوس اهالی سینما و تلویزیون به منطقه احد آمده بودم. راهنما که یکی از روحانیون با تجربه بود اتوبوس را به پارکینگ منطقه احد راهنمایی کرد و به جای اینکه سر مزار شهدا برویم ما را به انتهای خیابانی برد که می گفت سال دیگر اثری از آن نیست. - پس از حج پارسال هم خیال خودشان را راحت کردند و شکاف کوه را با سیمان مسدود کردند.-
انتهای کوچه شکافی در کوه احد، جانپناه پیامبر اسلام(ص) در جنگ احد بود. جایی که حضرت علی(ع) همراه پیامبر بوده اند و مسلمانان حالا به حرمت نفس رسول خدا(ص) در آن یک وجب به آنجا می آیند تا متبرک شوند. اینجا همان جایی بود که علی(ع) به تنهایی پاسدار رسول الله(ص) بود. آن طرف تر مسجد فسح که خرابه ای از آن باقی مانده بود.
آفتاب صبح تیزتر می شد که به احد رسیدم. اول از همه به سمت تپه رفتم. همان جایی که شوق غنیمت، مسلمانان را در کام شکست کشید. تپه ای سنگی که انگار کوتاه شده بود از بس مردم از آن بالا و پایین رفته بودند. و عکاس هایی که این سو و آن سو به دنبال شکار مشتری بودند با حاجی حاجی! گفتن.
به بالای تپه که رسیدم آن سو را نگاه کردم. حصاری از نرده های لوزی به دور زمینی خشک کشیده شده بود. و آن وسط نقش چند قبر.
مزار سیدالشهدای مدینه کمی از عظمت کربلا نداشت.
رسول خدا (ص) در منزلت حمزه فرمود: «سالار شهیدان در روز قیامت نزد خداوند حمزه است».
«السلام علیک یا عم رسول الله السلام علیک یا خیر الشهداء السلام علیک یا اسد الله و رسوله»
به پای پنجره هایی که حصار فلزی خلق کرده بود رسیدم. ورق پلاستیکی روی حصار دیدن را سخت تر می کرد و شکاف هایی این سو و آن سو روزنههایی به مزار عموی شهید پیامبر(ص) بود.
اذن دخول خواندم، بحث یکی از سربازان امر به معروف و نهی از منکر را با یک روحانی شیعه اجبارا گوش کردم و چند رکعتی نماز در مسجد احد خواندم.
با ده ریال به مسجد پیغمبر بازگشتم و از غرب وارد حرم شدم. به سمت باب الاسلام رفتم و وارد مسجد شدم. سرم به سقف ها بود و دنبال گوشواره ستون های مسجد که حد قدیم مسجد را ببینم. روز جمعه بود و جمعیت در آن ساعت از روز خیلی بیشتر از روزهای دیگر. در تراکم جمعیت از جلوی محراب و منبر گذشتم، جمعیت اجازه توقف نمی داد و جایی هم برای ایستادن و نشستن نبود. به روبروی مرقد مطهر پیامبر رسیدم. سلامی دادم و دعایی کردم. «ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم»
از مسجدالنبی خارج شده بودم و باز هم از آن «در» وارد نشده بودم. کمی آن طرف تر سر برگرداندم به سمت باب جبرئیل؛ باز بود و مردم وارد می شدند. تا به خودم آمدم روبروی در خانه حضرت زهرا(س) بودم و صدایی که می شنیدم آواز گنجشکهایی بود که از این سوی سقف به آن سو می پریدند.
روز اول ذیحجه بود، روز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س)؛ حسرت تلخی آن سه هفته در کامم شیرین شد. شوق زیر پوستم می دوید و گل از گلم شکفت. اجازه یافته بودم وارد شوم.
حجم آغاز شد. بعد از ظهر اول ذیحجه از شجره احرام بستم.