در ادامه به گوشهای از زندگی این عالم مجاهد اشاره میشود:
ماجرای خانه آخوند خراسانی و گله فرزندش
آخوند به تمیزى سر و وضع و لباس اهمیت فراوانى مىداد، همراه سه فرزند که همگى آنها متأهل بودند، در یک خانه زندگى مىکرد. این چهار خانواده، چهار اتاق داشتند، روزى یکى از پسرانش از تنگى جا به پدر شکایت کرد، پدر گفت: اگر قرار باشد که خانههاى این شهر را بین نیازمندان بخش کنند، به ما بیش از این نمىرسد.
مرجعی که چهل سال گوشت نخورد
ایشان میفرمود: «چهل سال است نه گوشت خوردهام و نه آرزوی خوردن گوشت داشتم، تنها خوراک من، فکر بود و به این زندگی راضی و قانع بودم، هیچگاه نشد سخنی یاد کنم که گمان کنند از زندگی خود ناراضی هستم، پولی برای خرید یک شمع به من دادند، ولی من در تاریکی میگذرانیدم و آن پول را به فقیرتر از خودم میدادم، سی سال تمام، تنها خورش من، داغی و گرمی نان بود.
پیراهنی که شیخ انصاری به شاگردش بخشید
روزی، هنگامی که مجلس درس شیخ انصاری به پایان رسید، استاد به آخوند خراسانی نگاه کرد و گفت: آخوند، میبینم خیلی مؤدب مینشینی! او سر به زیر افکند و عبای خود را بیشتر روی سینهاش کشید، شیخ دریافت پیراهن تن شاگردش نیست و قبای خود را پیش آورده تا گردن خود را بپوشاند و معلوم نشود که پیراهن به تن ندارد، زیرا تنها چیزی که داشت و میتوانست بگوید مالک آن هست، یک قبای پاره، یک عبای کهنه و یک جفت کفش بود که آن هم ته نداشت و با زحمت پای خود را بالاتر میگرفت و به رویه کفش میچسباند تا پایش بر زمین کشیده و کثیف نشود تا آن جا که روزی، مجبور شد سه بار پای خود را بشوید.
یکی از طلاب، که گوشه مدرسه نشسته بود، او را دید، دلش به حالش سوخت و کفش مندرسی به او داد، در این وقت، گویی دنیا را به آخوند خراسانی دادهاند.
آن روز هم، شیخ پس از مجلس درس از برهنگی شاگردش آگاه شد و فهمید که پیراهن به تن ندارد، امر کرد پیراهنی به آخوند دهند.
منبع: «داستانهای علمای شیعه» نوشته سیدعلی حسینی قمی
/30362