خیلی وقت پیش آقای کیمیایی گفت: روز 28 مرداد32 آمده بودم توی خیابان. دوازده سالم بود. شلوغ شد. دویدم رفتم داخل یک مغازه. با عده ای دیگر که هراسان بودند. صاحب مغازه کرکره را کشید پایین. از روزنه کوچک کرکره بیرون را نگاه می کردم. مردم می دویدند. دیدم یکی افتاد. تیر خورده بود. دیدم که با خونش نوشت: یا مرگ یا مصدق . گردی قاف را تمام نکرده بود که خودش تمام کرد.


آقای کیمیایی گفت : مرگ اون آدم با مرگ  تو سینما خیلی فرق داشت. چیزی که آقای کیمیایی گفت چسبید به ذهنم. تا این که این شکلی نوشته شد.
از پرده نقره ای  که بیرون آمدی
نه چاقو زیباست
نه زخم، حماسه.
پهلوی دریده و
ابروی شکافته
امانت نمی‌دهد
در هیچ قابی راست بنشینی و کج بخندی.
شاید به لحظۀ احتضار توانستی
نقش پنجة خونینت را بر پردة نقره‌ای بیندازی
اما در آن هنگام
نه خنیاگری می‌نوازد
نه از آسمان ترانه‌ای به گوش می‌رسد
تو بی‌رحمانه می‌میری
و پیکرت در انبوهی از زباله‌های یک میهمانی شبانه گم می‌شود
خونت اما
از خاطرۀ خیابان نخواهد رفت.


 

منبع: خبرآنلاین