به گزارش خبرآنلاین، کتاب «بینظیر بوتو، دختر شرق» از سوی انتشارات موسسه اطلاعات به چاپ پنجم رسید. کتاب حاوی خاطرات بینظیربوتو، نخستوزیر سابق و رئیس فقید حزب مردم پاکستان است که به قلم خودش به رشته تحریر درآمده و در 560 صفحه با ترجمه علیرضا عیاری منتشر شده است. او در زمینههای مختلفی همچون «ناآرامیهای سیاسی، ناملایمات و لحظات غمانگیز زندگی و در عین حال پیروزیها و اوقات خوش آن، مبارزات سیاسی و حزبی پدرش، مادرش و خودش، کودتا علیه پدرش و اعدام پدرش، حوادث بعد از آن، زندگی خانوادگیاش، زندگی در تبعید و زندانی شدنهای مادرش و خودش، مرگ مشکوک دو برادرش، نخست وزیری خودش و...» در این کتاب مطالبی عنوان کرده است. بینظیر بوتو کتاب را تقریبا یکسال پیش از بازگشت به پاکستان به رشته نگارش درآورد. پیش از آن وی و خانوادهاش به مدت هشتسال در لندن و دوبی به حالت تبعید خودخواسته زندگی میکردند.
«بینظیر بوتو، دختر شرق» 17 فصل دارد که «ترور پدرم، سالهای حضور در زندان، اخبار و بازتابهای حضور در المرتضی؛ اولین تجربه من از دموکراسی، خواب و خیال حضور در آکسفورد، اخبار و بازتابهای حضور در المرتضی؛ قتل قضایی پدرم، زندان انفرادی در سوکور، محبوس در زندان قدیمی مادرم در کراچی، دو سال در زندان فرعی، سالهای تبعید، مرگ برادرم شاهنواز، بازگشت به لاهور و قتلعام آگوست 1986، ازدواج با آصف زرداری، امید تازه برای نیل به دموکراسی، نخستوزیری و مسائل پیشرو» عناوین فصلهای مختلف کتاب هستند و در پایان هم آلبومی از تصاویر مراحل مختلف زندگی بینظیر بوتو آورده شده است.
بینظیر بوتو، در بخشی از مقدمه کتابش مینویسد: «من این زندگی را انتخاب نکردم بلکه این زندگی بود که مرا انتخاب کرده است. در کشور پاکستان به دنیا آمدم و زندگیم دربر گیرنده حالات مختلف از ناآرامیها، ناملایمات و لحظات غمانگیز و در عین حال پیروزیها و اوقات خوش است. پاکستان یک بار دیگر مورد توجه جهان قرار گرفته است. تروریستها تحت پوشش و با نام اسلام، ثبات و آرامش این کشور را خدشهدار کردهاند. نیروهای دموکراتیک بر این باورند که تقویت و توسعه اصول آزادی موجب ریشهکن شدن و حذف تروریسم خواهد شد. ترس و نگرانی از دست دادن قدرت، شرایط و فرصتها را بهگونهای رقم زده تا آتش تروریسم روشنتر و نیروها و عوامل توسعه و پیشرفت به حاشیه رانده شوند.»
در بخشی از کتاب و خاطرات حبس بوتو می خوانیم:
«سه ماه را محبوس در سلول 4 در 5 پایی گذراندم.
از آنجا که قدم 6 پا بود، هیچ گاه نمی توانستم چه روز چه شب، دراز بکشم. چهار سلول یکسان با میله های باز و رو به غروب در بند من وجود داشت. از ظهر به بعد خورشید بی وقفه بر ما می تابید، اغلب دمای هوا بسیار زیاد می شد. هیچ راهی برای فرار از گرما وجود نداشت. پنکه هایی بیرون سلول روی پایه هایی نصب شده بودند، طوری طراحی شده بودند که راهروها را خنک کنند وقتی به ما می رسید به نظر در حال سوختن بود.
لب هایم متورم و دردناک شده بودند، نمی توانستم چیزی بنوشم، پوستم تاول زده بود و دایره هایی سیاه تمام بدنم، از صورت گرفته تا انگشت های پایم را فرا گرفته بودند. همه جای بدنم درد می کرد. از شدت درماندگی، پیراهنم را به میله ها گره زدم تا جلوی تابش خورشید را بگیرم، و نگهبانان آن را چنگ زدند و برداشتند. تا سه روز پیراهن را به من ندادند. دیگر افرادی که در بند من بودند، یکی پس از دیگری بر اثر حمله قلبی جان می سپردند. می توانستم بشنوم که از حال می روند یا در هذیان های خود فریاد می زنند. من از بقیه جوان تر بودم، 27 سال داشتم، بیشتر از بقیه نیز دوام آوردم. اما پس از دو ماه از پا در آمدم. وقتی دو روز بعد بیدار شدم، در سرداب زندان بودم که مقامات زندان آن را به بیمارستان موقت تبدیل کرده بودند. وقتی دکتر ها مطمئن شدند که حالم سر جایش آمده، دوباره به سلول برگردانده شدم.
خیلی زود شب ها شکنجه آورتر از روز ها شدند. نه من و نه دیگران، وسیله خواب یا حتی یک پتو نداشتند. مجبور بودیم روی زمین ناهموار و سیمانی سلول کنار سوراخ بدبویی که به عنوان دستشویی از آن استفاده می کردیم، به خود بپیچیم. مورچه ها روی بدنمان می خزیدند، سوسک، مارمولک، موش، هر نوع حشره و جونده که روی زمین وجود داشت. خورشید بی وقفه می تابید. مقامات زندان لامپ های 500 وات در سقف های 7 پایی نصب کرده بودند و تمام شب لامپ ها را روشن می گذاشتند. دقت می کردند که سرپیچ ها را کاملا در سقف فرو کنند تا هیچ یک از ما نتواند با فرو کردن دستش در محل سیم کشی، خودکشی کند. فکر می کنم، اگر برایم ممکن بود، این کار را می کردم. اوضاع جسمانی ام به سرعت رو به وخامت می رفت. در اوضاع غیر بهداشتی ای زندگی می کردیم.
غذای مختصری که برایمان می آوردند، و تنها ده ثانیه فرصت داشتیم آن را از سینی بیرون میله ها برداریم، متشکل از یک تکه نان پر از شن و سنگریزه، و خوراک کاری پر از مگس بود. مدام به بیماریهای اسهال، مالاریا و وبا مبتلا می شدم. یک بار دچار تب بسیار شدید شدم. سرم از شدت درد به دو نیم تقسیم می شد، نور شب ها چشم هایم را تکه تکه می کرد و بنابراین نمی توانستم از شدت درد جلوی خودم را بگیرم و فریاد نزنم «بدنم میان سوختگی و یخ زدگی گیر کرده بود و مدام مریض بودم. چند روز در میان استفراق خود دراز می کشیدم.»
روزی سرتیپ قریشی و سرلشگر قیوم به من گفتند: «ببین چه کسی آمده به ملاقاتت.» کورکورانه به اندام آشنایی که مقابلم در اتاق بازجویی ایستاده بود، نگاه کردم. مادرم را آورده بودند. ماموران حکومت نظامی به مادرم گفتند: 25 سال در زندان خواهد بود. 25 سال. مگر اینکه مواقت کند علیه خانواده بوتو شهادت دهد.»
«بینظیر بوتو دختر شرق» با قیمت 8 هزار تومان منتشر شده است.
6060