سعید صادقی: هر وقت دوباره به سراغ آرشیو عکسهایم میروم، بیش و پیش از هرچیز، نگاه آدمهای جنگ است که مرا در خود فرو میبرد. عملیات بیت المقدس، رمضان، والفجر هشت، قادر، کربلای پنج و... اگر چه در سالهای متفاوت و مناطق مختلف انجام شدهاند، اما در یک چیز مشترک هستند؛ روح انسانهای حماسه سازی که از پس غبارهای سیاسی و اجتماعی، همچنان نگاهشان ما را میخکوب میکند.
هر بار که مهمان نگاه همرزمان سالهای دور خود میشوم، بیاختیار این پرسش در ذهنم شکل میگیرد که آنان امروز در کدام گوشه میهن عزیزم زندگی میکنند و گذر ایام چه خط و رنگی بر چهرههایشان انداخته است. از آن میان، جوانان و نوجوانانی که دل دریایی خود را به دشت سختیها و تلخیهای جنگ زده بودند تا ماهی آزادگی، استقلال و انسانیت را صید کنند، بیش از دیگران مرا کنجکاو سرنوشت خود میسازند.
نگاه زلال
زمستان 1365، مقابل ساختمان قبلی مجلس شورای اسلامی، دوربین عکاسی من در حال ثبت مراسم بدرقه نیروهایی بود که داشتند به مناطق عملیاتی اعزام میشدند.
در میان دود اسپندها و همهمه رزمندگان، دوربین را بیشتر بر چهره بسیجیهایی متمرکز کرده بودم که انگار به سفری تفریحی میرفتند. در آن جمع، هیچ چهرهای نشانی از ترس و واهمه نداشت و لبخندها پهنای همه صورتها را پوشانده بود.
عکس شماره یک
در آن میان رزمندهای نوجوان نظرم را جلب کرد که چفیهای را بر سرش بسته بود و آرام اطرافش را مینگریست. آن نگاه زلال، وقتی در چشمم گره خورد، موجی از آرامش را هم در وجود من ریخت؛ تا اینان هستند، پای دشمن به سرزمین من باز نخواهد شد.
تاریخ نشان داد که احساس آن روز من، صادق و راستگو بود و امروز به دنبال پیدا کردن آن نگاه هستم که 27 سال پیش مایه آرامش من شده بود.
گفتوگوی خاموش
انگار همین دیروز بود؛ عملیات قادر در منطقه اشنوبه به تاریخ شهریور 1364.
روی شیب تپه نشسته و در حال استراحت بود. چهره شادابش نشان از روحیه بالایش داشت. بیآنکه چیزی بگویم، شروع به عکاسی کردم، او هم سخنی نگفت. دمی از دنیای اطرافم فارغ شدم و هیاهوی منطقه به یک باره ساکت شد. در آن سکوت، دوربین من و آن رزمنده نوجوان بودند که با یکدیگر سخن میگفتند. گفتوگوی خاموش ما چند دقیقهای طول کشید، تا آنجا که او خستگیاش را در کرد و دوباره شیب تپه را گرفت و بالا رفت. رفت و رفت و از تیر رس دوربینم خارج شد، اما آن لبخند باشکوه را برای همیشه به ارمغان نهاد.
عکس شماره دو
اشکهایی برای برادر کوچکتر
در معرکه عملیات کربلای پنج، خودم را گم کرده بودم. یکی از روزهای اسفند 1365، شمال نهر دوئیجی در شرق بصره، زیر آتش سنگین عراقیها زمین گیر شده بودیم. مثل دیگران در کانالی پناه گرفته و وجودم از دلهره انباشته شده بود. صدای گلوله خمپارهها و توپها که کمی آرام گرفت، سوز ناله جانگدازی فضا را پر کرد. تنم را از کانال که بیرون کشیدم، چشم خسته من و دوربین عکاسیام، شاهد وداع رزمندهای با تن چاچاک برادرش شد.
عکس شکاره سه
بدن آن شهید بر اثر اصابت گلوله خمپاره، متلاشی و پاره پاره شده بود و برادرش حتی نمیتوانست آن را در آغوش بگیرد. با خود گفتم این رزمنده کم سن وسال پس از این خود را شاید تنها حس کند، چرا که پشت و پناه و برادر بزرگش را از دست داده است. در حال عکس گرفتن از چهره اندوهناک آن نوجوان بودم که همسنگری در گوشم گفت: «همیشه مواظب برادر کوچکترش بود، ماندن خودش و رفتن برادرش برایش خیلی سنگین است.»
باورش سخت بود، اما این نوجوان که خودش چندان سنی نداشت، شاهد شهادت برادر کوچکترش شده بود. صحنهای شگفت بود که تلخیاش پس از سالها هنوز از جان و ذهن من خارج نشده است.
کاربران محترمی که از نام و نشانی رزمندگان این عکسها اطلاعاتی در دست دارند، از دو راه زیر می توانند ما را آگاه سازید:
1-اطلاعات خود را با قید نام، آدرس و شماره تلفن تماس، در بخش نظرات خبرها درج کنند. اطلاعات شخصی این دوستان نزد ما محفوظ خواهد ماند.
2-با شماره تلفنهای 64 – 88939560داخلی 213 و 214 تماس بگیرند.
57245