تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۸:۲۹

یک هفته است که مدام خاطراتش را در قالب تصاویری پشت سر هم در ذهنم مرور می کنم.

مدام یاد آن شیوه خاص دست کشیدن به ریش هایش می افتم، خصوصا زمانی که سلام های نماز ظهر و عصری را که پیش نمازش بود، سرداده بود یا آن زمان هایی که به دیوار دفترش با یک شانه تکیه داده بود و کف پای چپش را از دمپایی بیرون آورده و به کنار زانوی پای راستش ستون کرده بود و فکر می کرد.

یادم نمی رود که شب های قدر برخلاف رویه های سنتی رایج، تشویقمان می کرد به مطالعه و تفکر.

همیشه سرزنده و امیدوار بود و تصویرهایی این گونه هم از خود به یادگار گذاشته، از آن ژست حرفه اش زمان سرویس زدن پشت میز پینگ پنگ تا لبخند همیشگی اش موقع بازی گل کوچک و پرتاب های بلند و بادقتش به سبد بسکتبال که اغلب به ثمر می رسید.

یادش بخیر، چه سفرها با او رفتیم و چه خوش سفر بود. خاطرم هست در سفری با دو مهندس انگلیسی اهل منچستر برخورد کردیم، او چه خوب انگلیسی صحبت می کرد با آنها و چه اطلاعات دقیقی از منچستر داشت، آن هم در دوره ای که نه اینترنتی بود و نه ماهواره ای و آیفونی. این رفتارش بیشتر کنایه ای بود که بدون رفتن به کلاس خصوصی زبان هم می شود انگلیسی یاد گرفت.

جوانی اش واقعا وقف امثال من شد و حتی چه بسیار زمانی که ما از سهم خانواده اش، نصیب بردیم. مهدی پسرش را بیش از منزل در مدرسه ما می دید.

تصویر نگاه شیرینش از یادم نمی رود که حتی زمان تهدیدم به اخراج از مدرسه مانع جدی گرفتن حرفش می شد.

ظاهرا خیلی از ثبت نامم راضی نبود، نه المپیادی شدم و نه رتبه ممتاز کنکور، کارنامه درخشان مدیریتش را کمی لکه دار کرده بودم ولی همیشه نوشته های خوبم را شده، کوچک، ولی قدر می نهاد. عکس هایم را می دید و شعرهای طنزم را با لبخند می خواند. اما احمد آقا قرار نبود روزنامه نگار تربیت کند، خیلی هم تلاش کرد که جذب رشته های مهندسی شوم ولی راه کج شده ام به دانشکده های اقتصادی و مدیریت رسید.

تصاویر ذهنی ام از او از سال 74 به بعد به سرعت کم می شود. چند ملاقات جسته و گریخته و چهره ای که همچنان خندان بود ولی دردکشیده.

هنوز برایم باور کردنی نیست که به همین سرعت یک هفته از فقدان او گذشته، فقدان سعد(احمد) حجاریان کاشانی، مدیر و معلمی که برای من و انبوه شاگردانش سمبلی از تلاش، ازخودگذشتگی، اخلاق، انسانیت و مهربانی است.

کاش تا دیر نشده به سراغش می رفتم و در حالی که انگشت اشاره ام رو به آسمان بود و باقی انگشتانم هم گره کرده بود، می گفتم:"آقای حجاریان اجازه هست؟"

 

منتتظر نمی ماندم که اجازه بدهد و زود می گفتم:" من به شما مدیونم، خیلی هم."

منبع: خبرآنلاین
"