مهدی یاورمنش: برای دیدار با دو رزمنده قدیمی که عکسهایشان 27 سال پیش توسط سعید صادقی در مراسم اعزام نیرو به جبههها ثبت شده است به بندرعباس رفتیم. مهمان خانه های مجید دمادم و حسین مرادی شدیم که پسر خاله هم بوده و به قول خودشان به دلیل دوستی عمیقی که داشتهاند، به عنوان دو قلوهای افسانه ای شناخته میشده اند.
در دیدار از خانه مجید دمادم (اینجا) چون سه فرزندش در سفر بودند، نتوانستیم با آنان گپ بزنیم. اما وقتی از خانه حسین مرادی گزارش و عکس تهیه کردیم (اینجا)، مریم کوچولو پای ثابت بحثهای ما بود و در همه لحظه های دیدارمان حضور داشت. آن چه میخوانید، حرفها، خیال بافی ها و آرزوهای دختر شش ساله ای است که مثل دیگر بچهها خیلی ساده به دنیا نگاه میکند و ساده تر از آن بر زبان میآورد.
جا برای عروسکام تنگه
از همان لحظه که وارد خانه میشویم تا زمانی که خداحافظی میکنیم، یک لحظه هم خنده از روی صورتش محو نمیشود. پر جنب و جوش است و تمام مدتی که در حال عکاسی و تهیه گزارش هستیم، از این اتاق به آن اتاق میرود و میآید و یک آن روی پا بند نمیشود. مثل هر دختر بچه شش ساله دیگر، از آمدن مهمان به خانهشان خوشحال است و با کنجکاوی دور و بر ما میپلکد. اما عجیب آن است وقتی سعید صادقی می خواهد از او عکس بگیرد یا من قصد می کنم سوالی بپرسم، یک هو قیافهای جدی می گیرد و خنده اش میپرد. این جور مواقع خودش را پشت مادر و پدرش قایم میکند. من هم عجله نمیکنم و میگذارم تا زمان بگذرد و بخ حرف زدنش باز شود.به بهانه این که خانه را نشانم دهد، همراهش میشوم و به توضیحات کودکانهاش گوش میسپارم. از اتاق نشیمن، اتاق پدر بزرگ، حیاط و آشپزخانه میگذریم تا میرسیم به دالان خانه و او نیم طبقه ای را نزدیک سقف نشان میدهد و میگوید: «عروسکهایم آن جا هستند.»
قسمت های مختلف این خانه را مریم به ما نشان داد
همین عروسکها هستند که دریچه گفت و گو را میگشایند؛ میپرسم چرا آنها را پایین نمیآوری تا بازی کنی؟ در پاسخ چین به پیشانی میاندازد و ابرو بالا میدهد و میگوید: «اتاقمون کوچیکه و جا برای عروسکام تنگه. مامان میگه جلو دست و پا رو می گیره. فقط یک بازی فکری دارم که جعبه داره و یک گوشه اتاق می ذارم. با مامان و بابا بازی میکنیم. چند تا هم کتاب داستان دارم.»
بعد دست من را میگیرد و به اتاقی که زندگی میکنند میبرد و از روی کمدی رنگ و رو رفته، چند کتاب و دفتر نقاشی برمی دارد و نشانم میدهد و میگوید: «بلدم بخونم. بخونم؟» آن وقت شروع میکند به خواندن یکی از داستانها. با این که هنوز مدرسه نرفته و خواندن و نوشتن یاد نگرفته، اما چند صفحه از کتاب را که پر از تصویر سازی است، تقریباً دقیق و درست میخواند. معلوم است داستان را کامل حفظ کرده است و با توجه به نقاشیهای هر صفحه، میداند چه چیزی را باید بخواند و تعریف کند.
چند دفتر را هم که با مداد رنگی تمام صفحاتش را نقاشی کرده است، ورق میزند و مو به مو توضیح میدهد. بیشتر نقاشیهایش، یک خانواده سه نفره هستند؛ پدر و مادری که دست دختر بچهشان را گرفتهاند. میگوید: «نقاشی کردن را خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.»
خیلی با حاله
میپرسم دیگر چه چیزی را دوست دارد که خیلی زود پاسخ میدهد: «آرایشگری رو. دوست دارم بزرگ شدم آرایشگر بشم.» در جواب چرای من میگوید: « چون پولش خوبه. تو خونه کار میکنم و پیش بچهها هستم. غذا درست میکنم و بازی هم میکنیم.» (مادرش توضیح میدهد که یکی از دوستانش آرایشگر است و چون به خانه او زیاد رفت و آمد دارند، مریم خیلی از این شغل خوشش آمده.)
مثل همه بچهها، زندگی و دنیا را از نگاه کودکانه خودش خیلی ساده میبیند. برای همین از این که پدرش کار گل فروشی را از دست داده و بیشتر وقتها در خانه است، ابراز خوشحالی میکند و میگوید: «خوبه بابام بیکار شده، فقط صبحهای زود میره بیرون. وقتی میاد، با هم بازی میکنیم و میریم خرید. عصرها هم دم در می شینیم که خیلی با حاله.»
مریم با دیدن این عکس گفت: «کفش های اسپرت که امسال مد شده، بابام زمان بچگی می پوشیده»
این عبارت «خیلی با حاله» را چند جای دیگر هم تکرار میکند. برای او چیزهای خیلی ساده هم خیلی باحال است؛ حتی بادی که از سوی دریا میآید و کوچه های بندرعباس را کمی خنک میکند: «عصرها در خونه رو که باز می ذاریم، باد میاد و هوا خوب میشه. خیلی با حاله» وقتی هم میگویم من ترجیح میدهم در و پنجره را ببندم و کولر گازی روشن کنم، (با اشاره به کولر گازی هیتاچی قدیمی شان) با واژگانی ساده و خودمانی جواب میدهد: «این کولر الکی پلکیه. سرد نمی کنه.» بعد با قیافه ای حق به جانب ادامه میدهد: « اون قدر هوا هم گرم نیست که کولر بخواد.» ( جالب این که سفر ما به بندر عباس در نیمه تیر انجام شده است.»
باباها تو جنگ می میرن
از وقتی عکسهای 13 سالگی حسین مرادی را که در حال اعزام به منطقه جنگی است، به خانوادهاش هدیه کردهایم، خنده های کودکانه مریم شروع شده است. او هر وقت به عکس ها نگاه می کند، در گوش پدرش چیزی می گوید و می خندد. از مریم میپرسم چه چیز خنده داری در این عکسها میبیند که در پاسخ میشنوم: «بابام خیلی کوچولو بوده. دوست داشتم این قدی بود و باهاش بازی میکردم. کفشای پاشم خیلی باحاله، کفش اسپرت که امسال مد شده، بابام زمان بچگی میپوشیده.»
مریم وقتی جلوی دوربین قرار می گرفت یا با ما حرف می زد، خیلی جدی می شد
فکر و ذهن مریم با دیدن آن عکس به هر جایی پر میکشد به جز جنگ. برای همین میپرسم آیا میداند پدرش به جبهه جنگ رفته بوده است؟ جواب میدهد: «آهان می دونم. برام تعریف کرده. اما جنگ به نظر من بده. باباها تو جنگ می میرن. برا همین فیلم جنگی هم دوست ندارم. از تیر و تقنگ خوشم نمیآد.»
وقتی برایش توضیح میدهم بعضی وقتها آدم مجبور میشوند برای دفاع از کشور و مردمشان بجنگد، او تنها سر تکان میدهد و چیزی نمیگوید. این واکنش، نقطه پایان گفت و گوی من و مریم کوچولو میشود.
عکس ها: سعید صادقی
57245