به گزارش خبرآنلاین، ماریا دلگاو و پل هریتاچ مجموعه مصاحبه هایی با کارگردان های معروف تئاتر دنیا را در کتابی با عنوان «کارگردانها از تئاتر میگویند» با عنوان فرعی «در ارتباط با خدایان» تدوین کردهاند که با ترجمهای از یدالله آقا عباسی در مجموعه تئاتر و قلم انتشارات قطره منتشر شده است.
این کتاب شامل گفتگوهایی است با 17 تن از مشهور ترین کارگردانهای تئاتر که در سال 1994 در جشن سالگرد شورای هنرهای شهر نمایش در منچستر انگلستان صورت گرفته است. در این گفتگوها، کارگردانان با اشاره به روند شکلگیری و رشد تئاتر در سالهای گذشته ، مسایلی از قبیل: چند فرهنگی، برنامههای آثار کلاسیک، گروههای تئاتر، اپرا، شکسپیر، فناوریهای نو، هنر بازیگری، طراحی، جشنوارههای بین المللی، سیاست و زیبایی، تماشاگر، تئاتر و اجتماع و ... را مطرح نمودهاند.
برخی از این کارگردانان نامآور اشخاصی مانند آگوستابوال، پیتر بروک، پیتر اشتاین، جرج لاولی، جاتیندرا ورما، پیتر سلرز، یان کارامیترو، لو دودین، دکلان دانلان، رایرت لپاچ، جاناتان میلر و ... هستند که درباره مهمترین مسایل تئاتری به گفتگو و بحث نشستهاند.
نویسندگان این کتاب در بخشی از مقدمه اشاره میکنند که گستره بینالمللی این کتاب مشخص کننده شرایط کاری و ملاحظات بیشتر این کارگردانهاست. هم شکل و هم محتوای زندگی این افراد از مزرهای ملیت فراتر میرود. بیشتر آنها در کشوری کار میکنند که حداقل در بخشی از سال، سرزمین بومی آنها نیست. بسیاری از آنها در کشوری دیگر اقامت دائم و یا موقت دارند. همه آنها نمایشهایی را از فرهنگهای بیگانه کارگردانی کردهاند و تجربه نمایش کارهایشان را در سفرهای خارج دارند. این تجربه ها به این گفتگوها، ژرفای بیشتری میبخشد و مباحث جدیتری مطرح میکند.
همچین در پشت جلد این کتاب میخوانیم: «تئاتر در رشد رو به کمالش به مفهوم سیّال و تعریفناپذیر «کار گردان» رسیده است. مفهومی که رهبری و مدیریت را به هنر خلاّقه میآمیزد و تجسم عینی و آرمانی آن کسی است که مدیر و مدبر و کاردان و آگاه است. شگفتا که در عصر تقسیم و تجزیه، همه عناصر تئاتر در مفهوم کارگردان به ترکیب منسجم و پویا میرسند. تعداد بسیار کمی بخت گامزدن در این مسیر را دارند و هر یک مصداق مبحثی نو و دیگر گونهاند. پس فرصت دمزدن با این کیمیا کاران و نشستن پای صحبت آنان غنیمتی است. آنها همهی کارگردانان دنیا نیستند، اما میتوان آنها را نمونه جامعه کارگردانان دنیا به شمار آورد.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
آگوستوبال در گرین روم منچستر، در تاریخ 27 ژانویه 1997
برطبق یک نظریه، انسان وقتی پیر میشود حافظهاش را از دست میدهد. در مورد من برعکس بوده، خاطرات من درحال افزایشند. حتی دقیقا چیزهایی را که هرگز اتفاق نیفتادهاند، به خاطر میآورم. بنابر این برای سخنرانی در مورد «تئاتر ستمدیدگان» بجای اینکه فقط به طور نظری شرح دهم که چرا بعضی چیزها اینطور است و بعضی دیگر آنطور، برایتان چند داستان میگویم. من از داستانگویی خوشم میآید و فکر میکنم اگر قصه بگویی مردم بیشتر میفهمند.
مثلا داستانی را که خیلی دوست دارم بخاطر میآورم، که یکی از دوستانم که کارگردان بسیار خوبی است و کار مردمی میکند، تعریف میکرد؛ او در شرایطی مشابه با شرایط ما در آن روزگار، در معادن بولیوی کار میکرد. روزی به من گفت که در ناحیهای چنان فقیر کار میکرد که برق و نوری در آن نبود و او میبایست بدون استفاده از برق نمایشهایش را بر صحنه میآورد. من گفتم: پس اگر تو در جایی کار میکنی که برق نیست، طبیعتا صبح یا بعد از ظهر که خورشید غروب نکرده، نمایش میدهی، و او گفت: نه، قبل از تاریکی نمیتوانم کار کنم، چون مسئله این است که اگر در طول روز نمایش بدهم، معدنچیها در معادن هستند، کار میکنند و نمیتوانند بیایند و تماشا کنند. مجبورم شب کار کنم. ازش پرسیدم: پس چطور صحنه نمایشت را روشن میکنی؟ و او گفت: من با معدنکارها سرو کار دارم. روی سر هر معدنچی چراغی هست. میگویم که چراغهایشان را روشن کنند و به صحنه نگاه کنند و خودشان آن را روشن میکنند. این کار نه فقط راهی دوست داشتنی برای روشن کردن صحنه است، بلکه روشی عالی برای این است که بدانی این صحنه خاص نمایشی است یا نه. چون وقتی که صحنه به قدر کافی جالب نیست، تماشاگران رومیگردانند، صحنه تاریک میشود، و بازیگران فورا میروند سر صحنه بعدی تا کشش آن را امتحان کنند.
تئاتر ستمدیدگان را من سالها پیش، وقتی که بازداشت شده بودم و دیگر نمیتوانستم برای تماشاچیان نمایش اجرا کنم، شروع کردم. در برزیل، در دوران استبداد نظامیان، کار تئاتر بسیار دشوار بود، چون ما دشمنان عمدهای داشتیم. اولین دشمن ما فقر بود. مردم پولی نداشتند و ما مجبور بودیم در خیابانها بازی کنیم و از بازی در خیابانها پولی در نمیآوردیم. باید میجنگیدیم چون یارانهای درکار نبود و باید راهی پیدا میکردیم تا بر مشکل غلبه کنیم.
در دوران استبداد در برزیل، سانسور هم داشتیم. سانسور بسیار شدیدی که توسط آدمهای احمق اعمال میشد. وقتی کسی باز داشت میشد، کتابهای شخصیاش مدارکی بود که میتوانست بر علیه خودش بکار برود. یادم هست یکی از کتابهایی که به عنوان مدرک جرم بر علیه کسی بکار گرفته شد، «سرخ و سیاه» استاندال بود. چون میگفتند سرخ یعنی کمونیسم و سیاه یعنی آنارشیسم. یکی از دوستان من که معمار بود و کتابی داشت به اسم «مقاومت مصالح» بازداشت شده بود. فکر میکردند که کتاب در مورد کسی نوشته شده که بمب میانداخت و او را بخاطر آن گرفته بودند.
در دوران استبداد، قبل از اجرای یک نمایشنامه، باید آن را به یک سانسورچی تسلیم میکردیم و ای بسا که آن را در روز قبل از اجرا توقیف میکرد. مورد بسیار مشهوری بود که یک سانسورچی، آنتیگون سوفکل را خوانده بود و اتفاقا از آن خوشش آمده بود. نمیخواست آن را توقیف کند، اما دیده بود که در این نمایشنامه حقوق دولت در تعارض با حقوق خانواده قرار گرفته است. او گفت: این نمایشنامه ضد رژیمه. حالا چطوری میتونیم توقیفش نکنیم، بلکه بهش اجازه اجرا بدیم؟ سانسورچی به او گفته بود: نمایش بسیار شاعرانه و قشنگی است و من از آن خوشم آمده. ولی در دورهای که ما زندگی میکنیم، با این مسئله حکومت نظامیها، میدونی که نمیتونم به چنین نمایشی اجازه اجرا بدم، چون به وضوح طرفدار آنتیگونه...»
6060