هاینریش بروگش در "سفر به دربار سلطان صاحبقران" به ماجرای نخستین شبی اشاره میکند که به همراه هیئت دولت پروس و در راس آنها بارون منوتولی در گمرک ایران گذراندهاند؛ شبی سرد و برفی، اتاقی کوچک و گلی با شیشههای شکسته پنجرهاش و منقلی زغال کم جان. روز بعد بروگش در سینهکش کوه عمارتی بزرگ شبیه قصری ویران میبیند، از رهگذران میپرسد، میگویند: «کاروانسرای شاه عباس است. از این عمارتها در ایران زیاد هست» بروگش وقتی به عمارت سر میزند حیرت میکند از بزرگیاش و استحکام و زیباییاش.«چنین عمارتی بود و ما شب در بیغوله سر کردیم!؟» این قصه جابهجا تکرار میشود تا اینکه او را به نتیجهای عجیب میرساند: «در ایران هیچ پسری دوست ندارد در خانه پدر بماند و آباد کند. عمارت پدر را رها میکند تا ویرانه شود و خود عمارتی محقرتر از آن میسازد.» این عبارت را فرد ریچاردز نیز که در دوره پهلوی اول به ایران آمده بی کم و کاست تکرار میکند آنگونه که گویی جملات بروگش را برداشته و در نوشته خود کپی کرده است.
گویی در این سرزمین هر سلسلهای که بر سر کار آمده، پیشینیان خود را نه پدر، بلکه دشمنی خونی دانسته که باید عمارتش را با خاک یکسان کرد یا رها کرد تا خود ویرانه شود. ناچار با این سخن همراه باید شد که اروپای مدرن، سنتیتر از ایران سنتی است؛ هنوز بناهای هفتصدساله در غرب مورد استفادهاند. دیگر چه اعتمادی میتوان داشت به تاریخ؟
از جمله هنرمندان و روشنفکرانی که در تاریخ ایران به دیده تردید نگریسته و در عین حال بیشترین بهره را از آن بردهاند، باید به احمد شاملو و بهرام بیضایی و گلشیری اشاره کرد. شاملو زبان آرکائیک یا باستانی را برای شعر برمیگزیند اما مدام به تاریخ میتازد و دیگران را نیز به تردید دعوت میکند. گلشیری لااقل در شازده احتجاب با تاریخ به جنگ تاریخ میرود. بیضایی نیز دستمایههای روایی خود را از تاریخ میگیرد و پیوسته به روایتهای دروغین آن تاکید دارد. این دوگانگی از کجا میآید: نیچه در رسالهای که از آن یاد کردیم خودآگاهی تاریخی را سنگبنای حرکت و پالایش اجتماعی میداند و از این زاویه جنبش "پالایش فرهنگی و اخلاقی" در آلمان را مورد انتقاد قرار میدهد. او معتقد است این جنبش نگاه درستی به تاریخ ندارد. فریدریش نیچه در این رساله به سه شکل از رو به رو شدن با تاریخ میپردازد: "تاریخ عظمت"،"تاریخ یادواره" و "تاریخ انتقادی". نیچه دو مدل نخست را در نهایت نوعی «مواجهه از سر شکم سیری با تاریخ» میداند که نه سودمندی بلکه ناسودمندیهای آن هستند و ملتی را یا به سرگرمیهای بیهوده و یا به ناسیونالیسم احساسی و نه میهن پرستی از سر تعقل و خرد میکشاند. اینکه دور هم جمع شویم و چشم به تلویزیون یا نقالی که به پشتی تکیه داده، داستان سرگرم کنندهای از تدبیر لطفعلی و شجاعت نادر و کینه آغامحمد بشنویم، به خودی خود کاری از پیش نخواهد برد و چه بسا در میان عامه مردم به شکلی از سواد و دانش و دانایی نیز تعبیر شود که درواقع بدلی از دانش بوده و همواره بدل دانش جای دانش حقیقی را در جامعه تنگ خواهد کرد.
خطرناکتر از رویکرد یادواره رویکرد عظمت به تاریخ است و همچنانکه عنوان شد این رویکرد ملتی را به بیراهه عصبیت ناسیونالیستی خواهد کشاند؛ اینکه داریوش و کوروش و خشایاری یا ابن سینا و مولانا و ابوریحانی در تاریخ بیابیم و به تمامیت ملیت خود تبدیل کنیم و تمام روزنههای نقد را ببندیم. خود را نخستین و بهترین بدانیم اینکه "هنر نزد ایرانیان است و بس" ما سرچشمه همه خوبیها و زیباییها هستیم و هر که غیر ماست احمقی بیش نیست.
محققان آلمانی زمانی به تبعیت از گزنفون و دیگر تاریخنگاران دنیای باستان یونان، ایرانیان را «فاقد خرد»، «زن صفت و ترسو» و «بربر» میدانستند اما به زودی مشخص شد که ایرانیان و آلمانیها از یک نژادند. باید راه حلی برای ماجرا پیدا میشد. راه حل این بود که بگویند ایرانیان با سامیها اختلاطنژادی داشتهاند و آنچه در این فرهنگ نازیباست، نه متعلق به خون پاک آریایی بلکه ریشه در بیخردی و تنبلی سامی دارد.
تمام این ماجرا و به در و دیوار کوبیدن خویش از یک سوءتفاهم تاریخی سرچشمه میگرفت و نیز رویکرد غیر انتقادی و عظمتمحور نسبت به تاریخ غرب. نیچه حق داشت با تاریخ عظمت بستیزد. تاریخنگاری که به گزنفون مراجعه میکرد حتی این تردید را به خود راه نمیداد که مگر از دشمن چیزی جز این تحلیل باید انتظار داشت؟ ایرانیان چگونه بزدل و ترسو و یا به تعبیر گزنفون "زن صفت" و فاقد خرد بودند اما آتنیها به هواداری آنها با هممیهنان خویش میجنگیدند و یا مقدونیهای مخالف ایران را لو میدادند. به عنوان مزدور زیر نظر افسران ایرانی به ارتش ایران خدمت می کردند تا کشاورز ایرانی به بهانه جنگ از کارش باز نماند و این چگونه فرهنگ نابخردانه ای بوده که لااقل دوبار در زمان هخامنشیان یهودیت و یهودیان را نجات داده و در زمان ساسانیان همین نقش را با پذیرش پناهندگی صدها هزار مسیحی برای جهان مسیحی بازی کرده است؟ در این میان آنچه باقی میماند به اعتقاد نیچه "تاریخ انتقادی" است که بی هیچ تعصبی میتواند بتازد، نقد کند و درست و نادرست را از دل دالانهای تاریک تاریخ بیرون بکشد و از این رهگذر خلقیات و ریشههای آن را شناخته و درنهایت به برنامهای برای تزکیه اخلاقی و پالایش فرهنگی تبدیل شود. تاختن به تاریخ برای ساختن آن. آیا رمان با "نقد تاریخ" به عنوان محصول فکری و رفتاری طبقه بالادست و صاحبان قدرت همان "تاریخ انتقادی" است؟ گسترش سواد، صنعتی شدن و شکلگیری طبقه متوسط و توسعه آن چه ارتباطی با رمان دارد؟
زمینه های پیدایش رمان
تئوریسینهای فرانسوی "دونکیشوت" سروانتس (1605میلادی) و نظریهپردازان انگلیسی "رابینسون کروزو" دانیل دفو(1719 میلادی) را نخستین رمان میدانند. تئوری میانه دیگری نیز وجود دارد که با وجود بیش از یک قرن اختلاف زمانی، هر دو اثر را باهم سرآغاز جریان "ثبت خودآگاه واقعیت" ارزیابی میکند. جریانی که از نیمههای قرن هجدهم – عصر روشنگری- به این سو به شکلی معنادار گسترش پیدا کرد و جای قصههای پندآموز، افسانههای جن و پری و حکایتهای عاشقانه را گرفت. یعنی آنچه که به دوره رمانس شهرت دارد.
مارته رابرت (به نقل از کتاب "نظریههای روایت" والاس مارتین) به دو دوره داستاننویسی "پیش رمان" و "رمان" پرداخته و مینویسد کودک در دوره پیش ادیپی، ناگزیر از تقسیم عشق با برادران و خواهران است و نومید از نقایص والدین، خیال میکند کودکی سرراهی است که پدر و مادرش پادشاه و ملکه بودهاند. اما در دوره دوم رشد، خیال پردازیهای استوار بر اصل لذت با کشف واقعیتهای تولد فرو میپاشد و کودک شاید خود را فرومایهای بیاصل و نصب بپندارد که باید با همه دنیا دربیفتد تا بتواند خود به مقامی برسد و راه موفقیت در آینده را به شکلی "منفرد" پیدا کند. همانطور که مشخص است در دوره اول رشد نوعی ایدئالیسم، اخلاقگرایی، غلبه عشق و تقسیم آن از جمله شاخصههای اصلی هستند اما در دوره دوم واقعیات خشن، سفر، فرار و رهایی، تنهایی و فردیت موضوعاتی قابل بررسی هستند. حال اگر تاریخ اروپا را به دو دوره پیش و پس از عصر روشنگری تقسیم کنیم این دو وضعیت را در "کودک" غرب خواهیم دید. بنابراین نوشتههای این کودک نیز در هر دو دوره باید نشانی از این خصیصهها داشته باشد. دنکیشوت و رابینسون کروزو را میتوان نشانههای بلوغ و طلیعه فرارسیدن دوره دوم رشد ارزیابی کرد. تقسیمبندی دیگری ادبیات داستانی را به سه دوره ادبیات اساطیری، دوره رمانس و دوره رمان، بخشبندی میکند که بیشتر ناظر به خود ادبیات و روایت است درحالی که تقسیمبندی مارته رابرت برپایه روانشناسی فروید و تعمیم "روانشناسی رشد شخصیت" بر مراحل رشد یک ملت. بر اساس بخش بندی روایت یا ادبیات داستانی به دورههای اساطیری، رمانس و رمان، در دو دوره نخست منظومهها و تنظیم حکایت در قالب شعر، غلبه دارد و اگر نوشتهای هم هست، متنی گوش دادنی است و نه خواندنی. به عبارت دیگر ادبیات منثور هم مانند شعر وابسته به انتقال شفاهی است. انتقال معنا در ایلیاد، ادیسه، انهاید، شاهنامه فردوسی که جزو متون اساطیری- قهرمانی و در قالب شعرند، وابسته به گشودن کتاب و خواندن نیست. همچنین متونی مثل هزار و یک شب، کلیله و دمنه و... که رمانسهای منثورند، و نیز رمانسهای منظومی همچون بوستان سعدی و مثنوی معنوی، همه و همه را میشود به جای خواندن، شنید و نقالی کرد. گاه اگر سفرنامه ناصرخسروی این قاعده را به هم میریزد و با پرداختن به ابعاد متکثر واقعیت، از متنی شنیدنی به گزارشی خواندنی تبدیل میشود، دیگرانی از راه میرسند و همان ریزهکاریها را دور میریزند و به باور خود متن را پیرایش میکنند تا از مدار حوصله خواننده خارج نشود. به این ترتیب نسخهای که امروز از سفرنامه ناصر خسرو در دست ماست همان متن خلاصه شدهای است که نه خواندنی، بلکه شنیدنی است. در این راستا کاربرد اصطلاحاتی چون "قلمی کردن" و "کتابت فرمودن" در فرهنگ ما ریشه در "ثبت شفاهی" دارد که دنیایی متفاوت از "نوشتن" و "متن" است. رمانها نخستین کتابهایی هستند که به مخاطب گفتند به جای گوش دادن، مرا بخوان. برهمین اساس از این دوره ادبیات داستانی با عنوان "سواد جدید" یاد کردهاند. دورهای که مفهوم سنتی سواد و انتقال مفاهیم در قالب فرهنگ مرید و مرادی و نیز انتقال سینه به سینه، کنار میرود و خواندن و آموختن از طریق مطالعه، جایگزین زانو زدن در مقابل پردهخوان و نقال و استاد و منبری میشود.
بخشی از این مطلب، پیش از این در روزنامه ایران در تاریخ اول آبان 92 منتشر شده است.