نام کتاب و مؤلف
نام کتاب با رنگ قرمز در نخستین صفحه و پیش از شروع اشعار آمده است: «دقیقة الرموز من خزائن الکنوز». بنابرین در نام این مجموعه اشعار تردیدی نداریم ضمن آن که جز این نسخه، نسخه دیگری از آن نمیشناسیم.
اما نام شاعر عجالتاً او را محمد نبی قورچی میخوانیم، چندان قطعی نیست. روی صفحه اول در چند یادداشت مطالبی آمده که به نظر میرسد درباره شاعر باشد. اما پیش از نقل آن این نکته را که مسلم است بیان کنیم که دست کم در دو جای این مجموعه، تخلص شاعر با عنوان «منصف» آمده است. معالاسف جستجوها برای یافتن این تخلص در مصادر دیگر چنان که با شاعر ما منطبق باشد بیهوده بود.
تخلص «منصف» یک بار، در شعری که در ستایش شاه عباس سروده و گوید:
منصف از مدح شاه رو به دعا
که دعا به بود ز مدح و ثنا
دارم امید از خدای کریم
که نصیبم کند به لطف عمیم
بار دیگر در جایی که شعری با عنوان «در نقص خود و مذمت شعرای ناقص» سروده (ص 106) آمده است:
منصف این گفتگوی به مدت چند
هرزه بر ریش وعظ خویش مخند
وعظ مردم کنی به نادانی
دیو را کی رسد پری خوانی
شاعردر بند اخیر، از شعر و شاعری سخن گفته و در پایان از سنایی ستایش بسیار دارد.
نکته دیگری که در آن تردید نداریم این است که شاعر این اثر، به عهده شاه عباس دوم (1052 ـ 1077) زندگی میکرده و چنان که از اشارتی از روی صفحه اول بر میآید، عهده شاه سلیمان را هم درک کرده است.
اما چهار یادداشت روی صفحه اول هست که سه تای آن با یک مضمون با جزیی اختلاف است. متن اول این است: شاه سلیمان فرمودند که محمد نبی! کسی آمده طالب شما بودند چون در هنگام شب، سعادت این خبر سراسر بهجت رسید فلذا بیتابانه آمده تا ایشان را ملازمت [ملاقات] نماید... مشرف این شهر باشد.. ایشان را برداشت و... خواهد کشید اگرچه.... هست دارالسلطنه اصفهان.
همان طور که از مطالعه آن معلوم میشود، دست کم برای ما معنای واضح و روشنی ندارد. اما متن دوم و سوم و چهارم که تکراری هم هست:
هو. دقیقه الرموز تا نصف اول کمترین در طفولیت نوشتهام. حرره العبد الاقل محمد نبی قورچی... ساکن دارالسلطنه اصفهان در محله ماربین.... (با مهری که خوانده نمیشود).
دوباره در پایین آن نوشته است: دقیقه الرموز را تا نصف اول این کمترین در طفولیت نوشتهام. حرره العبد اقل محمد نبی قورچی عبد.. ساکن شیراز در محله جوب شاه.
و باز کنار آن نوشته شده است: یا علیبن ابی طالب. دقیقه الرموز تا نصف اول این کمترین در طفولیت نوشتهام حرره العبد اقل محمد نبی قورچی عبد... ساکن دارالعلم شیراز در......
از این اشارات چه میتوان فهمید آیا اینها جملات شاعر است یا کاتب کتاب در اصفهان میزیسته یا شیراز نصف اول را در طفولیت نوشته یعنی چه
فهرستنویس نام وی را محمدبن قورچی خوانده که به نظر خطا میآید. کلمه بعد از قورچی، هم شاید عبدالله باشد. عبد آن مشخص، اما الله چندان روشن نیست. [تصویر را خواهم گذاشت تا خوانندگان دقیق النظر به بنده کمک کنند]
جملات نخست که شاه سلیمان با وی (در بیداری یا خواب) مطلبی را گفته باشد، با تاریخ سرایش شعر که زمان عباس دوم است، سازگاری دارد، زیرا عباس دوم پدر شاه سلیمان است که از 1077 تا 1105 سلطنت کرد.
یک پرسش این است که اگر این نسخه از خود مؤلف است، سالی که در انتهای صفحه اخیر نسخه آمده، چیست در آنجا که روشن است صفحه پایانی نبوده و بقیه اوراق افتاده است، سال 1195 (یا 1165 بر حسب این که عدد میانی را 9 بخوانیم یا 6) آمده است. آیا ممکن است اشتباهی در ثبت این سال رخ داده و عدد درست 1065 باشد، یعنی سالی که میانه دولت شاه عباس دوم است این که فرض کنیم کاتب، نسخه را در سال 1195 نوشته، با یادداشتهایی که روی صفحه اول است و از قول خود شاعر است سازگاری ندارد. شاید کسی بعدها چنین سالی را در حاشیه صفحه اخیر نوشته باشد.
یک پرسش نهایی این است که اگر نیمه اول این کتاب را وی یعنی محمد نبی در طفولیت نوشته، چطور میتواند خود شاعری باشد که ضمن سفرنامه حج میگوید 25 سال در هند بوده و الان به ایران آمده و از اینجا به حج رفته است مگر آن که فرض کنیم بخش انتهایی را در بزرگسالی یعنی بعد از آمدن به ایران و رفتن به حج سروده و به کتاب ضمیمه کرده باشد. در این صورت شاعر و کاتب یکی خواهد بود. به هر حال باید در پی اطلاعات دیگری برای تکمیل شناخت ما نسبت به شاعر بود.
در نهایت باید اشاره کرد که شاعر میلاد خود را در اصفهان دانسته و گوید که بیست و پنج سالی در هند بوده که پس از آن به ایران آمده و از اینجا به سفر حج رفته است. بنابراین اگر محمد نبی شاعر باشد، میتوان او را اصفهانی خواند.
محتوای نسخه
مجموعه اشعاری با نام دقیقة الرموز من خزائن الکنوز در کتابخانه شماره 2 مجلس شورای اسلامی به شماره 1459 نگهداری میشود. این نسخه از پایان ناقص است. نسخه حاضر در فهرست کتابخانه مزبور (ص 273) معرفی شده و در شرح محتوای آن چنین آمده است: این مجموعه شامل اشعاری است که هر بخش آن عنوانی دارد و به طور عمده، افزون بر ستایش خداوند و نعت رسول و امیرالمؤمنین در وعظه و تمثیلات داستانی در اخلاقیات است. عناوینی که در فهرست از این بخش نسخه آمده به این شرح است: «در حمد و ستایش باری تعالی، در نعت پیغمبر، در صفت معراج، در منقبت امیرالمؤمنین علی، در مدح شاه عباس ثانی، در شرافت خلقت انسان، بینه در غفلت آدمی، در شرافت علم و تقدیس عقل، در فضیلت علم با عمل، در صفت اولیاء و مذمت اشقیاء، صفت تحقیق و بیان آنکه اهل تحقیق چهار صفتند، در بیان عشق حقیقی و ترک مجازی، روشنگری مرآت دل، در زهد کوشیدن و بت را از سینه کردن، در ابطال دنیا و اهل دنیا، تذکر نفس از حقیقت موت، در مذمت کبر و غرور، در بیان سخاوت و مذمت بخل، در منع اسراف و تبذیر، منع امساک و ترغیب سخاوت، در طبع خام و زیاده طلبی، در آداب کدخدایی، در اکرام زیردستان، در مذمت حیله و تزویر، در مذمت شرب شراب، در عدالت پادشاه و طریق سلوک، در تهتک ظالم، در مؤعظه، در نقص خود و مذمت شعرای ناقص، در عجز پیری و عذر معصیت خود».
آنچه در ادامه آمده، یک سفرنامه منظوم است که از شرح حال و گزارش سفر وی از هند به شیراز و اصفهان و ری آغاز شده و سپس شامل داستان عزیمت به حج با رفتن به مکه و مدینه و پس از آن آمدن به عتبات و زیارت نجف و کربلا و کاظمین است. در اینجا نسخه تمام میشود و پیداست که ادامه هم داشته است. عناوین این بخش عبارت است از: «در سرگذشت پیش آمدن احوال خود، اوصاف المراقد و مراتب آداب حج، دخول حاجیان به حرم کعبه معظمه، رجوع از عرفات به مشعر الحرام، رجوع دیگر باز به منی، بازگشتن بار دیگر به مکه معظمه به جهت حج نساء، داخل شدن حاجیان به درون خانه کعبه، رفتن از مکه معظمه به مدینه مشرفه، زیارت فاطمه زهرا زیارت ائمه بقیع، رفتن به نجف اشرف و ستایش مردمانش، از نجف رفتن به کربلای معلی، از کربلا رفتن به بغداد به زیارت بقیه ائمه».
ویژگیهای فنی این نسخه نیز چنین است: 118 برگ 11 سطری، اندازه 8 × 11، 12 × 18، کاغذ سفید، جلد تیماج قرمز و مقوایی نو.
ستایش عباس دوم
همان طور که از وصف محتوای نسخه بر آمد، این مجموعه منظوم دو بخش است. بخش نخست مواعظ است و بخش دوم سفرنامه. اما در بخش مقدماتی، ضمن ستایش خداوند و رسول و امام علی شعری هم در ستایش از عباس دوم با تعبیر خلد الله ملکه دارد که نشان از حیات شاعر در دوره عباس دوم است. وی در این اشعار، مانند دیگر شاعرانی که از عدل پادشاهان با تعابیر شگفت تمجید میکنند، سخن گفته است. بدین ترتیب ولو اطلاعات ما درباره شاعر زیاد نیست اما از این شعر وی در ستایش عباس دوم (سلطنت از 1052 ـ 1077) معلوم میشود که این اثر از روزگار او یعنی میانه قرن یازدهم هجری سروده شده است.
وی پس از توحید و نعت خداوندی و رسول و امیرمؤمنان گوید: در مدح شاه عباس ثانی خلد الله ملکه و احسانه. بدین ترتیب تردیدی نیست که شاعر در زمان حیات شاه عباس دوم این اشعار را گفته است:
بعد حمد خدای و نعت نبی
مدحت شاه دین بود اولی
بر همه کس دعای شاه زمان
چون نماز و چو روزه واجب دان
شاه عالی نسب شه عادل
همه عالم بشاهی اش قایل
شاه عباس ثانی آن که ز داد
شسته از لوح دهر نام فساد
میرسد شاه را بحسن قبول
نسب زادگی به آل رسول
نسبش گرچه میرسد به نبی
هست از جان و دل غلام علی
پاکتر دارد آن خجسته شیم
اعتقادی ز دامن مریم
رونق شرع و عرف ازین شه دین
برده سر بر فلک چو حصن حصین
شیر را طفل پیشتر ز فطام
بیرضایش بخویش کرده حرام
بس که یمنش فزوده بر افضال
جغد چون مرغ خانگی است بفال
نرود در زمان او از یاد
صید را عیش خانه صیاد
لب دعوی ز نهی او بسته
خلق از انکار یکدگر رسته
عاصی از بیم او به روز فنا
نرود با گناه از دنیا
رسته از بیم بند و ظلم اسیر
کس به زندان نمانده جز زنجیر
تا به صحرا ز عدل او داد است
خاک بر فرق دام صیاد است
ظلم از هول عدل او در بیم
همچو فرعون از عصای کلیم
پایه تختاش از فلک برتر
چترش از سایه خدا بر سر
تا برو تخت شه کند تمکین
آسمان بسته خویش را بزمین
پی عدلش گرفته خرد و بزرگ
سر به یک جو نهاده بره و گرگ
نزند سر به صعوه از پی کین
چون ترازو ز عدل او شاهین
خارد از بیم عدل او به نیاز
سینه کبک را به ناخن باز
نیست آن کهکشان به چرخ اثیر
عدل او بسته بر فلک زنجیر
بس که باشد جهان ازو بسکون
نشود در تنی فساد از خون
عدل و دادش ز راه یکرنگی
برده از نغمه خارج آهنگی
شده کوهِ گران ز بیم سوال
سنگ کم در ترازوی بقال
عدل او بسته آنچنان ره جنگ
که نخیزد شرر ز آهن و سنگ
تا ز عدلش شده جهان هموار
مانده سوهان ز فعل خود بیکار
هر که از عدل او رسد بسزا
فارغ است از عذاب روز جزا
تیغ کین را چو برکشد ز غلاف
بر فتد از زمانه رسم خلاف
از نهیبش بلرزه و اندوه
شیر در بیشه و پلنگ بکوه
از جگر تیردان کند تیرش
تن دشمن غلاف شمشیرش
تن بدخواه بر کند ز بنا
آب شمشیر او چو سیل فنا
نیک و بد را ز هم نموده جدا
تیغش آینهای است عیب نما
ناوکش را ز سنگ نیست گزیر
همچو سوزن برون جهد ز حریر
خصم بیهوده در پی سیر است
تیرش از سنگ خاره در گذر است
پروبال ملک پَر تیرش
نایب ذوالفقار شمشیرش
حق بیاریش بر سر بدخواه
از ملایک کشیده خیل سپاه
میشود این خدیو با تدبیر
همچو خورشید زود عالم گیر
نیتاش چون کشد به روم به سپاه
فتح گوید برو خدا همراه
هر کجا شاه و شهریاران است
همه دیوند و او سلیمان است
مجمعاش پر ز کیف و کمیت
همه خاصان درو به جمعیت
شهریاران برش کمر بسته
پی خدمت همه چو گل دسته
خادماناش که دوش بر دوشند
همشان چون صدف گهر پوشند
گشته در محفلاش بذوق سرود
همچو دریای فیض کاسه عود
مطربانش چو بر کشند نوا
پوست برش درند دایره را
ناله نی ستاده بر در گوش
بسته صد جا میان به غارت هوش
روم و چین در حقارت از شأنش
هند یک خانه از غلاماناش
همه شاهان نموده ترک لجاج
کرده باریک گردن از پی باج
شه هندش چون نامه پردازد
نامه را خط بندگی سازد
تا بنا گشته است خانه زین
کس چنیناش ندیده شاهنشین
شاه را پا چو در رکاب شود
ابره خیراش آفتاب شود
طی ارضاش قرین امکان است
مرکباش باد و خود سلیمان است
چند از آن سمند جولانی
که برو باد شوخی ارزانی
کلک نقاش وقت تصویرش
میکشد در جدار و زنجیرش
کاکلش همچو دسته سنبل
در کفل گل فتاده بر سر گل
پی آرام شاه در جولان
پشت را کرده همچو تخت روان
کرده در زیر پای شه بسکون
اولش سر کشی ز سر بیرون
در ته نعل او گه جولان
پاره سنگ گشته ریگ روان
نیست خورشید بر فراز سما
نعل زرین او گرفته هوا
هست گویی ز بس بود بیتاب
کاسه سم او پر از سیماب
گشته با صد هزار چرخ قرین
همچو مثقب بروی سطح نگین
کرده بر پهلویش گه جولان
کار مهمیز سایه مژگان
پی قطع ره آن سراپا هوش
همچو مقراض تیز کرده دوگوش
دامن زین آن فلک پیما
بر سر دولت است بال هما
همچو صیت سخای شاه کریم
رفته در یک نفس به هفت اقلیم
چون کند شاه دست همت باز
برفتد از زمانه رسم نیاز
بسخاوت چو دست باز کند
کان زر خویش را گداز کند
سایل درگهش ز روی غرور
بشکند کاسه بر سر فغفور
تر شود گر به آب انگشتاش
میچکد درّ و گوهر از مشتاش
سایلان را ز همتاش در بر
کاسهها چون صدف پر از گوهر
بس که طبعاش قرین احسان است
روزی طفل شیر مرغان است
در کرم شاه را ز جود چه بیم
هست چون سایه خدای کریم
بینوایی که آیدش به نظر
همچو خورشید زر دهد بیسر
در سخاوت رهین فرصت نیست
همتاش را زوال نعمت نیست
منصف از مدح شاه رو به دعا
که دعا به بود ز مدح و ثنا
دارم امید از خدای کریم
که نصیبم کند به لطف عمیم
ختم گردد به زندگی دلخواه
نامه من به نام نامی شاه
گزارش سفرنامه ایران، مکه و عتبات
این نسخه شامل 132 فریم (دو صفحهای) است که سفرنامه آن از فریم 111 آغاز شده و اولین عنوان آن «در سرگذشت پیش آمدن احوال خود» است. وی از اینجا، شروع به بیان شرح حال خود کرده و در ادامه گزارش سفر خود را به ایران، حرمین شریفین و عتبات بیان میکند. ادامه نسخه افتادگی دارد و نمیدانیم وی بازگشت خود را به ایران یا نقطه دیگر، گفته بوده است یا نه.
1. سفر از هند به ایران: شیراز، اصفهان و ری
در آغاز از سفرهای متوالی خود یاد کرده و این که هیچگاه در جایی مقر و مقام دایمی نداشته است. «همچو بادم همیشه سر گردان / گاه در هند و گاه در ایران». با این حال سالها در هند بوده و در آنجا که خاکش گویی با قیر اندوده شده و آدمی را زمینگیر میکند، سپری کرده است. وی از اقامت یک قرنی خود در هند که 25 سال است، دل خوشی ندارد و روزگاری را که در آنجا بوده با تعبیر «تیرهتر از شب است مهتابش / زنگ آیینه دل است آبش» وصف میکند. به علاوه محیط آنجا را ناامن دانسته و گوید که «از پی قیل و قال و فتنه و جنگ / رگ گردن قویتر از رگ سنگ». این سختیها سبب شده است تا وی به هوای سفر بیفتد و پس از آن که «قرب قرنی در او قرارم بود / چون بدست قضا مهارم بود» آماده حرکت به سمت ایران شود. همه چیز فراهم شده است تا زمینه سفر او به عراق، یعنی عراق عجم که ایران است فراهم گردد. «رو نهادم به زور طاقت طاق / چون نسیم صبا به ملک عراق».
این مسیر را از طریق دریا عبور کرده و به سواحل فارس آمده است: «سفر کشتیام مهیا شد / دل که یک قطره بود دریا شد». هوا گرم بوده و او در فصل گرما این راه را طی کرده است: «از ره گرمسیر و فصل تموز / رو نهادم به راه با تف و سوز». این مسیر را با رنج و زحمت بسیار طی کرده و در نهایت به گلشن فارس رسیده است: «بعد چندین هزار سختی و رنج / ره ز ویرانه رفت بر سر گنج / دلم آسوده شد ز بیم و هراس / برد بختم به سوی گلشن فارس». اینجاست که شیراز را دیده و خشنود گشته است: «جلوه گر شد سواد شیرازم / سر به گلشن کشید پروازم». در اینجا به وصف آب و هوا و درختان شیراز پرداخته: «سروها سر کشیده از دیوار / همچو از طرف بام قامت یار»، شهری زیبا چون چشمان خروس و خانههایش چون خانه فانوس «شهری آراسته به صنع خدا / با صفا چون درون اهل صفا». یک هفته در شیراز مانده است: «شد به شیراز هفتهایم مقر / تا دل آسوده شد ز رنج سفر».
مقصد بعدی وی اصفهان است، جایی که به گفته خودش، تولد وی در آنجا بوده است «از صفهان چو بود میلادم / سیر آن ملک بود در یادم». بنابراین از شیراز عزیمت اصفهان کرده و به این شهر رسیده است. وصف وی از اصفهان عالی است: «این چنین کشوری که دیده به دهر / یک حصار است و صد هزاران شهر». علاقه وی به این شهر تا بدان حد است که گوید: «بوسه دادم زمین پاکش را / سرمه کردم بدیده خاکش را».
پس از آن قصد رفتن به ری کرده است: «آمدم با کمال فیروزی / رو به ری همچو باد نوروزی / از صفاهان هوای ری کردم / برنشستم به عزم و هی کردم». این زمان، ری شهرت داشت که شهری خرابه است و این مربوط به روزگار این شهر پس از مغول است. وی میگوید که این شهر اکنون آباد است و کسی آن را به ویرانی یاد نکند: «نیست ری را در این جهان ثانی / نام ری را مبر به ویرانی». وی سپس به ستایش دشت پر از خرمن آن یاد کرده و این که هر سال در بهاران، چشمههایش پر آب و گندم پاکش همچو گوهر پاک میدرخشد.«سیبها سرخ و نارها خندان / باغها پر ز میوه الوان». از مطالبی که در ادامه آورده، معلوم میشود که دوستان قدیمی در آنجا داشته و همین مسأله او را به ری کشانده است. «دوستان قدیم را دیدم / گل صحبت ز بزمشان چیدم». این دوستان، در حق وی، نهایت لطف را کرده و بذل و بخشش فراوان در حق وی داشتهاند. از جمله، دو برادر در این شهر بودهاند که در حق او لطف فراوان کردهاند: «دو برادر به رای و عقل رزین / همچو الیاس و خضر هر دو امین» اینان «هر دوشان با وداد و با خلّت / آدمی صورت و ملک سیرت». یکی از الطاف آنان این است که خانهای به او بخشیدهاند: «خانه و منزلم عطا کردند / خواجه صاحبِ سرا کردند». میتوان تصور کرد که به این ترتیب او در ری مانده است.
2. سفر حج
از این پس بحث سفر حج او مطرح شده و او شروع به بیان چگونگی این سفر کرده است. این که چه شده است که تصمیم به سفر گرفته و آیا این سفر در چه سالی یا حداقل بعد از چه مدتی از اقامت وی در ری بوده، اطلاعی به دست نداده است. «کعبه آمد برابر نظرم / دل به صحرا دوید و جان به سرم». این اولین بیت او در این بخش است. عزیمت سفر حج کرده و برای این کار به قافله میپیوندند، قافلهای عریض و طویل: «جمع گشتند طرفه قافلهای / عرض فرسنگ و طول مرحلهای». وسیله سفر هم علی الرسم شتر بوده است و حملهداران شترها را هم آذین کرده بودند: «حمله داران ز راه شوق حجاز / ناقه را بسته چون عروس جهاز». کاروان حرکت کرده و وی با زبان ادبی، وصفی از این حرکت را در ابیاتی بدست داده است: «چون برفتن نهند پی در پی / رقص لیلی است در قبیله و حی». به تدریج به بیابانهای بیآب رسیدهاند و هر منزلی توقف کرده و چادری زده و استراحتی میکردهاند: «نه نشانی ز آب و نه از گل / خیمه گشتی رباط هر منزل». خارهای بیابان هم به تدریج ظاهر شده و مانند خنجر آماده آسیب زدن به آنان بوده است: «خار صحراش نیز چون خنجر / ورم سنگ خار هر استر».
وی در اینجا از رفتار حملهداران، راعیان و میرحاج گلایه کرده و آنان را نکوهش میکند «حمله دارانش از صغیر و کبیر / هر یکی قاتل هزار فقیر». افزون بر حملهدار، راعی که همان «عکام» است، نیز هدف نکوهش وی قرار گرفته است: «در چنین راه پر ز خوف و خطر / جور راعی ز حملهدار بتر». تعابیر بسیار تند است: «بس که سگ طینت و شکم خوارند / لقمه را از گلو برون آرند». سومین شخص، میرحاج است که او نیز از نظر شاعر ما نه میرحاج بلکه میردزدان و همدست با آنان بوده است: « میر حاجش که میر دزدان است / آفت مال و دشمن جان است». به نظر وی، اوست که راهزن واقعی است نه دزدان. شاعر میگوید که میرحاج با دزدان همدست و همراه بوده و به عبارتی جاسوس آنان بوده است: «گشته جاسوس رهزنان عرب / غارت مال، حاجتش مطلب». وی میگوید که میرحاج است که دزدان عرب را خبر میکند تا سرچاهها که توقفگاه است، بر سر حجاج بریزند. آنگاه وصفی از روحیه ستیزگرانه اعراب بدوی دارد: «نه مدارا شناخته نه سلوک / همه پر خشم و تندخو چون خوک». آنان به هیچ کس رحم نمیکنند: «رهروی را که عاجز از نان است / زر ستاند که حق اخوان است».
مسافر ما نمیگوید که از چه مسیری رفته است و در کدام میقات، محرم شده است. تنها پس از رسیدن به احرامگاه ابیاتی درباره محرم شدن دارد و بیشتر از دید عرفانی و اخلاقی به مسأله مینگرد. در عین حال، اشاره دارد که مسیر آمدن، یک ماه طول کشیده و لاجرم در مییابیم که از مسیر جبل یا نجد بوده است. «بعد یک ماه با غم و تشویش / ره نوریده گشت با دل ریش». در میقاتگاه، خیمه زده و غسل کرده و محرم شدهاند: «غسل احرامگاه را صلا دادند / تن آلوده را صفا دادند». وصف وی از پوشیدن لباس احرام جالب است: «جان ز ذوق حرم ز تن رفته / همه شان زنده در کفن رفته». وی باز هم به وصف بیشتر قیافه حاجیان در احرام پرداخته و پس از ابیاتی میگوید: «گشت تنها به روی اشتر بار / ناقه تابوت بود و مرده سوار». پس از آن از مسیری چیزی نگفته و تنها رسیدن به ابطح که محلهای داخل مکه است، اشاره کرده است.
قدم بعدی ورود به مکه و سپس مسجد الحرام است. مدخل وردی، باب بنیشیبه است. با ورود به این نقطه به وصف مسجد الحرام و کعبه آن هم باز به صورت عرفانی میپردازد «چه حرم! جنتی تهی ز فساد / صحن آن پاک چون دل عباد» و درباره بنای مسجد این بیت که «چهار دیوار او ز سنگ رخام / داده معمار قدرتش اتمام». در اینجا از بوسیدن حجر الاسود و طواف خانه خدا و نماز در مقام ابراهیم یاد کرده است، اعمالی که در زمره اعمال عمره تمتع و مقدمه حج تمتع است «مومنان جمله با خلوص تمام / بعد هر شوط در برش به قیام» و پس از طواف نماز در مقام ابراهیم: «از پس طوف مستجار و حطیم / شد مصلی مقام ابراهیم».
سپس عازم مسعی شده به سعی پرداختند: «چون ز قید نماز وارستند / کمر سعی بر میان بستند» و بعد تقصیر که بدین ترتیب اعمال عمره تمام شد.
به نظر میرسد آنان دیر به مکه رسیده و زمانی میان انجام اعمال عمر تمتع و حج تمتع نداشتهاند. لذا بلافاصله پس از انجام عمره تمتع، زیر ناودان طلا رفته، برای حج تمتع محرم شدهاند: «همه از طوف سعی وارستند / باز احرام تازهای بستند». پس از آن از مکه عازم عرفات شدند: «بر نشستند با فغان و خروش / بر شترها همه کفن بر دوش». شب را عبادت کرده و روز را هم وقوف در عرفات داشتند تا شب شد و عازم مشعر شدند: «شام وقت وقوف مشعر شد / خضر توفیق رفت و رهبر شد» در آنجاست سنگریزه از دامن کوه جمع کردند و در ضمن به دعا و راز و نیاز پرداختند: «شب به بیتوته تا سحر مشغول / به دعا کرده زنگ دل مصقول» با طلوع خورشید عازم منا شدند: «چون که خورشید صبح کرد طلوع / به منا شد به خلق حکم رجوع».
رسیدن به منی در صبح روز عید است و به جز اعمالی که باید انجام داد، منی صحنه عید و شادی نیز هست. همه حجاج شامی و مصری و بصروی به شادی پرداخته و خیمههای خویش را چراغان کردهاند: «حاجی شام و بصروی و عراق / در منا بر زدند چتر و اطاق / مصریان نیز با کمال شکوه / در زده خیمهها به دامن کوه / شامی و مصریان به ساز و خروش / همچو خورشید جمله زرین پوش». منی صحنه بازاری پررونق بوده که تا به امروزه هم آثار آن در برخی از بخشهای آن دیده میشود: «در منا ساز کرده بازاری / خوش و رنگین چو ظرف گلزاری» به گفته شاعر ما، متاعهای متنوعی در این بازار بوده است. اولین اعمال، رمی جمره عقبه است و سپس قربانی و آنگاه سرتراشیدن که شاعر ما به همه آنها به صورت گذرا اشاره کرده است. «همه مشغول رمی جمره شدند / هفتمین سنگ را به میل زدند» پس از آن قربانی: «در کف مؤمنان در آن میدان / ذبح شد گوسفند و خود قربان» بعد هم تراشیدن سر: «از پی ذبح، حَلْق سرها شد/ برِ دفع گناه سر وا شد».
آنگاه به مکه آمدند تا طواف و نماز طواف و سعی را انجام داده و دوباره به منی بازگردند: «حلق کردند و رو به کعبه شدند/ حاجیان باز طبل کوچ زدند» در آنجا طواف کردند: «همچو بر گرد شمع پروانه / جمله گشتند گرد آن خانه» آنگاه نماز طواف: «به مصلی شدند بهر نماز / یک نماز دگر ادا شد باز» و بعد سعی «باز در سعی، جهدشان جد شد / شوق بر مومن و موحد شد» و باز طواف نسا و نماز تا این که «تا که بر خلق زن حلال شود / هجر تبدیل با وصال شود». اکنون دوباره به منی برگشته، رمی جمرات کرده و این بار، وقتی همه اعمال تمام شده، باز به مکه آمدند: «جمله گشتند رو به مکه روان / با دل شاد و با لب خندان».
اقامت جدید آنها در مکه، چهل روز بوده و روز عاشورا موفق شدهاند که به داخل کعبه بروند: «قرب چهل روز حاج با تعظیم / گشته در خانههای مکه مقیم». همه در صف ایستاده و به نوبت وارد کعبه شدهاند: «بندگان خدا به عزّ و کرام / بر در خانه صف زدند تمام». آنگاه روز چهلم، از مکه عازم مدینه شدهاند: «چهلم روز با حصول مراد / به مدینه شدند با دل شاد».
بیست روز طول کشید تا قافله آنان به مدینه رسیده است. اگر فرض کنیم روز سیزدهم ذیحجه اعمال تمام شده است و وی چهل روز در مکه اقامت کرده، باید حوالی 23 محرم از مکه خارج شده و پس از بیست روز یعنی 13 صفر وارد مدینه شده باشد: «بیستم روز راه پویا شد / تا سواد مدینه پیدا شد». نخستین چیزی که کاروان متوجه آن میشود، گنبد مطهر رسول است: «عشق را کار با وصول افتاد / دیده بر مرقد رسول افتاد». خیمهها نزدیک شهر زده شد، همه غسل کردند و قدم زنان وارد شهر شدند. وی خانههای مدینه را وصف میکند که همه بهم چسبیده بوده است: «چه مدینه، بهشت روی زمین / خوشدل آنکس که در وی است مکین / چیده پهلوی هم تهی ز خلل / خانه بر خانه همچو شانِ عسل». پس از آن راهی مسجدالنبی شدند و از بابالسلام وارد گشتند: «صف کشیدند پیش باب سلام / تا بیابند از رسول اکرام». در اینجا اشعاری در وصف مسجد به زبان ادب گفته است، مانند این که: «با شکوه از وی است فرش زمین / منبر او که هست عرش زمین». قندیلها که مسجد را روشن کرده، چشم وی را گرفته است: «شده روشن هزار قندیلش/ کوکب و مه، شرار قندیلش». مهمترین جای مسجد، مرقد رسولالله است: «مرقد مصطفی پدید آمد / مخزن فیض را کلید آمد». زائران، پس از زیارت مرقد، سراغ مقام جبرئیل رفته و سپس به زیارت فاطمه زهرا میشتابند: «از پس طوف جبرئیل هُدا / فرض باشد زیارت زهرا».
برای شاعر ما که شیعه است زیارت فاطمه زهرا بسیار اهمیت دارد و ابیاتی در این باره آورده و بحثی هم در این باره دارد که مرقد آن حضرت کنار مسجد است یا در بقیع. در شأن فاطمه گوید: «باشد آن مفخر نبی و ولی / نور چشم رسول، جفت علی» و این که «هست بر شیعیان به نص و خبر/ طوف او از ائمه واجبتر». پس از آن به سوی بقیع رفتهاند و زیارت مرقد فاطمه و چهار امام را زیارت کردهاند: »حسن و جعفر است و زین عباد / باقر و فاطمه به قول رشاد». وی با اشاره به اختلاف آراء در محل دفن فاطمه زهرا میگوید برای اطمینان بهتر است هر دو جا زیارت شود: «تا شود دل قرین اطمینان / میکنندش زیارت در دو مکان». اقامت در مدینه، ده روز است و بدین ترتیب قافله حج عراق، باید 23 صفر از مدینه به سمت عراق حرکت کرده باشد: «زائران مدینه تا ده روز / روزشان بود خوشتر از نوروز ».
3. سفر به عتبات
کاروان حج عراق باید از راه جبل یا نجد بازگشته باشد. این قافله پس از ده روز اقامت در مدینه به سمت عراق حرکت کرده است، اما مع الاسف پس از سرودن چند بیت درباره حسرت دور شدن از مدینه، بدون هیچ گونه توضیحی درباره راه و دشواریهای یک ماهه آن، از ورود به نجف سخن میگوید: «بعد ده روز شد وداع رسول / دل پر از رنج گشت و سینه ملول». برای یک زائر شیعه، ورود به نجف بسیار آرامش بخش است: «نیست آرام دل به روی زمین / به نجف شایدش دهم تسکین». او نجف را یک مدینه کوچک خوانده و از این که به زیارت امام علی نائل شده، بسیار شادمان است: «به نجف آمدم به ذوق خبر / چون رسولان ز نزد پیغمبر / به ادب داخل نجف گشتم / قطره سان واصل صدف گشتم». وی وارد حرم امام علی شده، سر را بر روضه آن امام گذاشته، تا رنج و درد راه را کاملاً فراموش کند: «سر نهادم درون روضه شدم / تا شود پاک دل ز رنج و الم». در اینجا به وصف روضه امام علی پرداخته اما نه وصفی که درباره بنا و معماری آن باشد، بلکه بیشتر از فضای معنوی آن سخن گفته است. جالب است که از ساکنان نجف نیز ستایش کرده است: «ساکنانش تمام اهل سداد / چه نجف خانقاه پیر عباد / همه نیکو نهاد و پاک سرشت / مردمش همچو مردمان بهشت».
اقامت وی در نجف یک هفته بوده و پس از آن عازم کربلا شده است: «قرب یک هفته در نجف بودم / جبهه بر خاک درگهش سودم».
حرکت به کربلا برای یک زائر عاشق، حزن انگیز است: «از نجف رو به کربلا کردم / حزن و اندوه را ندا کردم». در این سفر او به یاد فرات و تشنگی حسین و اولاد او و مصائب آن بزرگوار است: «دیده پر گریه و دلم پر شین / آمدم تا به کربلای حسین». وقتی هم وارد حرم امام حسین شده همراه با ناله و گریه وارد شده است: «بر در حایر آمدم حیران / لب پر از ناله، دیدهای گریان». او با ستایش از حرم، آرزو میکند که در این شهر بمیرد: «قلبم از شوق در خروش آمد / بهر مردن دلم به جوش آمد / از خدا خواستم به عجز و دعا / گر شود مردنم نصیب آنجا». آنگاه نزدیک ضریح رفته، بوسه بر آن زده و از بس گریه کرده، از هوش و حال رفته است.
اقامت وی در کربلا یک ماه به درازا کشیده است: «قرب یک مه به کربلا بودم / از غم روزگار آسودم». آنگاه از کربلا عزیمت بغداد و در واقع، زیارت کاظمین را کرده است: «شهر بغداد جای پاکان است / بقعة الخیر چار ارکان است». کاظمین محل دفن امام کاظم و امام جواد است و به نظر وی «چون که او مدفن امامان است / هفت اقلیم را به از جان است». خانههای بغداد به هم چسبیده بوده و به یک معنا شهری شلوغ بوده است: «شده پیوسته خانهها یکسر / خانه بر خانه همچو عقد گهر». همین طور بازارهای آبادی داشته با دکانهایی پر از متاع: «همه بازارهای او معمور / هر دکانی پر از متاع سرور». دجله نیز زیبایی خاصی به شهر داده است: «در کنارش گرفته دجله قرار / نرم رو چون عروس در رفتار». وی با دیدن دجله، از آن وضو گرفته و عازم زیارت حرم شده است: «دجله چون یافتم وضو کردم / شکر سوی کاظمین رو کردم».
در اینجا سخن پایان یافته و مع الاسف از مقصد بعدی وی که علی القاعده باید سامرا باشد، بیخبر هستیم.
گذشت که تنها نسخه ما همین است که متن حاضر را براساس آن ویرایش و تصحیح کردهایم. برخی از عناوین از مؤلف و برخی از ماست که موارد اخیر را در کروشه آوردهایم. موارد نامفهومی هم باقی ماند که اشاره شده است.
***
در سرگذشت پیش آمدن احوال خود
[111]گوش کن شرح حسبحال مرا
سرگذشت من [و وضع] مال مرا
آنچه بر من گذشته از دوران
شرح آن نیست کار نطق و بیان
تجربتهای من به زیر فلک
نیست در امتحان سنگ محک
اندر این سطح دایره کردار
نقطه بر نقطه گشته چون پرگار
به سفر بیتهیه و تمهید
گرد عالم، دو دیده چون خورشید
گاه خیزیده گاه افتاده
سر به هر ره نهاده چون جاده
[112] یک نفس هیچ جا نکرده مقر
عمر بگذشته چون فلک به سفر
از سفر هیچ گه ندیده امان
وطن و غربتم شده یکسان
گشته در زیر آن سپهر دوان
چون فلاخن همیشه سر گردان
نکنم زیر این سپهر مدار
همچو سنگ آسیا به خانه قرار
همچو بادم همیشه سر گردان
گاه در هند و گاه در ایران
[سالهای اقامت در هند و مذمت آن]
بود عمری ز بخت بیتدبیر
چون غلامان به ملک هند اسیر
اندر آن خاک تیره با غم دل
مانده چون پیل مست پای به گل
خاکش از بس که هست دامن گیر
نتوان دیده آن اثر با قیر
آن کرانی که در وی آیین است
برگ کاهش چو کوه سنگین است
بس که خاکش گرفته دامن پاک
دود از تار شمع ریشه به خاک
با گلش بس که جذبه قیر است
آب در خاک او زمین گیر است
خاک از بس کند گرانبارش
بر نگردد صدا ز کهسارش
بر نجاست ز بس کند رفتار
آب او دل سیاهی آرد بار
تیرهتر از شب است مهتابش
زنگ آیینه دل است آبش
مردمش را ز فرط پر گنهی
نیست فیضی به غیر دل سیهی
هر که را رزق گشته آماده
نان ز بنگ است و آبش از باده
دین حق را در او اساسی نیست
جز برهمن خداشناسی نیست
خلقش ار کافر ار مسلمانند
همه در علم حیله شیطانند
گشته از بیم مکرشان پنهان
دیو در شیشه موش در انبان
از پی قیل و قال و فتنه و جنگ
رگ گردن قویتر از رگ سنگ
مایه فتنه و فساد همه
چون رگ سنگ کج نهاد همه
من در آن خاک تیره کرده مقر
همچو اخگر میان خاکستر
[113] همچو آب نجس به چاه و غدیر[1]
از کدورت همیشه در زنجیر
همچو مرغ قفس گشاده دو پر
روز تا شام بر جناح سفر
مانده دردی، نه زنده نه مرده
از زمینش چو چاه دل کنده
قرب قرنی در او قرارم بود
چون بدست قضا مهارم بود
تا ازان توده خاک همچو سریش
پا کشیدم به زور همت خویش
در دویدم برون به جوش و خروش
همچو پیلان مست بند به دوش
[سفر به ایران]
رو نهادم به زور طاقت طاق
چون نسیم صبا به ملک عراق
طالع امداد و بخت یاری کرد
تیره باد مرا بهاری کرد
سفر کشتیام مهیا شد
دل که یک قطره بود دریا شد
بخت با من نکو سرشتی کرد
همچو بادم سوار کشتی کرد
بادم از هر طرف به فرمان شد
کشتیم مسند سلیمان شد
شد روان زَورقم به بیتابی
بر سر بحر همچو مرغابی
شد به دریا ز ذکر اهل نیاز
شور ملاح و وجد کشتی ساز
کشتیم چون به موجه در پیوست
تا به ساحل دوید دست به دست
زدم از زور شوق تخت بلند
همچو تیر از کمان کشتی کند
رخت بیرون فکندم از دریا
سر نهادم چو جاده در صحرا
از ره گرمسیر و فصل تموز
رو نهادم به راه با تف و سوز
با تف و سوز ره نورد شدم
گاه چون دود و گاه گرد شدم
دشت تفتنده زمیناش شخ
جادهها گرم چون پل دوزخ
بر زمینش کسی که پا میسود
در کفش میخ موزه آبله میبود
از تف آن زمین پر دوده
خار چون میل سرمه آلوده
خاک او شوره و گیاهش مُر
چشمهها از لعاب افعی پر
[114] موجآبش چوشعلهسرکش بود
چاههایش تنور آتش بود
مرغش از گرمی هوا بریان
کرم شب تاب گشته در طیران
شعله بسته به بال و پرها له
در هوا همچو خطّ جوا له
طی آن ره به صد جفا کردم
تکیه بر رحمت خدا کردم
بعد چندین هزار سختی و رنج
ره ز ویرانه رفت بر سر گنج
[ورود به شیراز]
دلم آسوده شد ز بیم و هراس
برد بختم به سوی گلشن فارس
جلوهگر شد سواد شیرازم
سر به گلشن کشید پروازم
چه سوادی، سواد مردم چشم
چشم پر ناز و عشوه نه بر خشم
سروها سر کشیده از دیوار
همچو از طرف بام قامت یار
سبزه در دشت و راغ او انبوه
عوض سنگ گل به دامن کوه
آب غلطان ز دامن کهسار
چشمهها همچو چشم عاشق زار
قاف تا قاف سبزه راغش
هشت جنت فضای یک باغش
شهری آراسته چو چشم خروس
خانهها همچو خانه فانوس
میتوان ساختن ز راه و گذر
از گلش صد شمامه عنبر
درد سر برده هر که مالیده
گل او صندلی است ساییده
شهری آراسته به صنع خدا
با صفا چون درون اهل صفا
بر سر شهر تا کنار افق
ابر رحمت همیشه بسته تتق
خود فروشی کند دکاندارش
فضل و دانش متاع بازارش
زده چون زر پخته در کان جوش
عقل کل در دکان خورده فروش
شد به شیراز هفتهایم مقر
تا دل آسوده شد ز رنج سفر
[سفر به اصفهان]
از صفاهان چو بود میلادم
سیر آن ملک بود در یادم
خاطرم مایل صفاهان شد
دل ز بهر سفر پریشان شد
[115] عزم رفتن نمودم از شیراز
زد پر و بال بانگ در پرواز
بر کمیت نشاط بنشستم
او به رفتن فتاده من جستم
می دواندم ز بس که خواهش دل
همه جا پیش بودم از منزل
یک نفس هیچ جا بیتسکین
ننشستم به غیر خانه ی زین
راه طی گشت و دل به کام رسید
ناگهان شد حصار شهر پدید
در سوادش ز بس کوه[2] سهی
دیده را از نگاه کرده تهی
این چنین کشوری که دیده به دهر
یک حصار است و صد هزاران شهر
سعی چندان که کرده حصن جهان
مانده اندر احاطهاش حیران
کرده دیوار او به هر جانب
تنگ جا رو به مشرق و مغرب
در دروازه بر رخم وا شد
دیده را دیدنش...[3] شد
بوسه دادم زمین پاکش را
سرمه کردم بدیده خاکش را
جلوهگر چون در اصفهانم کرد
بربودم ملک، جوانم کرد
طالع سعد بیگمانم برد
بار دیگر به اصفهانم برد
کرد بختم ز فیض این تکرار
از حیات دوباره برخوردار
من نگویم که اصفهان دیدم
کشور پراپر[4] از جهان دیدم
[سفر به ری و اقامت در آن]
آمدم با کمال فیروزی
رو به ری همچو باد نوروزی
از صفاهان هوای ری کردم
برنشستم به عزم و هی کردم
رو نهادم به ری چو باد بهار
مرحبا آمد از در و دیوار
همه جایی کمال استعجال
بوی گل آمدم به استقبال
نیست ری را در این جهان ثانی
نام ری را مبر به ویرانی
ملک ری جای شهریاران است
تربیت خانه بهاران است
شرح معموریش نگردد طی
گنج فرش است در خرابه ری
[116] شوره زارش به حاصل آبستن
دامن دشت او پر از خرمن
از فشردن کشیده رنجوری
دانه در خاک ری ز معموری
خوشهور گشته دانهاش در خاک
گندمش پاک همچو گوهر پاک
شده هر سال در بهارانش
ابر میراب چشمه سارانش
سر بر آورده لاله نعمان
از دل سنگ همچو لعل از کان
آبشارش نهاده در تمکین
همچو خرتوم[5] فیل سر به زمین
باغها پر ز میوه درها باز
سیب و امرود او بنزخ پیاز
سیبها سرخ و نارها خندان
باغها پر ز میوهی الوان
از پُرآبی نموده از ره دور
عکس صورت ز دانه انگور
چون صبا آمدم به طرف چمن
عهد نو شد به دوستان کهن
دوستان قدیم را دیدم
گل صحبت ز بزمشان چیدم
با من از لطف منعم و درویش
مِهر کردند بیشتر از بیش
هر یکی در تواضع و اکرام
آشناتر ز بوی گل به مشام
همه شان در تردد خدمت
ناز مهمان کشند با نعمت
برسد تا نخوانده مهمانش
چیده بر سفره نان دهقانش
بهر مهمان اگر گدا شاه است
دیگ بر بار و چشم بر راه است
نیست در مردمش پریشانی
همه حاتم ز فیض دهقانی
موش انبارشان ز پرخواری
شده فربه چو گاو پرواری
صاحب آب ملک از که و مه
همه را فخر از ریاست ده
دیگ هر منعم از وفور عطا
زده از جوش آش کوس سخا
اسب مهمان اگر یک از چهار است
جو به خروار، که[6] به انبار است
همه را دوستی هنر گشته
آنکه بیگانه، خویشتن گشته
[117] خوبی ری بود ز مردم ری
آفتاب زبید[7] انجم ری
هست در مجمع اهالیشان
سرو سرکرده اعالیشان
دو برادر به رای و عقل رزین
همچو الیاس و خضر هر دو امین
هر دو از یک سرشت موجودند
از یک اظهار هر دو مقصودند
ز ابر رحمت دو گل جدا شده است
هر دو بر کشت[8] ری عطا شده است
هر دوشان با وداد و با خلّت
آدمی صورت و ملک سیرت
هر یکی با کمال خون گرمی
خُویشان چون حریر در نرمی
خانه و منزلم عطا کردند
خواجه صاحبِ سرا کردند
گشتم از لطف قوم فرزانه
من دیوانه صاحب خانه
کرد اکنون ز گرمی بسیار
لطفشان خانهها به دوشم بار
سفر هند مستطیعم کرد
نادم از کرده شنیعم کرد
اوصاف المراقد و مراتب اداب حج
کعبه آمد برابر نظرم
دل به صحرا دوید و جان به سرم
خدمت کعبه را کمر بستم
از خیالات نفس وارستم
بستم از شوق رهنمای حرم
محمل عزم را بنافه جزم
مرغ روحم گشود بال سفر
بیغمِ الم و رنج خطر
جمع گشتند طرفه قافلهای
عرض فرسنگ و طول مرحلهای
همو زورق نشین به دریا بار
همه محمل نشین و ناقه سوار
دامن دشت پر ز قافله شد
ناقه از طفل بار، حامله شد
[حرکت قافله]
همه گشتند با کمال و وقار
بر شترهای بیمهار سوار
حمله داران ز راه شوق حجاز
ناقه را بسته چون عروس جهاز
اشتران گرم راه از همه سو
حمله بر حمله گشته مثل جو
کامشان در عبور خصم درنگ
جستن آهو است و خیز پلنگ
نرم همچون عروس رفتنشان
چون صراحی کشیده گردنشان
میکند چون کنند رفتن ساز
چون شتر مرغ هر یکی پرواز
چون برفتن نهند پی در پی
رقص لیلی است در قبیله و حی
شور افکنده در قلال جبال
حدی بر اعیان و وجد جمال
قصه کوته که رو به دشت شدند
چون نسیم سحر به گشت شدند
زاد راه سفر به سامان شد
وطن حاجیان بیایان شد
طرفه دشتی به پیش راه آمد
خار و وادی در ایناه آمد [کذا]
نه نشانی ز آب و نه از گل
خیمه گشتی رباط هر منزل
اندر آن رهگذار پر تب و تاب
نان بیآتش است و چشمه سراب
دیگ دستش بزیر خاک و مدر
همچو اخگر به زیر خاکستر
باد در وی چو شعله سوزان بود
از سموم آتشش فروزان بود
بر زمین بس که تیز بود در حال
کف هر اشتری شدی غربال
دست بر سنگ و سنگ ناهموار
همچو اخگر تمام آتش بار
خار صحراش نیز چون خنجر
ورم سنگ خار هر استر
بود از بعد چند روزه براه
مضطرب[9] اهل قافله از چاه
چون کند چشم تشنگان را سیر
چاههای عمیق و دلو صغیر
در درازی نداشت هیچ خلل
رسن چاهها ز طول امل
[در زشتی کار حملهداران و راعیان و میر حاج]
حمله دارانش از صغیر و کبیر
هر یکی قاتل هزار فقیر
در طبیعت چو سگ خسیس همه
کیسه پرداز کاسه لیس همه
نگذارند پا بر چشم به راه
همچو سگ حملهایشان جانکاه
در چنین راه پر ز خوف و خطر
جور راعی ز حملهدار بتر
[119] راعیانش به قصد غارت مال
همچو گرگ درنده از دنبال
بسکه سگ طینت و شکم خوارند
لقمه را از گلو برون آرند
نه به دل رحم و نه به دیده حیا
شب همه دزد و روز جمله گدا
چابک و جلد از صغیر و کبیر
همچو سگ راعیان آهو گیر
میر حاجش که میر دزدان است
آفت مال و دشمن جان است
تو مگو میر کاروان است او
گله گرگ را شبان است او
خوردن مال مردمش کامست
راهزن او، و دزد بدنام است
نپذیرد ز کس به غیر طلا
که شود مبتلای رنج و عنا
[همراهی میرحاج با راهزنان عرب]
گشته جاسوس رهزنان عرب
غارت مال، حاجتش مطلب
کرده اعراب را خبر در راه
چو به منزلگه و چو بر سر چاه
نه عرب رهزنان بیزنهار
سنگ دل همچو صورت دیوار
صورت زشتشان قرین هراس
همه در طبع و شکل چون نسناس
به عباها نهان تن تیسه
همچو مار گزنده در کیسه
بر فراز کمیت در جولان
تن عریان و کون بیتنبان
در کف دست نیزه سر تیز
مرکبان همچو آهوان در خیز
نه مدارا شناخته نه سلوک
همه پر خشم و تندخو چون خوک
حاج را منع کرده از سر چاه
به زر سرخ دیده کرده سیاه
رهروی را که عاجز از نان است
زر ستاند که حق اخوان است
[در احرامگاه]
بعد یک ماه با غم و تشویش
ره نوریده گشت با دل ریش
ره به احرامگاه طی گردید
جان به آن مطلبی که داشت رسید
خلق گشتند جمله آسوده
راه امید گشت پیموده
شد به آخر آنکه کشیده طناب
خیمه بر خیمه همچو قصر حباب
[120] غسل احرامگاه را صلا دادند
تن آلوده را صفا دادند
تن مردان چو دَرَد سجاده
شد ز قید لباس آزاده
شد تن هر موحد و مومن
پاک از لوث ظاهر و باطن
مجرمان گنه ز روی فلاح
هر یکی شسته تن در آب صلاح
همه از ترس و بیم در تب و تاب
تاک را بشکند سبو در آب
نیت این بود وقت تن شستن
دل شود پاک از علایق تن
همه در زندگی روزی مال
هر یکی خویش را شده غسال
جان ز ذوق حرم ز تن رفته
همه شان زنده در کفن رفته
مرد و زن را ز روی شوق تمام
از پس غسل بسته شد احرام
همه احرامهای پاک و جدید
چون دل مؤمنان تمام سفید
[به سوی حرم]
باز بر اشتران سوار شدند
جمله دنبال هم قطار شدند
گشت تنها به روی اشتر بار
ناقه تابوت بود و مرده سوار
همه بر اشتران شادی بیک
لبشان پر ز نعره لبیک
حاجیان رخ سو حرم کردند
پا نهادند و سر قدم کردند
از دل هر یکی رمیده قرار
همه در گریه همچو ابر بهار
شده لبیک گوی تا ابطح
همه در گریه با کمال فرح
پس ز ابطح شدند رو به حرم
با دل شاد و خاطر خرم
دخول حاجیان به حرم کعبه معظمه
به حرم حاجیان غُلُو کردند
همه از باب شیبه رو کردند
به حرم آمدند با دل شاد
لب ز افراط شوق در فریاد
حرمی پر زنور حق دیدند
بر زمین روی شکر مالیدند
چه حرم! جنتی تهی ز فساد
صحن آن پاک چون دل عباد
[121]...ر[10] فرشش زدوده از دل رنگ
فرش او سنگهای رنگارنگ
بسته خدام فرش او هر یک
همه جاروبها ز بال ملک
سر درش همچو روی اهل نیاز
هشت در همچو جنت از وی باز
... ته طاقها گرفت هوا
صد هزاران ستون چو دست دعا
...[11] تجلی کشیده نور همه
صیقلی همچو سنگ طور همه
تیرگی برده از شب دیجور
شده قندیلها زجاجه نور
خانه جا کرده در میان حرم
که به گردش دوند خیل امم
چهار دیوار او ز سنگ رخام
داده معمار قدرتش اتمام
وصف او کی ادا باشد
خانه کو خانه خدا باشد
بس که از روی خلق برده گناه
جامه کعبه گشته است سیاه
حاجیان جملشان بخیل و حشم
سر نهادند در حریم حرم
همهشان داخل حرم گشتند
فارغ از رنج و درد و غم گشتند
به ادب همچو خادمان یکسر
همه رفتند تا به پیش حَجَر
بوسه دادند بر سر و رویش
گشت جانها معطّر از بویش
چه حجر نور فیض گلها را
محک نقد قلب دلها را
در دلش نور فیض کرده بتات
همچو آب حیات در ظلمات
کرده چون حاره به جسم خانه وطن
ظاهرش تیره [و] دلش روشن
[طواف]
مجمع خلق در مقابل او
تا که نیت کنند روی برو
بعد نیت شدند خلق روان
هر یکی گرد خانه گشته دوان
مؤمنان جمله با خلوص تمام
بعد هر شوط در برش به قیام
همهشان مضطرب گه رفتار
همچو عاشق که گردد از پی یار
از پس طوف مستجار و حطیم
شد مصلی مقام ابراهیم
[122] آن مقامی که مخزن نور است
آدمی در نماز مأمور است
هر کس آنجا ز خاص تا به عوام
به دو رکعت نماز کرده قیام
چون ز قید نماز وارستند
کمر سعی بر میان بستند
از حرم جانب صفا رفتند
پی تحصیل مدعا رفتند
هفت نوبت ز مروه تا به صفا
شده هر یک چو جاده ره پیما
شوق رفتن به مروه غالب بود
جهد در سعی چون که واجب بود
از پس سعی حکم تقصیر است
سر تراشد جوان اگر پیر است
چون که افعال عمره گشت تمام
برگشودند از میان احرام
باز رفتند جمله خلق قرین
همه در زیر ناودان زرین
همه از طوف سعی وارستند
باز احرام تازهای بستند
تا که رخ سوی مدعا آرند
حج اسلام را بجا آرند
بار کردند جمله بیطاعات
تا توقف کنند در عرفات
رفتن از مکه معظمه به جانب عرفات
بر نشستند با فغان و خروش
بر شترها همه کفن بر دوش
شب فکندند باز در عرفات
تا دم صبح خلق در طاعات
روز دیگر که بود روز نشاط
در توقف شدند گرم بساط
تا شب آنجا وقوف طاعت بود
هر کسی گرم در عبادت بود
هر یک از عجز، رویشان بر خاک
تا که گشتند از گناهان پاک
شام وقت وقوف مشعر شد
خضر توفیق رفت و رهبر شد
رجوع از عرفات به مشعر الحرام
رو به مشعر شدند از عرفات
شام وقت اجابت دعوات
شب به مشعر شدند جمله مقیم
شغلشان طاعت خدای کریم
[123] دامن کوه را گرفت ز راه
تا بچینند بر جمره حصاه
ریگهای منقش الوان
کرده هر یک چو کوه در دامان
شب به بیتوته تا سحر مشغول
به دعا کرده زنگ دل مصقول
چون که خورشید صبح کرد طلوع
به منا شد به خلق حکم رجوع
بار کردند خلق رو به منا
نه با مرکبی به حکم خدا
رجوع دیگر باز به منا
حاجی شام و بصروی و عراق
در منا بر زدند چتر و اطاق
مصریان نیز با کمال شکوه
در زده خیمهها به دامن کوه
گشت برپا زیاده بر فرسنگ
در منا خیمههای رنگارنگ
شامی و مصریان به ساز و خروش
همچو خورشید جمله زرین پوش
اشتران همه به ساز بُدی
چون عروسی که نوجهاز بُدی
رنگ زرین به پای اشترشان
چون مه و خور بر آسمان تابان
محملان بر شتر به فرّ و شکوه
همه رنگین چو لاله بر تل کوه
همه کردند در منا مسکن
دامن کُه ز خیمه شد گلشن
در منا ساز کرده بازاری
خوش و رنگین چو ظرف گلزاری
هر متاعی که هست در عالم
میفروشند در منا به سلم
بس که بر روی هم گرفت قرار
شیر مرغست و جان آدم خوار
خیمهها پر شده ز جوش و خروش
همه را جهد در خرید و فروش
جمع گشتند جمله خلق جلیل
از پی رمی جمره در ته میل
ریگها جمع در کف مردم
همچو در برج آسمان انجم
همه مشغول رمی جمره شدند
هفتمین سنگ را به میل زدند
[قربانگاه]
بازگشتند خلق از کم و بیش
از پی ذبح رو به خیمه خویش
[124] از پس ریگ، حکم قربان بود
بود مشتاق هر که را جان بود
بر قربان ز دوست فرمان است
رشک بر حال گوسفندان است
در کف مؤمنان در آن میدان
ذبح شد گوسفند و خود قربان
ذبح شد گوسفند و قسمت شد
سائلان را عطا به نسبت شد
اندکی زان نصیب خود گردید
هر یکی زان نصیب خورد و مزید
از پی ذبح، حَلْق سرها شد
برِ دفع گناه سر وا شد
حلق کردند و رو به کعبه شدند
حاجیان باز طبل کوچ زدند
بازگشتن بار دیگر به مکه معظمه به جهت حج نسا
باز بر اشتران سوار شدند
همه دنبال هم قطار شدند
تا حریم حرم به حسن قبول
همه در ذکر کردگار و رسول
باز رفتند تا حرم پویان
وحده لا شریک له گویان
همچو بر گرد شمع پروانه
جمله گشتند گرد آن خانه
خانه را بس که دلنشین دیدند
همه بر گرد خانه گردیدند
شده هر یک ز روی استحسان
هفت نوبت به گرد خانه دوان
هفتمین شوط چون به جا آمد
به نماز دگر صلا آمد
به مصلی شدند بهر نماز
یک نماز دگر ادا شد باز
باز در سعی، جهدشان جد شد
شوق بر مؤمن و موحد شد
از صفا رو به مروه کرده همه
گله مؤمنان، رمه به رمه
شوط هفتم ز سعی یافت کمال
باز رفتند رو به طوف جلال
در سیوم بار طوف گشت ادا
تا بجا آورند حج نسا
تا که بر خلق زن حلال شود
هجر تبدیل با وصال شود
چون که حج نسا به جا آمد
در صلوه دگر ندا آمد
[125] باز اندر مقام ابراهیم
خلق گشتند در نماز مقیم
چون که دادند در نماز سلام
حجشان یافت صورت اتمام
چون با کمال مستقل گشتند
مُحرمان جملشان مُحل گشتند
باز گردند رو به سوی منا
تا شود جمرهها تمام ادا
شده هر یک به پای میل ز راه
تا شود رمی جمرهها کوتاه
سِیمین جمره چون به جا آمد
رفتن کعبه شان ندا آمد
جمله گشتند رو به مکه روان
با دل شاد و با لب خندان
[اقامت چهل روزه قافله در مکه]
قرب چهل روز حاج با تعظیم
گشته در خانههای مکه مقیم
همه مشغول با فغان و بکا
روز و شب در حرم به طوف و وفا
چون دهم روز شد عاشورا
از درون خلق را زدند صلا
داخل شدن حاجیان به درون خانه کعبه
صاحب خانه چون کریم بود
خوان به لطفش پر از نعیم بود
چون که گسترده خوان احسان را
کرده تکلیف خانه مهمان را
بندگان خدا به عزّ و کرام
بر در خانه صف زدند تمام
لطف حق در گشود بر رخشان
روی آیینه شد در آینه دان
پی خدمت انیس و بیگانه
همه گشتند داخل خانه
خلق با عز و با علا گشتند
محرم خانه خدا گشتند
آدمی را چه عزت است و چه جاه
به حریم خدا میدارد راه
چهلم روز با حصول مراد
به مدینه شدند با دل شاد
رفتن از مکه معظمه به مدینه مشرفه
حجشان تا بیابد استکمال
برد سوی مدینشان اقبال
حاجیان جانب مدینه شدند
مفلسان بر سر دفینه شدند
[126]دلنشین راه او چو راه بهشت
گل هر منزلش عبیر سرشت
همه دِههاش پر ز نعمت و ناز
کرده دل را تهی ز حسرت و آز
بیستم روز راه پویا شد
تا سواد مدینه پیدا شد
جلوهگر شد سواد شهر از دور
شد منور چو شمع دیده کور
عشق را کار با وصول افتاد
دیده بر مرقد رسول افتاد
خلق را شوق دردناک افکند
هوس سجده رو به خاک افکند
کاروان رفت تا حوالی شهر
تا بیابند از اقامت بهر
همه نزدیک شهر خیمه زدند
بار از دوش استر افکندند
حاج کردند جملگیشان رو
بعد از آسودگی به غسل و وضو
غسل کردند با کمال خضوع
پس از آن شد سوی مدینه رجوع
چون به شهر آمدند خلق کرام
شهر دیدند با کمال نظام
چه مدینه، بهشت روی زمین
خوشدلآنکس که در وی استمکین
چیده پهلوی هم تهی ز خلل
خانه بر خانه همچو شانِ عسل
روشن و پاک کوچهها یکسر
همچو سوراخ لعل و راه گهر
در رعونت نداشت هیچ کمی
نخل خرمای او ز سرو سهی
این بود در جهان بیبدلی
آن مدینه که باب اوست علی
رو به مسجد شدند خلق عظیم
زنده گشتند عظمهای رمیم
صف کشیدند پیش باب سلام
تا بیابند از رسول اکرام
همه رفتند بر درش به سجود
گشت مقبول بنده مردود
مسجدی پر ز نور حق دیدند
چار ارکان با نسق دیدند
فرش او بس که نرم و هموار است
از درشتی پا در آزار است
کرده با آبگینه یکرنگی
برده از خود طبیعت سنگی
[127] باشکوه از وی استفرش زمین
منبر او که هست عرش زمین
بس که با رفعت است و شان جلی
کوهی اکنون برو نشسته نبی
سبز و صافی به زیر طاق استان
پر ستون همچو سرو در بستان
تا قیامت تمام سالمهاند
در ته طاق عرش قائمهاند[12]
شده روشن هزار قندیلش
کوکب و مه، شرار قندیلش
بهر قندیلهای نور افشان
صدف ماه گشته روغندان
مسجدی پر شده ز نور مبین
ماه و خور چهره کرده فرش زمین
همه طاعت درو بود مقبول
هست چون خانه خدا و رسول
مرقد مصطفی پدید آمد
مخزن فیض را کلید آمد
روضه همچو روضه جنت
فوج فوج فرشته در خدمت
خادمان درش ز فیض امم
جبرئیلش کلیددار حرم
نور حق گشته شمع بالینش
چرخ در دورباش تمکینش
زائرش از نهیب گشته خموش
از تحیر فکنده سر بر دوش
از طوافش رسیده دین به کمال
فضل دیگر فزوده بر افضال
آن دو... که هر دو نا...د
هر دو پیش رسول در خاکند
هر که این کرده او.... نیست
... بود... که مرد ایمان نیست
ندهد هیچکس به حاتم زر
جاد و خر مهره با یکی گوهر
بعد طوف رسول خلق جلیل
کرده روی با مقام جبرائیل
کرده روح الامین ز پیش خدا
بهر وحی نبی نزول آنجا
از پس طوف جبرئیل هُدا
فرض باشد زیارت زهرا
زیارت فاطمه زهرا علیها السلام
فاطمه نور چشم پیغمبر
صدف گوهر شبیر و شبر
[128] باشد آن مفخر نبی و ولی
نور چشم رسول، جفت علی
هست بر شیعیان به نص و خبر
طوف او از ائمه واجبتر
خلق گشتتند جمله زائر او
گشته بر گرد پای تا سر او
زیارت ائمه بقیع
بعد طوف پیغمبر و زهرا
خلق رفتند جانب صحرا
همه رفتند تا مزار بقیع
جمله حاج از شریف وضیع
شده زوار هر یکی چون شمع
در سر مرقد امامان[13] جمع
حسن و جعفر است و زین عباد
باقر و فاطمه به قول رشاد
زائران چهار گردیدند
تازهتر از بهار گردیدند
مدفن فاطمه به قول سداد
شده مخفی ز چشم اهل عناد
یکی اندر بقیع میگوید
دیگر[ی] با پیمبرش خواند
تا شود دل قرین اطمینان
میکنندش زیارت در دو مکان
زائران مدینه تا ده روز
روزشان بود خوشتر از نوروز
[عزیمت به سوی عتبات]
بعد ده روز شد وداع رسول
دل پر از رنج گشت و سینه ملول
گشت همچون بنای کهنه در آب
دل ز محرومی مدینه خراب
دل ز هجر مدینه جانان
بیصفا مانده چون ده ویران
آتش دوریش کبابم کرد
سیل هجران او خرابم کرد
تا برید از مدینهام سرکار
دل نگیر[د] به هیچ ملک قرار
رفتن نجف اشرف و ستایش مردمانش
نیست آرام دل به روی زمین
به نجف شایدش دهم تسکین
کند آن خاک از غم آزادم
به نجف میروم بدین شادم
ساکنان سما و خلق سمک
خوانده آن را مدینه کوچک
[129] همچوآنقطره کو رود به صدف
شد روان قافله به سوی نجف
وصل شاه علی عمرانم
بست مرهم به زخم هجرانم
به نجف آمدم به ذوق خبر
چون رسولان ز نزد پیغمبر
به ادب داخل نجف گشتم
قطره سان واصل صدف گشتم
سر و پای برهنه شور کنان
کرد بختم قرین دار امان
با همه ذوق و خوشدلی رفتم
به در روضه علی رفتم
آن علی کز صفات آن قرآن
چند جزئیست ز اختصار بیان
وصف او راز نوع جن و بشر
کس نداند به غیر پیغمبر
سر نهادم درون روضه شدم
تا شود پاک دل ز رنج و الم
روضهای دیدم از صفا لبریز
در و دیوار روضه شادی خیز
روضهای دیدم از شکوه و جلال
عقل را کرده پایبند عقال
چار رکن از شکستگی سالم
همچو ارکان دین همه قایم
روضهاش بس که پر ز انوار است
شب درو نور شمع بیکار است
میرسد بر مشام خوش بوتر
دود او از فتیله عنبر
خازن او که باوقار بود
گنج حق را کلیددار بود
خادمانش تمام پیسیرت
همه شان با وداد و با خلّت
عود سوزان او ز هفت اندام
داده بیرون شمیم عنبر خام
بیزوال است تا بجاست جهان
گنبدش همچو خانه ایمان
شده روشن ز نور آن مرقد
همچو فانوس بر سرش گنبد
آب شرمنده از طهارت خاک
صحن او پاک همچو دیده پاک
حجره پاک او به سایه چشم
همه مردم نشین چو خانه چشم
ساکنانش تمام اهل سداد
چه نجف خانقاه پیر عباد
[130] همه نیکونهاد و پاکسرشت
مردمش همچو مردمان بهشت
داد یاد از مدینه خان نجف
سر نهادم به خاک پاک نجف
نجف و مردمش ز پیر و جوان
جنتی دان که هست بر رضوان
اهل بازار او سلیم همه
در فروشندگی کریم همه
قرب یک هفته در نجف بودم
جبهه بر خاک درگهش سودم
از نجف رفتن به کربلای معلا
شد پس از هفتهای چو شخص اسیر
حسرت کربلا گریبان گیر
یادم از وصل کربلا آمد
رخصتم از نجف صلا آمد
از نجف رو به کربلا کردم
حزن و اندوه را ندا کردم
آمدم تا به کربلا مجنون
دیده چون فرات و دجله خون
دیده پر گریه و دلم پر شین
آمدم تا به کربلای حسین
یادم از جور ناکسان آمد
دل ز بیدادشان به جان آمد
کربلا جای دردمندان است
همه جا باطل است و جا آن است
کرده تن را توطنِ آن خاک
چون خلاص زر از گناهان پاک
خاک او جسم را به از جان است
زانکه صابون چرک عصیان است
هرکه را خاک کربلاست وطن
بهتر از جامه زر است کفن
مردن آنجا حیات جاوید است
زانکه مرگش قرین امید است
زنگ عصیان ز چشم خویش زدود
هر که در خاک کربلا آسود
بر در حایر آمدم حیران
لب پر از ناله، دیدهای گریان
حایری دیدم از تلاطم نور
برده زنگ سبیل ز دیده کور
در و دیوار او به گریه و شین
از جفاهای خصم و قتل حسین
پا نهادم به صحن روضه شدم
بیخودی داورم[14] ز قید خودم
[131] حایری دیدم از حرم خوشتر
پا گرفتم بجا نهادم سر
حایری پر ز فر فرسوده
مردگانش تمام آسوده
مردگان از نهیب و ترس و گناه
همه در خاک او گرفته تباه
قلبم از شوق در خروش آمد
بهر مردن دلم به جوش آمد
از خدا خواستم به عجز و دعا
گر شود مردنم نصیب آنجا
بر سر مرقد آمدم گریان
جان به گردش فتاد در جولان
بوسه دادم ضریح مرقد را
شکر کردم عطای سرمد را
چون فتادم به سجده هوشم رفت
همچو دیگ فسرده جوشم رفت
سر نهادم به خاک چون مرده
بیخودی جان ز تن برون برده
چون دل از بیخودی به هوش آمد
لب ز حاجت در خروش آمد
دیده بر مرقد حسین افتاد
شوقم افزود گریه بر فریاد
شکر کردم که دل به کام رسید
آنچه میجست دل دو چشمم دید
قرب یک مه به کربلا بودم
از غم روزگار آسودم
بودن سال و ماه نیست مراد
سکنتش از خدا نصیب کناد
از کربلا رفتن به بغداد به زیارت ما بقی ائمه اطهار
کرد تکلیف شخص ایمانم
به طواف دگر امامانم
تا شود خاطرم تمام مراد
رو نهادم به جانب بغداد
از غم کربلا و سکنت آن
تا به بغداد آمدم گریان
شهر بغداد جای پاکان است
بقعة الخیر چار ارکان است
همچو بغداد جا کجا باشد
زآنکه آن برج اولیا باشد
چونکه مدفون گشته در بغداد
موسی جعفر و امام جواد
به بیان فصیح و لفظ رشاد
نشوم چون ثناگر بغداد
[132] چون که او مدفن امامان است
هفت اقلیم را به از جان است
شده پیوسته خانهها یکسر
خانه بر خانه همچو عقد گهر
همه بازارهای او معمور
هر دکانی پر از متاع سرور
در کنارش گرفته دجله قرار
نرم رو چون عروس در رفتار
میرود بس که بر زمین به حیا
هیچکس نشنود ز دجله صدا
رفته چون نیل، دجله در کف جوش
بسته زنجیر موج بر سر دوش
نشود تیرگی حجاب نظر
آب او صافتر ز آب گهر
میرود زورقش به بیتابی
بر سر آب همچو مرغابی
دجله چون یافتم وضو کردم
شکر سوی کاظمین رو کردم
تا بگردم به سان عاشق زار
هر دوشان را به گرد یکبار
مرده آسودهاند پهلوی هم
چون دو در گردن به یک خاتم
[1] . در اصل: قدیر.
[2] . شاید: سرو.
[3] . یک کلمه ناخوانا مانند: مشا.
[4] . شاید: برابر.
[5] . کذا. صحیح خرطوم است.
[6] . کاه.
[7] . کذا.
[8] . شاید: تخت.
[9] . در اصل: مسترب!
[10] . کلمات اول اشعار این صفحه در صحافی از بین رفته است.
[11] . کلمه اول این دو سطر نیز در مرمت برگ از بین رفته است.
[12] . در اصل: قاعیهاند!
[13] . در اصل: در سر مرقد امام زمان جمع!
[14] . کذا. شاید: داردم.
منبع: جشن نامه استاد سید احمد اشکوری
این نسخه را با کمک فرزندم محمد باقر جعفریان آماده کردم که در همینجا از وی سپاسگزاری می کنم.