محمدرضا بايرامي، نویسنده در یادداشتی که در اختیار خبرآنلاین قرار داده به موضوع سرقت های ادبی در سینما و تلویزیون اشاره کرده و با اشاره به یک مورد خاص تلویزیونی، خاطره خود را از پیگیری برای سرقت ادبی در کشور بیان کرده است. متن یادداشت این نویسنده شناخته شده و صاحب سبک بدین شرح است:
دفاع جانانه و اخير نويسنده يكي از سريالهاي سيما كه خارجيها را متهم به برداشت از اثر خود كرده و معكوس آن را منكر شده ـ به درستي و نادرستياش كاري ندارم ـ مرا به ياد عجيبترين آدم سينمايي انداخت كه شنيدهام (و البته نديدهام، چون خوشبختانه هرگز چشمم به جمالش روشن نشد).
در ابتدا، اگر بخواهم به شيوه دوست قديم و عزيزم آقا "مرتضي سرهنگي"، ـ در معرفي افسران جنايتكار حزب بعث و با عنوان "نام اين ژنرال را به خاطر بسپاريد! ـ ، اسمي براي اين نوشته بگذارم، احتمالاً بايد بنويسم. "نام اين سارق را به خاطر بسپاريد!"
اما حقيقتش گاهي يك نام چنان در نظرت بدنام ميشود كه حتي تكرارش هم ناراحت كننده است و بايد از خيرش بگذري.
قضيه به 72 و 73 برميگردد حدوداً. در اين سال، كارگردان مورد احترام من، "ا.ر. گ"، براي گروه كودك و نوجوان شبكه دو، سريالي ساخت كه فكر ميكنم كار نسبتاً خوبي هم بود. براي همين، من هم به تماشايش نشستم و در كمال ناباوري، ديدم عيناً "كوه مرا صدا زد" و "برلبه پرتگاه" خودم است قسمتهايي از آن. به طور طبيعي آه از نهادم برآمد. تازه، كارم راه افتاده بود و نقشههايي داشتم براي آينده. از بدشانسي، ظاهراً قسمت نميشد كه هيچ وقت هم تيتراژ سريال را ببينم. براي همين از دوستان پرس و جو كردم درباره سناريست و گفتند فردي به نام "د" آن را نوشته است. اين آقا كيست؟ گفتند گويا در مجلهاي كار ميكند. در قم. گشتم و پيدايش كردم و فهميدم روحاني بسيار محترمي است كه اصلاً چنين كارهايي بهش نميخورد. اشتباه گرفته بودم. به هرحال دوباره گشتم و گشتم و احتمالاً از طريق دوستاني در شبكه دو، مرتكب اصلي را پيدا كردم. شمارهاش را به من دادند و گفتند باهاش تماس بگيرم. اما در طول روز هرچه زنگ ميزدم، كسي پاسخگو نبود. كمكم فهميدم كه يا شماره دفتر اين آقا را به من دادهاند و يا شماره خانهاش را. عجب شانسي!
اين جوري، از تلفن اداره هم نميشد استفاده كرد. تماس گرفتن در شب هم مكافات بود برايم. به تمام معني. در خانه تلفن نداشتيم. بعد از پايان جنگ و برگشتن از سربازي، به لحاظ مالي، همه چيز ما به صفر رسيده بود. آهي در بساط نداشتيم و بنابراين ديگر نميتوانستيم در تهران زندگي كنيم و آمده بوديم و يا به عبارتي پناه برده بوديم به خانه يكي از نزديكان. در كرج. در آن ايام، البته چند كتاب هم نوشته و امتياز چاپ دايمشان را فروخته بودم تا بتوانم در شرايط سخت و شكننده، دوام بياورم. از جهت شغلي هم، كارمند جايي شده بودم كه البته توانسته بود به طريقي براي هنرمندان مورد وثوق خودش، خانه تهيه كند جهت نشستن، حتي اگر خرده كاري كوچكي در آنجا داشته يا اساساً كارمند جاي ديگري بودند. اما به هرحال براي آنهايي كه كمتر ظاهر الصلاح بوده و اسلامشان هم درجه بالايي را به نمايش نميگذاشت، از اين امتيازها نبود. ادبيات هم كه كشك! درجه دهم اهميت را هم نداشت شايد.
آن موقعها هم تلفن عمومي وجود داشت اما به شكل كارتي نه. بنابراين، يه عالمه سكه يك توماني و دو توماني تهيه كرده بودم تا بتوانم با آقاي سناريست حرف بزنم. ولي مگر ميشد؟ محله هميشه شلوغ بود و دوروبر تلفن همواره چند نفري تو صف. در نهايت و از آنجا كه ميدانستم جروبحث به درازا خواهد كشيد، آخر شب و جاي خلوتي بيرون از محله را انتخاب كردم. آن هم در شبي بسيار سرد و زمستاني كه احتمال ميدادم افراد كمتري دوروبر تلفن باشند و كسي سكه نكوبد به شيشه. در تمام طول راه هم، به واكنش احتمالي آقا فكر ميكردم. آيا شرمنده خواهد شد از كارش؟ آيا دلجويي خواهد كرد؟ آيا قول جبران خواهد داد؟
به هرحال تماس گرفتم و ايشان گوشي را برداشت.
"جناب آقاي ...؟!"
"بله! بفرماييد!"
"ببخشيد اگر اجازه بدهيد، من چند دقيقهاي وقتتان را ميگيرم."
"بفرماييد!"
"بنده بايرامي هستم، محمدرضا بايرامي! ميشناسيد مرا؟"
فكر كردم لابد الان طرف رنگش پريده. اما گويا اشتباه ميكردم. سرد و طلبكارانه گفت:
"نه! نميشناسم."
"ببخشيد كتاب "كوه مرا صدا زد" و "برلبه پرتگاه" را چي؟ اينها را خواندهايد؟"
"نه! نخواندهام."
"بنده نويسنده هستم. ميدانستيد؟"
"نه! نميدانستم."
"عجب! پس چطوري اين سريالي كه براي آقاي گ نوشتهايد، عيناً مثل كار من از آب در آمده؟"
اين بار مكثي كرد و گفت: "شايد تصادفاً اين جوري شده!"
گفتم: "عجب! چه تصادفي! ولي هيچ توجيهي براي آن پيدا نميكنم. مگر اينكه ما برادر ناتني بوده و خبر نداشته باشيم چون برخي از قسمتهاي سريال شما مثل قسمت سوم كه در آن براي شكار كبك به كوه ميروند و بهمن سقوط ميكند و يكي از بچهها زير آن ميماند و ديگري كمكش ميكند تا برساندش به ده، علاوه بر آنكه عيناً مثل كوه مرا صدا زد است، جزء خاطرات خانواداگي ما هم محسوب ميشود. در واقع آن كسي كه زير بهمن ماند و يايش يخ زد، برادر خود من بود با اجازهتان."
فكر كردم كمكم خلع سلاح ميشود. اما با كمال اطمينان گفت "اتفاقا من هم از خاطرات خودم استفاده كردهام براي نوشتن آن قسمت."
بعد خندهاي فرمود و گفت: "شايد هم شما راست بگوييد و واقعاً برادر ناتني باشيم!"
پرسيدم: "كجايي هستيد شما؟"
گفت: "كردم!"
گفتم: "من هم آذري هستم. از سر كوه سبلان. آن قدري هم كه بابايم را ميشناسم، ميدانم همتش را نداشته كه تا كردستان بيايد. تازه اگر داشت، باز نميشد داداش ناتني باشيم، چون علاوه بر آن، اواسط دهه 40 هم فوت كرده ايشان."
كلي ابراز همدردي كرد و گفت كه در گشودن اين معما ـ البته شباهت كارشان به كار من ـ ناتوان است. با همان اعتماد به نفس بينظير. در نهايت، كمكم خشمگين شدم و البته هنوز فحش كاري و اين جور چيزها را ياد نگرفته بودم. بنابراين فقط با كنايهاي نيشدار گفتم:
"گوش كنيد آقا! الان شما توي خانهتان نشستهايد و من در اين سرما، چندين كيلومتر پياده آمده و خودم را به تلفن عمومي خلوتي رساندهام و همان جور كه دارم ميلرزم، تو حلقش سكه ميريزم و پابهپا ميشوم كه يخ نزنم و شما اين طوري داريد به من جواب ميدهيد. فكر ميكردم توضيحي داريد براي كارتان. حالا كه اين طوري است حقم را از شما ميگيرم. من دارم جان ميكنم و شما صفر كيلومتر از راه ميرسيد و حاصل ساليان سال كار و خاطره مرا بلند ميكنيد و پولش را ميگيريد و به جيب ميزنيد و به جاي شرمنده شدن هم اين طوري جواب مرا ميدهيد؟ من كارم تاريخ چاپ دارد. تو حيطه خودم هم چهار نفر هستند كه بشناسندم. نميتوانيد با من اين طوري تا كنيد. فكر ميكردم عذرخواهي ميكنيد اقلاً. "
گفت: "اولاً كه اتفاقاً قصد دارم آن فيلمنامه را به صورت داستان هم چاپ كنم(يعني به كوري چشم تو) بعد هم، شما چرا فكر ميكنيد مرا نميشناسند؟ من هم سرشناسم. دستم به همه جا ميرسد. همه جا!"
گفتم: "بله! اين يكي را كه مطمئن هستم."
پرسيد: "اصلاً چرا داريد اين جوري حرف ميزنيد؟ كارتان كي چاپ شده؟"
گفتم: "سال 72."
انگار كه كشف مهمي كرده باشد، گفت: "آها! درست است كه كار ما هم مال سال 72 ست، اما طرح، سال قبل تصويب شده. كتاب شما كه سال گذشته چاپ نشده بود. شده بود؟"
گفتم: "نه!"
گفت: "پس چه طوري من ازش برداشت كردهام؟ اصلاً تاريخها با هم جور در ميآيد؟"
چيزي نمانده بود شروع كند به گفتن اينكه چرا تهمت ميزني؟
گفتم: "اجازه بدهيد! درست است كه كار من سال 72 و هم زمان با ساخت سريال شما منتشر شده، اما قبل از آن،به صورت دنبالهدار و در طي بيش از شش ماه، در مجله "كيهان بچهها"چاپ ميشد. سند مكتوبش هست."
پرسيد: "چه سالي چاپ شده در آنجا؟"
گفتم "از سال 69."
گفت: " درست است كه سال گذشته تصويب شده كار ما، اما سال 68 طرح را به شبكه دو دادهايم. برويد و بپرسيد."
گفتم: "لابد جواب هم ميدهند به من؟ آن هم جواب درست؟"
گفت: "آنش ديگه مشكل شماست."
گفتم:"و لابد اگر من بگويم پيش از انقلاب قصهام را نوشتهام، شما خواهيد پرسيد در دوران پهلوي اول بوده يا دوم و اگر بگويم دوم، مدعي خواهيد شد كه در سيماي جمهوري اسلامي دوران پهلوي اول، استارت كار را زده بودهايد! آقاي محترم! من فكر ميكردم شايد بتوانيم اين مشكل را كدخدا منشانه حل كنيم و برود پي كارش. حال كه اين جوري شد، تو دادگاه ميبينمت بردار ناتني."
با همان اعتماد به نفس گفت:" هيچ چيزي را نميتواني ثابت كني و من هم ادعاي شرف ميكنم."
گفتم: "الحق و انصاف هم كه بايد گفت درود بر شرف تو!"
و تماس را قطع كردم. البته شكايتي در كار نبود. شكايت به كي!؟ همان بهتر كه رها كردم ماجرا را. بعدها و سر فيلم "دخيل" و برداشت آن از روي داستان "قرباني"، به كانون فيلمنامه نويسان خانه سينما شكايت كردم. هي اين هفته و آن هفته و بايد عضو بشوي و جلسه تشكيل نشده و رسيدگي ادامه دارد و...آخرسر نه مرا به جلسه داوري دعوت كردند و نه تهيه كننده و كارگردان را و نه مدرك (كتاب چاپ شدهام) را خواستند و براي از سر بازكني فقط گفتند توارد است و شكايت ناوارد! دمشان گرم!
* محمدرضا بایرامی، برنده جوایز متعددی ادبی در ایران و برنده جایزه جهانی كبرای آبی و خرس طلایی از كشور سوئیس است و تا کنون بالغ بر 15 عنوان رمان و مجموعه داستان در حوزه کودک و نوجوان و بزرگسال منتشر کرده است.
6060