به گزارش خبرآنلاین، رمان «وقت سایهها» نوشته محمود فلکی از سوی نشر ثالث روانه بازار نشر شد.راوی رمان، نویسندهای است که برای نوشتن داستانش باید از معمای قتل عمویش پرده بردارد. او گذشته را میکاود و از طریق عکسهای خود در سنین مختلف، به کودکی و نوجوانی خودش نقب میزند. داستان با اشاره راوی به قتل عمو شروع میشود و با شرح مرگ مشکوک پدر راوی که وقتی راوی 11ساله بوده اتفاق افتاده است ادامه مییابد.
پدر و عموی راوی اربابهایی در شمال کشور بودهاند. با مرگ پدر، عمو اختیاردار راوی و خانوادهاش میشود و اینها همزمان است با وقوع اصلاحات ارضی که بر سرنوشت خانواده راوی تاثیری مستقیم میگذارد. بدین سان، فلکی حوادث رمان را در پس زمینهای از وقایع تاریخی قرار داده است بیاینکه اثرش به گزارشی از رویدادهای تاریخی تقلیل یابد.
نویسنده بدون خطکشی و ارزشگذاری، به شیوهای واقع گرایانه به بافت و مناسبات جامعه روستایی و روانشناسی آدمها میپردازد؛ ساختار داستان در آمیزهای از رؤیا و واقعیت و با درهم آمیزی ِ زمان و حادثهها، فضای هیجانانگیزی به داستان میدهد که با زبانی شاعرانه شکل میگیرد.
ساختن موقعیتهای طنزآمیز و هجو مناسبات حاکم بر زندگی آدمهای داستان یکی دیگر از ویژگیهای این رمان است و به ویژه اینجاست که زبان کنایی و آمیخته به طنز به شیوهای هنرمندانه به خدمت گرفته شده است؛ قسمتی است از این رمان، آنجا که دو نفر از شهر و از طرف حکومت شاه آمدهاند تا برای روستاییان از اصلاحات ارضی سخن بگویند، را در ادامه می خوانید:
«... مرد فکلی گویا به جاهای مهیج رسیده بود. دیگر دستها کفایت نمیکردند، از پاهایش هم کمک گرفت. یکبار که پای راستش را محکم بر جعبه زیر پایش کوبیده بود، تخته شکست و پایش درون جعبه فرو رفت. تا پایش را بیرون بکشد، چند دقیقه در نطق وقفه افتاد و عدهای دیگر به سوی بساط فروشندهها حرکت کردند. بار دیگر که شروع کرد، آسمان ترکید و رگبار تگرگ و باران مردم را پراکنده کرد و دیگر فریادهای مرد کاغذ به دست و صدای شلیک گلولهها هم تاثیری نداشت. در وسط میدان، فکلی بیگردن که چتری بالای سرش گرفته بود، مثل مجسمهای همچنان روی جعبههای خالی پرتقال ایستاده بود. فکلی دفتر به دست، ژاندارمها، مرد کاغذ به دست و کدخدا رحمت سر جاهاشان چنان بیحرکت زیر باران ایستاده بودند که گویی بر اثر جادو سنگ شدهاند. از آتقی خبری نبود. فروشندهها بساطشان را جمع کرده بودند. باران میآمد و هوا هم رو به تاریکی میرفت. تنها لج حسن که چپق خاموشش را به نیش کشیده بود، مثل مرغی که هنگام چرت زدن، سرش را توی پرهایش فرو میکند و روی یک پا میایستد، در کنار کوزههایش به زمین چسبیده بود و همراه الاغش که گوشهایش از ضربات تگرگ رو به زمین خمیده بود و آب از آن میچکید، به رویای مشترکی فرو رفته بودند.»
این رمان توسط بهزاد عباسی به آلمانی ترجمه شده و پس از چند ماه به چاپ دوم رسیده است.
6060