حالا که من یافتن یکی از آنها را ضروری می دانم انگار که زمین همه شان را بلعیده.
از پله های پل که پایین می آیم با خودم می گوییم شاید ساعت از 10 گذشته که خبری نیست؛ ولی نه، هنوز تا هشت و نیم مانده بود.
ضلع جنوب میدان که بالای پل از دید پنهان بود هم خبری نیست تا من ناامید راهم را دور کرده باشم و بی نتیجه مانده.
به آن سمت خیابان نرسیده دیدم یکی از آنها را. با عصبانیت و تند راه می رفت؛ شاکی بود. قدم هایم تند تر شد تا به او برسم و هنوز نرسیده سراغ مریم از او گرفتم که البته نبود. می گفت«مریم ها را بردند». برایش چند شاخه نرگس مانده بود و میخک مینیاتوری و سطلی که گل هایش را از صبح تا آن موقع با آب آن زنده نگه می داشت.
جوانک آذری می گفت که از دست مامورها کتک خورده است و مریم هایش را برده اند. می گفت معمولا این داستان هر شب است ولی می آیند تذکر می دهند و می روند ولی امشب کاری کردند که عصبانی شدم و سطلم را به زمین کوبیدم آنها هم من را بردند آن پشت و زدند. جوانک دروغ نمی گفت چون دیشب هواسرد نبود اما می لرزید؛ هم صدایش و هم صورتش و چشم هایش سرخ بود ولی باز هم باید این چند شاخه را می فروخت، مثل همان دسته نرگسی که از میان 7-8 دسته باقی مانده بهترینش را خودش جدا کرد و به من داد.