به گزارش خبرآنلاین، این مراسم همزمان با دهمین سالگرد سفر رهبر معظم انقلاب به استان کرمان و به همت موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی با حضور پیشکسوتان عرصه ایثار و شهادت استان کرمان، نویسندگان و فعالان حوزه ادبیّات مقاومت و مسئولان و شخصیتهای استانی و کشوری در روز پنجشنبه دهم اردیبهشت ماه از ساعت 16 در حسینیه ثارالله شهر کرمان برگزار میشود.
در این مراسم علاوه بر تقدیر از بیستوسه نوجوانی که در دهم اردیبهشت سال 61 به اسارت رژیم بعث درآمدند، نمایشگاهی از تصاویر و بیانات رهبر معظم انقلاب در سفر به کرمان برگزار میشود.
کتاب «آن بیستوسه نفر» خاطرات خودنوشت آقای احمد یوسفزاده از دوران اسارت 19 نوجوان کرمانی و 4 نوجوان دیگر است که در عملیات آزادسازی خرمشهر توسط ارتش بعث به اسارت در میآیند. نویسنده در این کتاب شرح هشت ماه ابتدایی اسارت و اتفاقاتی که برای این گروه بیستوسه نفره افتاده از جمله ملاقات با صدام در کاخ ریاست جمهوری عراق را روایت کرده است. در جریان عملیات بیتالمقدس در سال 1361، عملیاتی که موجب آزادسازی خرمشهر شد، تعدادی از نوجوانان ایرانی در بصره به دست نیروهای عراقی اسیر شدند. عمده این گروه 23 نفره را نوجوانان کرمانی تشکیل میدادند و این برای عراقیها در اوایل جنگ بسیار غریب بود که افرادی با این سن و سال در جنگ شرکت کنند. سن بیشتر این نوجوانان بین 16-13 سال بود و بزرگترین فردی که در این گروه بود، فقط 19 سال داشت. این نوجوانان نیز باید به مانند دیگر اسرا وارد اردوگاهها میشدند. صدام با دیدن تصاویر اسرای نوجوان تصمیم گرفته بود که از حضور این نوجوانان در جنگ استفاده ابزاری کند و یک جنگ تبلیغاتی علیه ایران به راه بیاندازد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«در یکی از روزهای ماه رمضان، همة زندانیهای عراقی را به زندان ما آوردند. این نقل و انتقال دائمی نبود. میخواستند زندانشان را نظافت کنند. برادرِ عبدالنبی هم میان زندانیهای تازهوارد بود. آنها یکدیگر را پیدا کردند و در آغوش کشیدند. عبدالنبی برادرش را به ما معرفی کرد و ما را هم به او. دو سه ساعتی که زندانیهای عراقی پیش ما بودند عبدالنبی بگو بخندش را با ما زیادتر کرده بود و با اندک کلمات فارسی که یاد گرفته بود بلندبلند با بچهها صحبت میکرد و به این ترتیب جلوی برادر و هموطنهایش احساس غرور میکرد.
پیش از ظهر بیست و سوم ماه رمضان عراقیها ریختند داخل زندان و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم. مقصدمان نامعلوم بود. نه صالح و نه حتی زندانبانان عراقی نمیدانستند ما را قرار است کجا ببرند. عبدالنبی و رضا و پیرمرد عراقی، با چشمانی اشکآلود، آمادة وداع بودند. وقتی فهمیدیم صالح هم باید با ما بیاید خوشحال شدیم. امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد. برای ما و بهخصوص صالح، که ده ماه از اسارتش میگذشت و این مدت را در آن شکنجهگاه گذرانده بود، چه مژدهای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر میتوانستند با هم ارتباط داشته باشند، حمام کنند، و زیر نور آفتاب بنشینند. اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد. کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل میشویم.
با عبدالنبی و پیرمرد عرب و گروهبان رضا خداحافظی کردیم و با دعای خیر پیرمرد مهربان از زندان خارج شدیم. سر آن کوچة مخوف، که کبودی کتکهایی که در آن خورده بودم هنوز روی بدنم بود، نه آن ونِ همیشگی که یک خودروی استیشن سیاهرنگ به انتظارمان ایستاده بود.
باورمان نمیشد عراقیها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند. اما آنها این کار را کردند. صالح را نشاندند جلو و ما را با زور و فشار در قسمت پشت استیشن جای دادند، که با شبکهای فلزی از راننده جدا میشد. در ماشین را هم از پشت قفل کردند. آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین میتابید و ما انگار زندهزنده در تنوری داغ افتاده بودیم.
ماشین حرکت کرد؛ آژیرکشان. از شهر بغداد خارج شدیم. داشتیم امیدوار میشدیم در راه اردوگاهیم. در جادهای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه میشدیم. خیس عرق شده بودیم و کم مانده بود بیهوش شویم که ماشین از جادة اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد. از خیابانی که هیچ درختی در آن نبود گذشتیم. ماشین مقابل ساختمانی سفیدرنگ، که درِ بزرگی به فضای بسته و چهاردیواریاش باز میشد، ایستاد. اطراف ساختمان را بوتههای خار خشک و زردشده احاطه کرده بود. صدای یاکریمی از دوردست میآمد و دیگر هیچ؛ سکوت. گویی همة کائنات همدست شده بودند که دلگیرترین فضا را هنگام ورود ما به منزلگاه جدیدمان به وجود بیاورند. وهم برمان داشته بود. گمان میکردیم آنجا همان اردوگاه موعود است. اما آن ساختمان کوچک و بیروح هیچ شباهتی به آنچه دربارة اردوگاه شنیده بودیم نداشت. بیصبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم.
در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همانجا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود. برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگهداری نمیشد. اول گمان کردم اسرا توی اتاقهایشان خوابیدهاند؛ اما حدسم درست نبود.
ماشینی که ما را آورده بود برگشت. ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند. سربازهای عراقی ما را به یکدیگر نشان میدادند و چیزهایی به هم میگفتند. معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیدهاند و برایشان غریبه نیستیم.
در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفلشده. چند بوتة گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده میشد و کنارشان یک بشکة آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.
تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شدهایم. بنابراین میتوانیم روزهمان را بخوریم. با شنیدن این فتوای بهموقع، تا حد انفجار از آبهای گرم و گلآلود آن بشکة زنگزده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغراندامی که آبلهرو بود داخل یکی از اتاقها شدیم؛ اتاقی کوچکتر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.»
5760