الهه خسروی یگانه: محمدعلی سپانلو درگذشت. مردی زاده پاییز، از اردیبهشت تهران دل کند و چشم فروبست. شهری که عاشقش بود و شاعرش.
۷۴ سال در همین شعر زندگی کرد و شعر سرود. ترجمه کرد، «هزار و یک شعر» آنتولوژی شعر نو فارسی در قرن بیستم را نوشت و در سرگذشت و آثار عارف، بهار، فرخی یزدی و عشقی تحقیق کرد تا «چهار شاعر آزادی» را بنویسد.
سالهای سال با آن صدای مخملی شعر خواند از «تبعید در وطن» تا «قایقسواری در تهران». بال و برگ تخیلش را گسترد و با شعرهایش گفت که «نبض وطنم را میگیرم».
حالا او «سندباد غایب» شعر ماست. او که هرگز در چارچوب تنگ قالبها نگنجید، تن به رنگ زمانه نداد، امضای خودش را داشت و راه خودش را رفت، بی آن که لحظهای سر خم کند.
شعر جدیترین حرف او بود. با شعر میاندیشید و حرف میزد. حتی مصاحبههایش هم شاعرانه بود. با همین شعر به جهان پیرامونش نگاه کرد. از درد مردم گفت اما شعرش را هرگز به سیاست آلوده نکرد و گذاشت تا همه چیز سر جای خودش باشد.
او در مصاحبه با مجله «آدینه» در سال ۷۱ درباره نسل خودش و نسل پیش از خود میگوید: «۲۸ مرداد سال ۳۲ به حق سرفصلی در تاریخ تحول فکر ما میدانند. نسل پیش از ما با این تجربه یک عمل جراحی سخت را از سر گذراند. آنها که در آن روزگار ۲۰ تا ۳۰ سال داشتند و اکنون بزرگان ما به شمار میآیند دید عمیقتر و درونیتری به جهان پیدا کردند. مثلا د رمورد شعر، وجه غالب تبلیغات سیاسی بیهودگی خود را نشان داد. گرایش به درک ریشهها شکل گرفت و اهتمامی در مورد ساختار آثار هنری پدید آمد. در مجموع میتوان گفت این حادثه یک توفیق جبری بود که به سازندگان فرهنگ ما پختگی و بلوغ فکری داد. طبیعتا میراث آن نسل به نسل من رسید اما نسل ما خود از یک سرفصل مهم اجتماعی گذر کرد که در حقیقت بلوغ فکری خود را مدیون آن است. شکوفائی جنبش دانشجویی در حدود سال ۱۳۴۰. شاید همان روزهایی که دانشجویان ماشین دکتر اقبال را جلوی دانشکده پزشکی تهران آتش زدند. در فاصله بین ۳۸ مرداد سال ۳۲ تا حدود سال ۱۳۴۰ اختناق و سکوتی که بر جامعه مسلط بود دانشگاه را نیز تاریک کرده بود. روشنفکران قبل از ما اغلب ملامتی بودند و اهل منهدم کرن خود. با لذتی بیمارگونه از پوچی و خودکشی حرف میزدند.الگوی آنها در واقع صادق هدایت بود و نمونه تیپیک این نسل مثلا چنگیز مشیری: جوانی با فرهنگ، موفق و ورزشکار، مترجم الیوت مقالات موسیقی که در عین سلامت رفت بالای کوه و با گلوله خود را کشت. شاید بزرگترین دستاورد جنبش دانشجویی کی انقلاب روحی بود: امیدوار بودن، برنامهریزی کردن، به انسان اعتقاد داشن چیزی که نسل ۲۸ مرداد آن را فیلسوفانه مسخره میکرد. در عین حال دهه ۴۰ مصادف شد با رفاه نسبی در جامعه و نوعی مدارای سانسور که دستاوردهای فرهنگی آن در تاریخ معاصر کم نظیر است. مثلا سینمای ایرانی به وجود آمد، تئاتر ایرانی نوشته و اجرا شد، ادبیات کودکان پدید آمد، رمان ایرانی و شعر نو به کرسی نشست. من خود یکی از پرورده شدگان دهه ۴۰ هستم. نسل ما با طلوع فرهنگی خود نسل قبلی را غنیتر کرد. اگر آثار نسل قبل از مرا مطالعه کنید، میبیند که بازآوری آنان در دهه ۴۰ صورت گرفته است. مثلا رحمانی و رویایی هر دو ممتازترین آثارشان را در دهه چهل سرودند، گرچه در دهه قبل از آن زبان گشوده بودند.»
او خود را پرورده همین دهه چهل میدانست. نسلی که میراث نیما به همت او وارد زمان معاصر شد و به اعماق زندگی مردم نزدیک گشت. یکی از بارزترین خصوصیات شعر سپانلو همین نزدیکی با نبض زمانه است. با زندگی روزمره و به همین خاطر است که میگوید: «پروانهها به اتاقهای کوچک آپارتمانیهای ما راه ندارند. در آنجا همهمه صنعت شنیده میشود. من خود اگر بخواهم با داریوش کبیر حرف بزنم فکرمیکنم باید از تلفن استفاده کنم.»
او در شعرش واژههای عتیق و هزاران ساله زبان پارسی را با جدیدترین واژههای زندگی روزمره و معاصر در هم آمیخت. هدفش تلفیق سنت با دستاوردهای زمان بود و این را نوآوری میدانست اما: «نوآوری در شاهراه فرهنگ ملی کار میکند. به این تعبیر هدف من نه فقط ادبی کردن زبان روز بوده است بلکه علاوه بر آن ادغام میراث ادب در لحن محاوره و زبان ژورنالیسم نیز بوده است. فقط با چنان امکان بیانی است که ما میتوانیم میراث نسل پیش را از موضع به ساختار و از توسیف به جهان بینی ارتقاء دهیم.»
سپانلو با کاسه خودش از دریای زبان پارسی آب برمیداشت. میدانست که چطور سنت را به خورد نسلی بدهد که در ظاهر با آن بیگانه است:«بهترین شعرهای فارسی در نگاه اول برای خواننده یک معنای سطحی دارد اما خود شعر با معانی دیگر در عمق زبان درگیر است. کار شعر در اصل همین است: جستجوی طنین دیگری در آن سوی کلمات و یافتن معانی که در حقیقت متعلق به دردآشناهاست. به نظر من هر شعر خوبی حداقل دو بعد دارد: اول زیباشناسی سطحی و سپس یک لذت عمیق روحانی که از نزدیک شدن به راز اثر حاصل میشود. خواننده هر چه فرهیختهتر باشد بیشتر به این راز پی میبرد و شعر برای تمام سطوح مخاطبانش محرک اعتلاء خواهد بود. پس به این تعبیر اگر ابهام ناشی از عمق اثر باشد شاعر و خواننده هر دو باید احساس خوشبختی کنند.»
نسبت او با سیاست همیشه مشخص بود. محمدعلی سپانلو هیچ وقت از شعر، شعار برای اهداف سیاسی نساخت اما این بدان معنی نیست که نسبت به رنج زمانهاش در شعر خود بیتفاوت بود. او همیشه به جامعه پرداخت. چه آن زمان که فلسطین به خاک و خون کشیده میشد، چه آن زمان که میدید که کودکان خندانی که در کوچه بازی میکنند، زیر بمبهای صدام جان میدهند. خودش در همان مصاحبه گفته برای سرودن درباره این موضوعات هرگز دست به انتخاب نزده است: «درست است که در کارنامه شعری من نخستین واکنشهای شاعران ایرانی نسبت به مسائلی چون فلسطین، ویتنام، ایدئولوژهای جهان وطن به شیوهای خاص دیده میشود اما در اغلب موارد این انتخاب من نبوده است، بلکه من انتخاب شده بودم. اگر بخواهیم فرزند زمان خود باشیم باید به چشمانداز تاریخ اشراف داشته باشیم. غالبا این برخورد با تاریخ را به صورت رجعت به گذشته انجام میدهند اما در کار من حضور گذشته در اکنون چشمگیر است. به جای انتظار هدهد و باد صبا من به راحتی میگویم پستچی به خانه حافظ زنگ نزد. پشت سر مجنون نه بیابان شفاف بکله شهری دودآلود گسترده است. یک ربع قرن پیش شعری نوشته بودم به نام «برجهای بارانی» که زمینه آن جنگ ویتنام بود. کسانی هنوز آن را میخوانند و دوست میدارند که شاید ماجرای جنگ ویتنام را فراموش کرده باشند. اما عناصر بومی مثل بوی برنج، عطر چای، صدای پای گشتیها، پشههایی که کنار فانوسهای برج مراقبت جمع میشوند احتمالا رنگ و بویی دارد که متکی به خبر یا واقعه نیست. زنی در اثر بمباران کشته میشود سرش به سوی طلوع خورشید برمیگردد و در چشمهای او تصویر هواپیمای قاتل ثبت میشود. شاید این تصویر برای محکمه وجدان بشر ثبت شده، محکمهای که دیگر محکوم گذشت زمان نیست:
کنار راه زنی غلطید
سرش به صبحدم نیلگونه برگردید
و در طلوع قدیمی آسیا
میان آینه چشمش
عبور بمبافکن
برای تاریخ عادلی ثبت شد.»
این واکنش به محیط و جامعه، این جهان وطن بودن خصوصیتی است که نه تنها در شعر سپانلو که زندگی او نیز نمود داشت. دانشآموخته رشته حقوق بود و اگرچه اهل وکالت نبود اما میدانست که در جهان پیرامونش چه میگذرد. با چشمی بیدار و نگاهی هوشیار اتفاقات را رصد میکرد و همه اینها را از صافی شعر میگذراند تا نه وکیل مدافع یک فرد یا گروه که وکیل مدافع «انسان» باشد.
با این حال، روح بزرگ او تنها در غالب شعر نمیگنجید. نقد، داستان، نمایشنامهنویسی، تئاتر، بازیگری، و البته ترجمه همه عرصههایی بودند که او در آن تنی به آب زد.
سپانلو همچنین صدای رسای طبقه خود بود. در برابر کژیها، ناراستیها و دروغ هرگز سکوت نکرد. چه آن زمان که تاریخ کانون نویسندگان ایران را کسی میخواست وارونه روایت کند، چه آن زمان که میدید استاد دانشگاهی از روی تعصب بومی، دست به نقد میبرد و آموزش میدهد.
از کسی نترسید، ملاحظه چیزی را نکرد و نگران از دست دادن چیزی نبود. با این که به گفته خودش روزگاری امکان وزیر شدن هم داشت هرگز زیر بار نرفت و در آن خانه قدیمی با آجرهای بهمنی، نشست و نوشت. برای نسلی که نگرانش بود و میگفت «صدای نفرینش» را میشنود.
او با همان زبان بیپروا و نگاه تیز درباره وضعیت روشنفکری در آغاز دهه هفتاد و در گفتوگوی مجله آدینه گفته بود: «شاید اصلیترین گرفتاری روشنفکر ایرانی و عمدهترین مشغله فکری او در زندگی اجتماعی گرایش به معاصر بودن است و گرفتاریهایی که در این راه وجود دارد. ما در خانه خود آنقدر با لرزیدن پیها و آب چکه کردن سقف و تق و توق اثاثیه کهنه گرفتار هستیم که درحالتی از تسخیرشدگی فرصت نداریم که ببینیم هوای بیرون ابری است یا آفتابی. نوعی از سانسور هست ــ نه سانسور مستقیم و قانونی ــ که فضا را برای خلق هنری تنگ میکند. نویسنده و شاعر نیازمند فضایی است که رد آن تنش مداوم وجود نداشته باشد و این فضا گویا به وجود نمیآید مگر آن که روشنفکر راضی شود نقش مردهها را بازی کند. به عنوان مثال من به عنوان روشنفکر احساس وظیفه میکنم که علیه نوعی اسبابچینی برای تجزیه کشور که در صورت موفق شدنش وحشت یک جنگ داخلی تقریبا حتمی است موضع بگیرم، اما مطمئنم که هنوز حرف خود را تمام نکرده وسائل نیرومند ارتباط جمعی به دلیل تنگ نظری شخصی نه تنها مسئله طرح شده را تخطئه میکنند بلکه چنان وانمود میکنند که من و امثال من در حال تهاجم فرهنگی هستیم. میبیند که چگونه میتوان با شبح تهاجم فرهنگی نه تنها جلوی هر گونه نوآوری را گرفت بلکه از طرح اساسیترین مسائلی که به آینده این خانه کهنه بستگی دارد جلوگیری کرد... در دنیایی که دولتها برای کسب مشورت دیگران هزینه میکنند روشنفکر ایرانی اگر بخواهد وظیفه ملی خود را انجام دهد و درباره مسائل اجتماعی و سیاسی اظهار نظر کند محکوم به سکوتی است شبیه به شهادت. »
محمدعلی سپانلو، وجدان بیدار زمانه خودش بود و از نسل دل سپردگان به ادبیات. نسلی پر از غولهای زیبا که یکی یکی چشم از جهان فروبستند اما جهان از صدایشان خالی نخواهد ماند. به خصوص صدای مردی که میگفت: «نام تمام مردگان یحییست/ نام تمام بچههای رفته/ در دفترچه دریاست/ بالای این ساحل فراز جنگل خوشگل/ در چشم هر کوکب/ گهوارهای برپاست/ بیخود نترس ای بچه تنها/ نام تمام مردگان یحییست...»
۵۷۲۴۴