در خانواده بهلحاظ مسئولیتهایی که داشتم، دائم در جبهه نبودم. من مدیر کل آموزشوپرورش تهران بودم یکی دیگر از برادرانم هم در آموزش پرورش مسئولیت داشت و شهید رضا، حاکم شرع مواد مخدر بود که با حکم امام(ره) به جای آقای خلخالی منصوب شده بود. شهید حسن هم مشاور رئیس دانشگاه تهران بود. ما در دوران استراحت، برمیگشتیم و در دولت خدمت میکردیم و هنگام عملیاتها، از طریق دوستان در جریان قرار گرفته و به جبهه میرفتیم. پدرم هشت سال جنگ در جبهه بودند و در لشکر ١٠ حضرت سیدالشهدا در کنار سردار حاجعلی فضلی حضور داشتند. بعد از اعلام پذیرش قطعنامه، پدرم تازه بازگشته بودند و مادرم نیز که ١٨ ماه سابقه جبهه دارند تازه از پایگاه شهید علمالهدی به تهران آمده بودند. برادرانم هم به تهران بازگشته بودند. قطعنامه ٥٩٨ فضای عجیبی بین بچههای رزمنده ایجاد کرده بود و احساس میکردند واقعا از شهادت، جا ماندهاند. پذیرش قطعنامه که توسط آقای هاشمیرفسنجانی اعلام شد، شوک عجیبی وارد کرد و عدهای فکر میکردند امام هم از آن مطلع نیست. برادرانم شبانه به منزل ما آمدند و من برایشان توضیح دادم امام در جریان هستند و قرار است بیانیه بدهند و روشنگری کنند. در همین فاصله، موضوع حمله منافقین مطرح شد. شب جمعه منزل پدر بودیم و صحبت از این بود که چه کسانی به جبهه بروند؟ شهید علی و شهید حسن، فردای آن روز اعزام شدند و شهید رضا که حاکم شرع مواد مخدر بود با پاسداران محافظ خود به جبهه رفت. مادرم از من خواست حالا که آن سه برادرم رفتهاند، من بمانم اما من هم قبلا برگه اعزام از پایگاه مالک اشتر گرفته بودم و مادرم پذیرفت که بماند و از خانوادههای ما نگهداری کند. پدر هم که تازه دو روز بود به مرخصی آمده بود، رفت همان خرمشهر و در لشکر ١٠ مستقر شد. من وقتی به پادگان دوکوهه رسیدم، دیدم آنجا خلوت است. رفتم گردان حمزه که دیدم آنها قبلا اعزام شدهاند.
بههرحال گردان حمزه که اعزام شده بود، گردان مسلم که سردار کارگر فرمانده بودند هم رفته بود و برادران من هم با آنها رفته بودند به غرب کشور. من با گردان حبیب که درحال اعزام نیرو بود، به منطقه غرب رفتم، بنابراین یک مرحله عقب ماندم. برادرانم برای زدن به خط، پیش افتادند. نبرد تنبهتن و خیلیشدید در دشت اسلامآباد که گستره وسیعی داشت، رخ داد. برادران من بههمراه چند رزمنده بالای تنگه قرار گرفتند. یک نفر از آن ١٠ نفر که زیر تانک سوخته افتاد و زنده ماند، تعریف میکند که شهیدعلی آرپیجیزن بوده و به ستون منافقین شلیک میکند و آنها تپه را دور میزنند و ارتباط اینها با گردان قطع میشود. سپس منافقین میآیند روی تپه محل استقرار این دسته و گلوله این بچهها هم تمام میشود. منافقین ابتدا با نارنجک آنها را زخمی میکنند و بعد هم تیر خلاص میزنند. بعد که گردان ما قصد حمله داشت، گفتند منافقین به طرف «کرند» فرار کردهاند و وقتی رسیدیم به منطقه سردار کارگر بالای سر شهدا نشسته بود. آن عکس من مربوط به آن لحظه است.
2929