مجید جویا: در قرن نوزدهم، پزشکان نژادپرست امریکایی سعی میکردند با استفاده از پژوهشهای علمی ثابت کنند که سیاهپوستها از سفیدپوستها پستتر هستند و تواناییهای ذهنی و مغزی کمتری از سفیدپوستها دارند. در نیمه اول قرن بیستم نیز نازیها در آلمان تلاش کردند برنامه مشابهی را بر روی نژادهای پست پیاده کنند. نتایج عملی هر دو تحقیق نیز برای تمام دنیا شناخته شده است: کوکلوسکلانها در ایالات متحده با رداها و نقابهای سفید خود و با بهرهگیری از پشتوانههای نظری محققان خود به تصفیه فیزیکی سیاهان پرداختند؛ و نازیهای ارتش رایش سوم میلیونها نفر از روسها، لهستانیها و یهودیان را روانه دیار عدم کردند تا زمین را از نژادهای پست «پاکسازی» کنند.
حال، امروزه و بعد از گذشت چندین دهه از این ماجرای تلخ و در جریان موج علوم ژنتیک، برخی از پژوهشگران سعی دارند به بررسی ارتباط بین نژاد و بهره هوشی بپردازند. اما آیا این کار نشانههای نژادپرستی را زنده نخواهد کرد؟ دیدگاه همه دانشمندان در این زمینه با هم یکسان نیست.
با خواندن دو مقاله از موافقان و مخالفان این پژوهشها که به تازگی در شماره 7231 نشریه نیچر چاپ شده است، از دلایل هر دو گروه آگاه خواهیم شد. در اولین مقاله، استیون رز عقیده دارد که بررسی پیوندهای احتمالی بین نژاد، جنسیت و هوش هیچ سودی برای اجتماع نخواهد داشت. ولی در دومی، استفان سسی و وندی ام.ویلیامز استدلال میکنند که چنین پژوهشهایی هم از نظر اخلاقی قابل دفاع و هم برای پیگیری واقعیت مهم است.
بخش اول این مطلب به قلم استیون روز، عصبشناس و زیستشناس و عضو موسس انجمن مسئولیت اجتماعی در علوم انگلستان است.
نه علم از آن سود میبرد و نه جامعه
آیا هیچ دانش احتمالی وجود دارد که دانشمندان حق نداشته باشند به دنبال یافتن آن بروند؟ یا اینکه اگر آن را یافتند باید آن را به صورت راز نگاه دارند و از مردم پنهان کنند؟ قطعا فرانسیس بیکن، نظریهپرداز بزرگ و به قولی پدر علوم جدید، چنین میپنداشت که چنین چیزهایی وجود دارند؛ چون کسب دانش با قدرت همراه است و احتمالا این قدرت در مواردی خطرناک خواهد بود. در رمان آرمانشهری او، «آتلانتیس جدید»، پژوهشگران خود تعیین میکردند که کدامیک از یافتههای آنها خطرناک بودند و نباید منتشر میشدند.
دولتهای امروز که با مساله امنیت زیستی درگیرند، به تصمیمگیریهای مشابهی در مورد پژوهشهای مجاز و چگونگی و نحوه انتشار آنها دست میزنند. شرکتهای خصوصی، پژوهشگران را با توافقنامههای عدم افشا و رازداری محدود میکنند. به لحاظ اخلاقی، تستهای ژنتیک برای اختلالاتی که در حال حاضر درمان ندارند؛ مانند آلزایمر پیشرفته؛ توصیه نمیشود. یک کتاب از استیون شاپین به نام «زندگی علمی» به نظریه پژوهشهای آزاد، نامحدود و در دسترس همگان میپردازد و اعتقاد دارد که حتی اگر این امر روزی به واقعیت بپیوندد، امروزه کاملا خیالی به نظر میرسد.
یک پروژه تحقیقاتی برای انطباق با قواعد علمی باید با دو معیار منطبق باشد: اول اینکه آیا سوالاتی که مطرح میکند، پایه و اساس نظری محکمی دارند؟ طبیعتا پژوهشی که بر مبنای این فرض انجام شود که سوختن ذغالسنگ، فلاگیستون (مایه آتش) آزاد میکند، این شرط را برآورده نمیکند. و دوم، آیا یافتن پاسخی برای آنها با ابزار نظری و فناوری حال حاضر امکانپذیر است یا نه؟ بهعلاوه، با دانستن اینکه جامعه ما هماکنون نیز محدودیتهایی را برای جستجوی دانش اعمال میکند، این معقول است که لازم باشد پژوهشهایی که حمایت مالی میشوند به پاسخ سوالهایی که به درک پایهای علمی کمک میکنند نیز بپردازند، چشماندازهای فناوریهای سودمند جدیدی را در معرض دید قرار دهند و به سیاستگذاریها در حوزه اجتماع کمک کنند. این معیارها در حقیقت چیزهایی هستند که هم در بخش خصوصی و هم در بخش عمومی مد نظر هستند.
چه چیز عاید ما میشود؟
این سوال که آیا هوش با نژاد رابطه دارد یا نه؛ بیش از یک قرن قدمت دارد و هر از چند گاهی دوباره مطرح میشود. ولی سوال اینجاست که تلاش برای انجام تحقیقات روی این مساله چه چیزی را عاید ما خواهد کرد؟
این روزها «گروههای» مورد بحث عبارتند از «نژاد» و «جنسیت». ولی همیشه اینگونه نبوده است. یکصد و پنجاه سال پیش از این، هنگامی که داروین «نیاکان انسان و انتخاب در باره جنسیت» را منتشر کرد، او این فرض را که انسانهای مذکر نژاد آنگلوساکسون باهوشترین افراد نسل بشر هستند، آنقدر بدیهی میدانست که نیازی به وجود شواهدی برای آن نمیدید. نیم قرن پیش از این، دست کم در انگلستان، گروهبندی تازهتری از این دسته برتر انجام شد و به نگرانیهای اصلاح نژادی منجر شد که از نتیجه اختلاط کارگرانی که از لحاظ ژنتیکی در سطح پایینتری قرار داشتند با خانوادههای کارگران قویتر، ناراحت بود.
سوال مشابه در مورد جنسیت که در تاریخ علوم غربی ریشهای دیرینه دارد، به عنوان قسمتی از واکنش به جنبش رو به رشد فمینیسم در دهه هفتاد، به عرصه عمومی کشانده شد و موجب انتشار مقالاتی مانند «اجتنابناپذیری پدرشاهی» از استیون گلدبرگ شد که ادعا داشت که مرد، به لطف فیزیولوژی بدنش، همواره به طور طبیعی در هر آنچه جامعه آن را نشانه موفقیت بداند، موفقتر بوده است.
دستهبندیهایی که تحقیقات روی اختلاف گروهها بر مبنای آنها انجام میشود، کاملا ناپایدارند و به شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بستگی دارند. تا جایی که من اطلاع دارم، هیچ کس از انجام تحقیقات برای بررسی تفاوت در بهره هوشی اهالی شمال و جنوب ولش حمایت نمیکند (هر چند که تفاوتهای ژنتیکی آشکاری بین اهالی این دو منطقه وجود دارد). این امر سبب میشود که بپرسیم چه انگیزهای سبب میشود که از انجام چنین تحقیقاتی برای بررسی تفاوت ذهنی بین گروههای مختلف حمایت کنیم، و موجب میشود که شک کنیم آیا این تحقیقات پایه و اساس محکمی دارند؛ و اینکه از نتایج چنین تحقیقی در کجا قرار است استفاده شود و چه فایدهای دارد. تا جایی که میبینیم، نگاهی کاملتر به این مقوله ثابت خواهد کرد که این تحقیق در هر سه معیار برای یک دانش موجه و مدلل، مردود خواهد شد.
مشکلات اندازهگیری هوش
در اولین لحظه اندازهگیری «هوش» یک مشکل خودنمایی میکند. برای مدتی بیش از یک قرن، این کار با تست بهره هوشی انجام میشد. این تستها ابتدا در فرانسه طراحی شدند و به عنوان روشی برای کمک به معلمان در ارزیابی وضعیت دانشآموزانشان به کار گرفته شد. بعدها روانشناسان این تستها را پروراندند و با تبدیل آن به معیار «هوش عمومی»، صورت علمیتری به آنها دادند.
ولی، اگر از نظرات گروهی کوچک از روانشناسان متعصب بگذریم، آشکار است که تلاش برای گنجاندن گونههای متفاوت رفتارهایی که اجتماع آنها را رفتارهای هوشمندانه میخواند (و رتبهبندی کل جامعه در یک سیستم خطی، مانند سربازانی که بر اساس قدشان به خط میشوند)، اکثر عملکردهای هوشمندانه انسان را نادیده میگیرد. هوش اجتماعی،هوش هیجانی، دستان هوشمند صنعتگران یا درک هوشمندانه دانشمندان، هیچ یک در محدوده اندازهگیری تست هوش نمیگنجند.
ولی مشکلات پیش روی مقایسه بهره هوشی گروههای مختلف حتی از این هم بیشتر است. تلاشهایی برای انجام «آزمونهای فرهنگ-نابسته»، حتی اگر چنین چیزی امکان داشته باشد، صورت گرفته است تا مقایسه بهره هوشی افراد را از جوامع مختلف ممکن سازد. ولی بهره هوشی، ساختاری کاملا انعطافپذیر است. (همانگونه که از تصمیمات اتخاذ شده در دهههای 1930 و 1940 در ایالات متحده و انگلستان برای «تنظیم» سوالات آزمونها با هدف یکی کردن نتایج آزمونهای پسران و دختران انجام شد، برمیآید؛ و دلیل آن هم این بود که در آزمونهای قبل از آن، دخترها همواره نتایج بهتری کسب میکردند). هنگامی که لیو ویگوتسکی در دهه 1930 بهره هوشی کشاورزان روس را بررسی کرد، دریافت که پاسخهایی که از دید یک شهرنشین منطقی به نظر میرسید، با یک منطق موازی از سوی یک روستانشین به جواب دیگری برای سوال مشابه ختم میشد.
در مورد «نژاد»، مشکل این است که آیا این مسالهای زیستی است یا به گروه اجتماعی بر میگردد. در بین کارشناسان ژنتیک که به تفاوتهای موجود بین ژنهای جوامع متفاوت علاقهمند هستند، اجماعی رو به فزونی وجود دارد که این واژه هر روز بیشتر از روز پیش در حال ناپدید شدن است، و باید آن را با مفهوم «نیاکان زیستی جغرافیایی» جایگزین کرد؛ چون در این صورت تحقیق روی زیرگروهها برای ژنتیک مربوط و ویژگیهای فنتیپیک آنها امکانپذیر میشود.
تفاوتهای شناخته شده معناداری بین ژنهای گروهها وجود دارد، برای مثال میتوان به تفاوت بین یهودیهای اشکنازی و سفاردی از نظر میزان خطر ابتلای آنها به بیماری ژنتیک tay-sachsاشاره کرد. پژوهش روی چنین تفاوتهایی میتواند راهنمای مهمی در درک میزان احتمال ابتلا به این بیماریها باشد. ولی معمولا این گروهها را به عنوان گروههای کاملا مجزا برای تحقیق روی میزان سطح هوش در نظر نمیگیرند. تقسیمبندیهای کلی بین «سفید» یا «هند و اروپایی» و «سیاه» یا «آسیایی»، گروههایی که معمولا در پژوهشها بر روی تفاوت در سطح بهره هوشی به خصوص در ایالات متحده استفاده میشوند، تفاوتهای مهم ژنتیکی درون زیرگروههای هر یک از این گروهها را نادیده میگیرند.
این تا حدی همان دلیلی است که بر مبنای آن نظریه غیرعاقلانه جیمز واتسون مردود شناخته شد. وی بیان داشته بود که «برای دورنمای افریقا خوشبین نیست، چراکه تمام سیاستهای اجتماعی ما بر این مبنا بنیان نهاده شدهاند که هوش آنها با ما یکسان است، در حالیکه آزمایشها چنین چیزی را نشان نمیدهند». اما کارشناسان نه تنها این نظریه را فتنهانگیز نامیدند، که آنرا به لحاظ علمی غیر قابلقبول تشخیص دادند، زیرا کل افریقا را یک پیکره واحد در نظر گرفته بود.
جنسیت ، پر دردسرتر است
بررسی «جنسیت»، این ساختار اصلی اجتماع، مشکلات عمدهتری را به نسبت دیگران در خود دارد. در فضای مباحث کنونی در مورد این تحقیقها، سوال مهم این است که آیا میتوان یک دلیل زیستی (مثلا ژنتیکی یا تکامل یافتگی سیستم عصبی) را برای هر تفاوتی در نحوه فکر و عملکرد مردها و زنها یافت؟ مشکل اینجا است که از لحظه تولد، پسرها و دخترها به نحو متفاوتی تربیت میشوند که هم مغز و بدنهای در حال رشدشان را شکل میدهد و هم این امر را که آنها باید در زندگی چگونه رفتار کنند.
مساله فقط این نیست که وضعیت زیستی در فرهنگ و اجتماع خود را مینمایاند، بلکه جامعه و فرهنگ نیز خود وضعیت زیستی را میسازند. کافی است این را در نظر داشته باشید که طی یکصد سال گذشته، تلقی از اینکه یک مرد یا یک زن باید چگونه باشد، در ایالات متحده و اروپا چقدر تغییر یافته است. تغییرات صورت گرفته در دیگر فرهنگها هم که جای خود دارد. با این وجود، به رغم اینکه تفاوتهای کمتری در میانگین حجم و فعالیتهای شیمیایی مغز مردان و زنان در غرب وجود دارد (مانند حجم قسمتهایی از مغز و پراکندگی گیرندههای هورمونها)، نمیتوان گفت که چرا مردان و زنان به نسبت هم به گونه متفاوتی فکر یا کار میکنند.
نتیجهگیری
گروهبندیهای هوش، نژاد و جنسیت در چارچوبی که برای پژوهشهای علمی طبیعی لازم است، نمیگنجند؛ و اولین معیار آن که داشتن پایه و اساس مستحکم نظری است را برآورده نمیکند. آنها همچنین دومین معیار برای انطباق با قواعد علمی را که قابل پاسخدهی بودن است نیز برآورده نمیکنند. بنابراین، ما ابزارهای نظری یا فنی لازم را برای تحقیق روی آنها نداریم.
رویکرد استاندارد زیستشناسان جمعیتی برای تخمین وابستگی ژنتیکی به یک خصیصه به این منظور است که برآوردی وراثتی داشته باشند. حال هر قدر که این سنجش در درصد بیشتر و یا کمتری از یک جمعیت برقرار باشد، در نظر داشتن این امر ضروری است که سنجش جمعیت فقط برای یک محیط معین معتبر است. این جمله به این معنی است که اگر شرایط محیطی تغییر یابد، برآوردهای وراثتی نیز تغییر میکنند. به علاوه، این سنجشها به یک جمعیت تصادفی چند نژادی وابستهاند (که برای اهداف کشاورزی مناسب هستند، مانند برآورد معرف بهینه برای میزان ثمردهی گیاهان و یا تولید شیر)؛ ولی برای جوامع انسانی که گروههای ژنتیکی زیادی را در خود دارند فایده چندانی ندارند. حتی اگر همبستگی قابل پذیرشی بین بعضی امتیازات تستهای هوش و یک سنجش از فیزیولوژی مغز یا فعالیتی که توسط گروه بخصوصی انجام میشود وجود داشته باشد، چنین همبستگیای چیزی در مورد دلیل آن نمیگوید.
و در ارتباط با سومین و آخرین معیار، اگر تلاشها برای پاسخ دادن به سوالات در مورد تفاوت گروهها با اشتباه و مغلطه علمی همراه باشد، آیا با این وجود بعضی از سیاستهای عمومی چنین جستجوهایی را با ارزش جلوه نخواهند داد؟ پاسخی که گاهی به ذهن میرسد، این است که اگر چنین تفاوتی وجود داشته باشد، و دلایل آن نیز درک شود، آنگاه گروههایی که توانایی کمتری دارند، این عقبماندگی را با آموزشهای متفاوت جبران خواهند کرد. ولی در عمل، از ادعاها مبنی بر این که تفاوتهایی بین سفیدها و سیاهها و یا زنان و مردان وجود دارد، همیشه برای توجیه یک سلسله مراتب اجتماعی که در آن مردهای سفید جایگاههای برتر را اشغال میکنند، استفاده شده است (چه در اقتصاد به طور کلی و علوم طبیعی به طور اخص). استفاده از شبهعلم، که بر مبنای پیشفرضهای غلط مانند وجود فلاگیستون، برای توجیه نتیجهگیریهایی با پیشداوری بنا نهاده شدهاند، نباید پایه و اساس سیاستگذاریها را شکل دهد.
در جامعهای که در آن نژادپرستی و تبعیض جنسیتی وجود نداشته باشد، یافتن جواب این سوال که آیا مردها یا سفیدها باهوشتر یا کمهوشتر هستند، نه تنها اهمیتی نخواهد داشت؛ که احتمالا اصلا پرسیده هم نمیشود. مشکل این نیست که دانستن اینکه گروههای مختلف به لحاظ میزان هوش با هم متفاوت هستند، بیش از حد خطرناک است؛ بلکه اصلا در این حوزه هیچ دانش معتبری که بتوان به آن دست یافت وجود ندارد. این تنها ایدئولوژی است که خود را به شکل علم در آورده است.