رمضان سال 1353 تازه جناب بهلول از افغانستان به ایران بازگشته بود، شصت و پنج ساله بود. رژیم به او کاری نداشت و او نیز تقریباً کار قیصر را به قیصر واگذاشته بود. اما با این وصف، خود او، وجود او، هم رسانه بود هم پیام بود؛ بیش از چهل کیلو وزن نداشت، علت این را بعداً فهمیدم که دو شب و یک روز میهمان ما بود؛ نحیف و لاغر ولی چالاک و ورزیده. به نیشابور که آمده بود جز دو جلد کتاب و یک بقچه هیچ به همراه نداشت. مصداق سبکبالی واقعی و زندگی به سبک عارفان حقیقی بود. او در خلوت و جلوت، آشکار بود. گیوهای ساده بدون جوراب، شلواری چلوار از جنس سیاه اعلا (محکم و تمیز)، عبا و قبایی مندرس و بسیار ساده و بی آلایش، و عمامهای که نه از سر ناچاری بلکه به عمد کوچک بود و تمییز، در برداشت. وقتی درباره عمامهاش سؤال میکردی، میخندید و میگفت: " هم دستمال است، هم روانداز و بالش" و با گشاده رویی میخندید و میگفت: "سوءاستفاده ممنوع، اینها همه برای زندان است، زندانهای کابل را ندیدهای برادر!"
یکی از زنده ترین تصاویر ذهنی من از او، خندههای ملیح و آرام او است. میخندید چون کودکان، و شبها -خودم ناظر بودم- میگریست چون مویه مادران به وقت رنج فراق. براستی ساده بود و روان بسان آب، و چون کبوتر زیبا ولی رند و هوشیار. نابغهای مطلع، با حافظهای سترگ، همراه دامنه کم نظیر اطلاعات در حوزه ادبیات. خودش میگفت: "قرآن، نهج البلاغه، ادعیه، اشعار ابن مالک، هزار بیت از اشعار عرب، و اشعار اکثر شاعران متأخر را حفظم، از حفظ میخوانم."رحمة الله علیه.
بهلول ابوالهول حافظه بود!
منبر که میرفت دعای شریفه جوشن کبیر را در شبهای قدر، و در شبهای دیگر دعاهای دیگر را به مناسبت و با استعانت از اشعار، آیات و روایات، مسلسلوار بدون هیچ لکنتی و بسیار خوب و جذاب بیان میکرد. به طوری که آن مجالس چنان شلوغ میشد که در خانه و خیابان و کوچه و بازار و پیاده رو تا جلو بانک سپه مرکزی جای سوزن انداختن نبود. مردم به علت شهرت نام و کثرت دانش، بیریایی و تأثیر وتأثر بیان، و از همه مهمتر و والاتر جوشش با مردم و مستضعفین، دیگر پس از یک شب، از او جدا نمیشدند، از او و کلام او.
رفتار او، امتداد زبانش بود. وقتی زبان ساکت بود رفتارها، کنشها، خندهها، تبسمها و حالاتی مانند خور و خواب، نظم و طهارت، کم خوری وبی اشتهایی به چرب و شیرین دنیا، همگی پیام بود. بعد از خواندن خطبه و دعای مفصل جوشن کبیر، و روضه و برگزاری مراسم شب قدر، با اینکه در آن زمان بیش از 60 سال داشت، سحری او نان و هندوانه بود.
در خدمت ایشان و تنی چند از جوانان آن دوران؛ آقایان حجت حسن ناظر، جواد آقای محقق، مجید ملانوروزی، جواد غرویان، و دکتر مهدی اخوانیان؛ وسط میدان خیام که دارای چراغ کم نور اما تمیز بود کارتن انداختیم، روزنامه پهن کردیم و نان و هندوانه خوردیم. آیا میخواهیم و میتوانیم بهلولوار زندگی کنیم؟!
در عرصه فکر و اندیشه و فرهنگ هم پیام هایی است که در چند روزه حضور در روضه، بهلول در جان و کام همه ریخت و رفت؛ هرکس را به اندازه جامش و جایش و گنجایشش. چه ثلمهای که در اواخر دهه شصت و ابتدای سالهای هفتاد به یکباره خبردار شدیم که بهلول رفت، بهلول هم رفت: عاش و مات سعید!