ما در غرب فلسفه داریم اما فلسفه غربی در بسیاری از فرازهایش حکمت نیست. اما فلسفهای که در سرزمین وحی باشد همان حکمت است و چیزی غیر از حکمت نمیتواند، باشد.
اگر به تاریخ گذشته ما بنگریم، میبینیم که در امت وحیانی محمدی و اسلامی و قرآنی هر چه ظاهر شده، چه هنر، چه شعر و چه فلسفه، الهی بوده است. بشری هم بوده اما رنگ و بوی وحیانی و الهی داشته است. این همان حکمت است. به شعر ما بنگرید. شعرای ما در واقع حکیم بودهاند و بدین روست که ما آنها را به این نام میخوانیم و مثلاً میگوییم حکیم ابوالقاسم فردوسی. عطار هم بدون شک حکیم بوده است. عارف، حکیم است و با آن مبنایی که سهروردی تعریف کرده و تفاوتی که میان حکمت ذوقی و حکمت بحثی گذاشته میتوان تمام عرفا را حکیم متأله دانست. عرفان، حکمت محض است و بنابراین عرفای ما حکیم بودهاند؛ چرا که عرفان عین حکمت الهی است. این بزرگترین اتفاقی است که در سرزمین وحی افتاده که شاعرانی مانند عطار، حافظ، مولانا، فردوسی و. . . نه تنها شاعران بزرگ و طراز اول دنیا هستند بلکه بزرگترین حکیمان هم هستند. یعنی آن حکمت وجودی در عمیقترین معنای کلمه در شعر آنها ظهور و بروز کرده؛ چیزی که در کمتر شاعری در سطح جهان دیده میشود.
ما در دوران پیش از اسلام نیز تمام این رویکردها را داشتهایم؛ اما با توجه به این جهانبینی وحیانی، سطح آن بدین درجه نبوده است. نه فقط در شعر که در دیگر بخشها چون هنر، معماری و حتی فلسفه هم شما میتوانید وضعیت مشابهی را مشاهده کنید. شما میبینید که فلاسفه ما تکرار فلاسفه یونان نیستند. فلسفه به سمت حکمت الهی سیر کرده است و به سمت ملاصدرا و سهروردی رفته است. این مسئله را میتوان در تمام مظاهر فرهنگ ما مشاهده کرد. اما از زمانی که جهان ما به سوی غرب رفت، این مبادی هم از دست رفت. بزرگترین ضربهای که ما در این شرایط خوردهایم این است که تفکر غرب - من میگویم غرب جدید - با این وحیانی بودن بیگانه است و ما با رفتن به سوی غرب و با غربزدگی سطحی، ریشههای اصلی خودمان را که الهی بوده از دست دادهایم و به سمت نوعی سطحیگرایی و از دست دادن هویت و اصالت الهی خود حرکت کردهایم.
ما باید در سنتمان بازنگری کنیم. این بازنگری یعنی رسیدن به فهم دیگری از فرهنگ خودمان اما نه در قالب تقلید. بازگشت و بازیافتن ریشهها و اصول و مبادی فرهنگ خود و ایجاد پیوند با فرهنگ گذشتهمان مهم است؛ تا مباد که دچار از خودبیگانگی فرهنگی شویم.
ما برای فهم هر عارف یا حکیمی باید به روح او نزدیک شویم. بالاخره عطار هم شاگرد نجمالدین کبری بوده و هم شاگرد مجدالدین بغدادی. اما به یک نکته باید توجه داشت. ما نمیتوانیم عرفان را بدون فهم ولایت بفهمیم. ما بیشتر عرفان را به صورت شعر و ادبیات میخوانیم و به مبادی الهی و ولایی آن کمتر توجه میکنیم. عارف ولی است و بدون فهم ولایت نمیتوان به عرفان نزدیک شد. ادبیات خوب است ولی باید به سرّ سویدای عارف راه پیدا کرد و به او نزدیک شد و او را درک کرد. باید تلاش کرد تا منطق درونی او را لمس کرد. امروزه خیلی کم به این موضوع میپردازند ولی باید بیشتر به آن توجه کرد و من امیدوارم پیوند ما با بزرگان گذشته خودمان نه فقط در صورت، بلکه در معنا و حقیقت بیشتر و بیشتر شود؛ چرا که آنها به فرهنگ ما تعلق دارند و از بزرگترین مواهب خداوندند که در فرهنگ ما رشد یافتهاند و فرهنگ ما آنها را در دامان خود پرورانده است.