همایون شجریان میخواند «جان جان جان از همه جهان میکشد دلم پر به سوی تو» و گوشیهای تلفن همراه با شعف بر دستها میرویند تا این لحظات را ببلعند و حاصل بلع آنها دیگرانی را سیر کند.
این شرح مختصر شیوه به تماشا نشستن هنر توسط ایرانیان است. شکوه زایش هنر در غفلت جان ها از لحظه، در پستوهای گوشی های تلفن همراه بزرگ نشده خفه می شود. چند سالی است که -چه به صورت تحلیل و چه از باب گله و شکایت- رفتار اجتماعی تازه ما ایرانیان که همان عکس و فیلم گرفتن از هر نوع پدیدهای است نقل محافل است این بار هم حرف تازهای نیست؛ حکایت کهنه ابزاری است که گاه لحظههای بزرگ زندگی را از انسانها میرباید چه وقتی سد راه امدادرسانان میشود و چه زمانی که پای هنری بیبدیل در میان است. هنری که با تمام ادا و غمزه دعوتی است به نظر افکندن بر جان آن جا که میگوید «گنج آرزو در دل منی، در دلم کنم جست و جوی تو». از زبان رستم، دعوت است برای عزیز نگاه داشتن «آزادی» همان لحظه که تماشاگر بی «جان» دستها را میافرازد تا تلفن همراهش به جای او این لحظه را دریابد هر چند آزادی دیگران را در دیدن لحظات هنر و هنرمند مخدوش کند.
او که خود دربند تایید اینستاگرامی و لایکی است نه آزادی خود را میشناسد و نه حقی برای دیگران که در پشت سر او نشستهاند قائل است و البته که اگر غور میکرد در هنری که با جلوهای تمام برای او تدارک دیده شده بود شاید ذهنش کمی به واژه غریب آزادی بیشتر بها میداد.
در تحلیلهای چرایی توجه مردمان به گرفتن عکس و فیلم به عوض زندگی کردن در لحظه، میگویند دلیل، ترس از فراموش شدن است. درست است! فراموش شدن برای موجود ذاتا اجتماعی مثل انسان سخت و ناگوار است. اما آیا او که این چنین با ولع لحظهها را در دستگاه خفه میکند، با عمل خود چیزی را خلق نمیکند و آفرینشی ندارد؟ آیا تلاش دارد با ثبت و پخش آفرینش دیگران خود را در یادها حفظ کند؟! اما به راستی حفظ میکند؟ اگر به خاطراتمان رجوع کنیم و با خود صادق هم باشیم متوجه میشویم یادی که یاد است در جانی که جان است ثبت است و یادی که یاد نیست در جانی که جان نیست همان بهتر که ثبت نباشد!
آدمی با تولید پیوند بنیادین دارد. تولید چیزی که از جانش برآمده این گونه است که خود را به دیگران میشناساند و هویت اجتماعی پیدا میکند. گنج هر انسان آرزوهای اوست. اما صاحبان رویاهای بیسرانجام با رویای دیگران خود را عرضه میکنند. اگر تنهایی سرود قرن گذشته بود، در این قرن تنهایی «جیغ» است و چه سخت و بیهوده است تقلای انسان برای فرار از تنهایی محتومش اگر تنهایی را نبود تنها در کنار خود بدانیم. انسان امروز بیش از هر زمان دیگر نیاز دارد در خودش فرو برود در گوشه گوشه ذهنش جست و جو کند سکوت کند آرام بگیرد و بیش از آن که با ابزار به دنبال برقراری ارتباط باشد در خلا به جست و جوی جان باشد. جان که آمد تنهایی مفهوم نخواهد داشت. رابطهها و پیوندها نه برای فرار از تنهایی جسمانی که برای پیوندی جانانه شکل میگیرند.
جمعهشب در زیر طاق آسمان سوز جانهای غریب مانده، وقتی خواننده میخواند «آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه من شدهای آوار از گلوی من دستاتو بردار» به گوش میرسید؛ شهر غریب جان شاید اگر تمام و کمال دل به دل هنر و هنرمند داده میشد، فتح میشد؛ کنسرت نمایش «سی» پیوندی خوشایند با نوا و موسیقی همایون شجریان و سهراب پورناظری داشت، چشم نواز و گوش نواز بود٬ اما بالاتر و والاتر از همه اینها پرسشی داشت شورانگیز. آن جا که رستم میپرسد که چگونه است که پس از مرگ او نیز باز سهراب و اسفندیار کشته میشوند؟ جامعه امروز ما نیاز دارد چنین پرسشهایی را مطرح کند حتی اگر پاسخ را نداند یا نتواند بدهد. این هنر است انسان بودن است و با گوش جان و دیده جان باید شنیده شود و دیده شود وگرنه حاصلی برای ایران ندارد همان ایران که همایون برایش میخواند «در حصر هم آزادهای، تنها تو ایران منی، اینجا صدای روشنت در آسمان پیچیده است، گویی لبانت را خدا روز ازل بوسیده است»
5858