«علی»، «معین باباخانلو»، «علی»، «علی»، «میلاد»، «محمدرضا»، «مهدی» و «محمد» قرار بود ساعت ١٢ برسند؛ ساعت سه رسیدند. آنها را از شهر زیبا، آنجا که نام ساختمان معروفش «کانون اصلاح و تربیت» است، برده بودند در شهر کمی بچرخانند تا دلشان باز شود و بعد در ظهر سرد چهارشنبه، مینیبوس به گالری محسن در خیابان ظفر رسید تا هشت نوجوانی را پیاده کند که از ٢٠٠ فقره خفتگیری در پروندهشان داشتند تا تجاوز و قتل و مشارکت در قتل.
«علی»، «معین»، «علی»، «علی»، «میلاد»، «محمدرضا»، «مهدی» و «محمد» حالا سه ماه است که با «فرزاد خوشدست» و «توماج دانش بهزادی» و «یاسر خاسب» آشنا شدهاند؛ سه کارگردانی که یکیشان دارد از آنها برای شبکه سه مستند اجتماعی میسازد، یکیشان با آنها تئاتر «خط باریک قرمز» را با نمايشنامهاي نوشته «كامليا غزلي» کار کرده تا پلان آخر مستند «فرزاد خوشدست» باشد و یکیشان با آنها تمرین حرکات بدن کرده است.
چهارشنبهای که گذشت، گالری محسن یک روز متفاوت گذراند؛ یک روز با یک اجرای متفاوت که در دو نوبت بود و بازیگرانش هشت نوجوانی بودند که در سایه حبس و حتی اعدام آمده بودند تا از اشتباهاتشان این بار در یکقالب جدید بگویند؛ چشم در چشم بازیگران و چند فوتبالیست و خبرنگارانی که اجرایشان را با شوق به تماشا نشستند و اینها جملههایی بود که از زبان این هشت نفر با نقابهایی سفید روی صورتهایشان در تئاتر به گوش رسید.
من گل خوردم؛ من هیچوقت نتوانستم گل بزنم چون توپی جلوی پایم نبود، اگر هم بود، کفش پایم نبود، اگر هم کفش پایم بود، زمین خاکی بود.
با صدای بلند میگویم که من اشتباه کردم ولی میخواهم بخشیده شوم تا این بار سنگین را که مثل موتور ١٠٠٠ است، زیر زمین خاک کنم. میخواهم یکی بشوم مثل شما، با هم برویم تئاتر ببینیم، به جای بودن پشت میلهها.
دلم میخواهد پدر و مادرم را ببینم که دستم را گرفتهاند و میخواهند من را از روی این خط رد کنند تا برسم به آزادی.
چشمهایم را باز میکنم، باز هم یک مشت خط عمودی جلوی چشمهایم است که یادم میاندازد هنوز توی قفسم. یک قفس که فقط یک کلید دارد و آن هم معلوم نیست دست چه کسی است؛ دست من است؟ دست شماست؟
دلم میخواست یک غلطگیر بود تا با آن همه اشتباهاتم را پاک میکردم و میشدم یکی مثل شما و به هرکدامتان یک غلطگیر میدادم تا خطهای قرمز را پاک کنید.
علی؛ منتظر برگزاری دادگاه و حالا در انتظار حبس طولانی
«علی» و «امیرحسین» همخرج بودند. امیرحسین؛ او که وقتی بچههای کانون میخواستند اذیتش کنند، «ستایش» صدایش میکردند. ستایش؛ کودک ٦ ساله افغانستانی بود که امیرحسین او را کشت و بعد همین دو هفته پیش اعدام شد.
«علی»، «امیرحسین» را «ستایش» صدا نمیکرد. آنها آن مدت قبل از اعدام جیبشان یکی بود و خرجشان یکی و آن روز که امیرحسین را بردند برای اعدام روز سختی بود. همه استرس داشتند ببینند چه میشود و امید ته دلشان بود برای نجات او که روزهای آخر با اینکه همیشه قصاص را حق خودش دانسته بود ولی دلش بیشتر به زندگی بود تا مرگ. «روزهای آخر برده بودندش رجاییشهر، از آنجا زنگ میزد به آقای قربانی در کانون، یکی دوبار هم من گوشی را گرفتم باهاش صحبت کردم. بعدش دیگر در روزنامه زدند که امیرحسین فردا اعدام میشود.»
«علی» امیرحسین را درک میکرده؛ «چون زندانی را باید درک کرد. نمیشود گفت چون زندانی است پس هر چی دلت میخواهد میتوانی به او بگویی؛ بالاخره خطایی کرده آمده زندان.»
«علی» حق «امیرحسین» را اعدام میدانست، با همه رفاقتی که با هم داشتند. همه آن مدتی که با او در کانون رفاقت کرد، به این فکر میکرد که اگر کسی خواهر ٦ ساله او را با آن وضع کشته و خاکش کرده بود، او را میبخشید؟ «نه، قصاص حقش بود.»
علی را اولش برده بودند زندان تهران بزرگ؛ جایی در ١٢کیلومتری جاده قدیم تهران- قم، خروجی حسنآباد، جاده چرمشهر. با اینکه سن و سالش کم بود، معلوم نشد چرا او را آنجا بردهاند. پنج ماه که گذشت، آمد بیرون و در کانون اصلاح و تربیت به او اتاق دادند. «کانون» و اتاقهایش و آدمهایش و مدیرانش برای او آشنا بودند، راحتتر هم؛ قبل از این علی سه بار «افتاده بود کانون»، سر دعوا و حالا چهارمینبار است که آنجا شب را روز میکند و روز را شب.
علی زیاد دعوا میکند، این را مادرش زن لاغراندام سبزهای که تورفتگی صورتش نشان سالهاست، هم تأیید میکند. «علی دعوایی است». حالا هم که اجرا تمام شده و او آمده تا پسرش را در آغوش بگیرد و آفرین بگوید، علی از دعواهایش میگوید که او را غیر از بار آخر، انداخت کانون؛ داستان بار آخر اما فرق میکرد. بار آخر سر اتهام دزدی او را دستگیر کردند و حالا ١٩٠ فقره خفتگیری در پروندهاش است و یک مورد آدمربایی. «بارهای قبل همهاش سر دعوا بود، آن هم به خاطر خواهرم. کسی اگر به خواهرم نگاه میکرد او را میزدم.»
داستان آدمربایی چه بود؟ پاسخ چندان طولانی نیست؛ اینبار هم بر سر آنچه او «ناموس» میداند. «موضوعش شخصی بود؛ طرف فحش ناموسی داده بود. او را انداختم در صندوق عقب ماشین، بردمش در بیابان و یک حرکت ناجور با او کردم. بعدش رفت شکایت کرد. یکسالونیم دنبالم بودند سر این ماجرا، بعد که سر دزدی گیر کردم، او هم از بچههای محل فهمید و شکایت کرد. بعد بقیه کارهایی هم که کرده بودم یکییکی رو آمد و خورد ته پروندهام. مهم این است که کانون من را کمی عوض کرده، از وقتی تئاتر کار میکنم به آینده امید دارم.»
معلوم نیست علی چقدر باید در کانون باشد، او هنوز حکم ندارد و تاریخ اعزامش افتاده هفت ماه دیگر، یعنی سال بعد. کلمه او برای توصیف آنچه تا هفت ماه دیگر در راه است، «بلاتکلیفی» است. «اصلا شاید زندان است و بلاتکلیفیاش.»
زندان برای علی، در ١٨سال عمری که کرده، خانه دومش شده. جایی که توصیفکردنش در یک جمله، سخت نیست که دم دست است و آسان. «جای بدی است.» و چرا بد؟ کانون که مثل زندان، آنقدرها هم جدی نیست. «زندان، زندان است؛ چهاردیواری، چهاردیواری است. فرقی نمیکند فشافویه باشد یا کانون. آبجی شما یک روز خودت را در اتاقت حبس کن، ببین چه میشود. یک روز در اتاقت باش و در را قفل کن، ببینم میتوانی طاقت بیاوری؟ از صدها بازداشتگاه و آگاهی و کتکخوردن بدتر است.»
علی قبل از دادگاهش، برای خودش حکم بریده؛ یعنی اگر برای «لواط» و آدمربایی اعدامش هم نکنند، برای بقیه فقرهها ١٥سال زندان روی شاخش است. «حالا بیادبی است ولی سر همان لواط به همین راحتیها من را ول نمیکنند.»
پروانه خانم، مادرعلی همه اینها را از اختلافی میداند که علی و ناپدریاش دارند؛ اختلافی که باعث شد ناپدری، علی را سر سیاهی زمستان از خانه بیرون کند و او مجبور باشد شبها را در پارک بخوابد؛ سراغ خلافرفتن هم از همان پارک خوابیها شروع شد. پروانه خانم پرستار خانگی است و سه فرزند دارد، دو تا از آنها از شوهر اولش است که یک روز بیخبر آنها را رها کرد و رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد. بعد ازدواج مجدد کرد و یک پسر هم از شوهر دومش دارد. «علی تا دوم راهنمایی بیشتر مدرسه نرفت. همه بدبختیهای علی به خاطر این است که علی و ناپدریاش با هم سازش ندارند. یکساعت با هم نمیتوانند یکجا بمانند.» از وقتی علی از خانه بیرون انداخته شد، مادرش تا میتوانست کمکش کرد ولی باز هم این جلوی او را نگرفت برای خلافنکردن. پروانه خانم و شوهرش حالا هرچه دعوا میکنند، سر علی است و او مانده بین پسرش و پدر فرزندش چه کند.
علی؛ با ٨ماه حبس و حالا بازیگر تئاتر
«علی» گفت همیشه دلش میخواسته از این گوشیهای همراه داشته باشد که رویشان یک سیب گاز زده است. این از نخستین جملههایی بود که نقشش در اجرای «خط باریک قرمز» با آن شروع شد.
علی ١٨ساله است و ٨ماه میشود که در کانون است؛ باز هم سر «ناموس». آن روز علی با یک مامور کلانتری دعوایش میشود، به دلیل آنچه توهین او به نامزدش میداند؛ نامزدی که به «خاطرش» افتاد زندان و چندوقت که گذشت، او را رها کرد. «مامور باتوم را که کشید، آن را از دستش گرفتم و زدمش. دیهاش هم را دادم و رضایت گرفتم ولی هنوز کانونم. گفتهاند ١١بهمن آزاد میشوم. انشاءالله.»
جمله «علی» از کانون، با کلمه «قفس» پیوند خورده؛ «هرجور جایی که باشد، حتی اگر جای خوبی هم باشد، مهم این است که در قفسی. کانون جایی است که بچهها را نگه میدارند و از زندان بهتر است.»
میلاد؛ مشارکت در قتل و منتظر بازگشت به خانه
میلاد «قتلی» است. او و دوستش یک نفر را کشتند و بعد گیر افتادند. میلاد ١٧ ساله بود و دوستش ٢٢ سال. میلاد را به کانون بردند و دوستش را زندان بزرگ تهران. «معصومه» خانم نمی خواهد بگوید ماجرا دقیقا چه بود. او آمده تا اجرای تئاتر میلاد را ببیند که این چند وقت تعریفش را شنیده بود. گروه تئاتر همین چند وقت پیش به خانه او رفتند تا برای اجرای میلاد رضایت بگیرند؛ به خانه ٤٠ متری او در رباط کریم که اجاره اش را از تمیز کردن راه پله های آپارتمانها درمی آورد.
معصومه خانم در روستای عشاق ملایر زندگی میکرد که این اتفاق افتاد. بعد از دستگیری میلاد او را به تهران آوردند و برای همین هم آنها، بدون پدر خانواده که چندسال پیش مرده بود به رباط کریم آمدند تا نزدیک میلاد باشند. او سه بچه دارد؛ «میلاد و حسن و خاطره».
دیگر ازدواج نکردید؟
نه، دیگر کی با من ازدواج می کند با سه تا بچه. مثلا شما مرد، می آیی من را با سه تا بچه بگیری؟ سنم هم که بالا رفته است، با کدام شکل و شمایل ازدواج کنم؟
هرماه از نظافت خانه ها چقدر برای شما می ماند؟
٢٠٠ تومان. آن هم اگر بماند. الان ریه ام خراب شده و نمی توانم درست کار کنم.
از وقتی میلاد تئاتر کار می کند، حال و اوضاعش چطور است؟
وضعیتش خوب است. خوشحال است که تئاتر بازی می کند. خودم از این موضوع خیلی خوشحالم. اینکه آدم حسابش کرده اند و حالا دارد چیزی یاد می گیرد. این بچه پدرش را بالای سرش ندید، بچه ای که بابا نداشته باشد از این بهتر می شود؟ هیچ وقت هیچکس او را آدم حساب نکرده و حالا انگار دنیا را به من داده اند که آمده تئاتر بازی کند.
هنوز به میلاد حکم نداده اند؟
نه هنوز. من نمی دانم چرا تکلیف ما را معلوم نمی کنند. من یک زن تنها هستم، خرجم را از کجا بیاورم با این ریه مریض؟ فکر من را نمی کنند؟
معین؛ با ٥ماه حبس و حالا آزاد
چرا باید دیگر بروم سراغ خلاف؟
چون حالا دیگر آزادی.
خب باشم. مگر آدم وقتی یک اشتباهی میکند، باید باز هم تکرارش کند؟ وقتی بعد اشتباه، اتفاق بد برای آدم میافتد، همان میشود تجربه.
یعنی آن ٥ماهی که کانون بودی، برایت تجربه شد که دیگر سراغ خلاف نروی؟
بله. چون اگر سری بعد گیر کنم، شاید جای بدتر هم بروم. زندان فرق میکند، مثل کانون نیست. آنجا آدم ممکن است کارهای بدی بکند. اصلا شاید یک روز آدم آنجا آدم هم بکشد.
بین بچههای کانون، ترس ویژهای از زندان وجود دارد. درست است؟
هرکس یکجوری است. من از زندان بدم میآید. حس همه هم بله، بد است. کانون خیلی خوب است. این چندوقت با اینکه آزاد شدهام، میروم پیش بچهها و اصلا حس نمیکنم که دیگر زندانی نیستم.
بیشتر برای تمرین تئاتر میرفتی کانون؟
بله. همه تمرینهایمان آنجا بود. آنجا یک اتاق مهارت هست و آن را تبدیل کردند به پلاتو.
تابهحال فکر کرده بودی که یک روز تئاتر بازی کنی؟
گاهی بهش فکر کرده بودم. الان توی خودم میبینم که بتوانم تئاتر بازی کنم. میخواهم حتما این کار را ادامه دهم. این نخستین شروع است. من در گروه عموتوماج میمانم.
چندوقت کانون بودی؟
چهارماه.
چرا آنجا بودی؟
زورگیری، خفتگیری.
کدام محله زندگی میکنید؟
محله ما خطرناک است. شهرری.
الان چندسالهای؟
١٨سال.
دقیقا کی آزاد شدی؟
برج ٩.
چه شد این بچهها را رها نکردی و باز هم با آنها کار میکنی؟
من با این بچهها همدرد بودم، همخرج بودم. چطور رهایشان کنم؟ آنجا دردهایمان را میریختیم بیرون و همدیگر را دلداری میدادیم. الان دوست دارم هرچه زودتر بیایند بیرون و با هم تئاتر کار کنیم.
الان در کانون اعدامی و حبس ابد هم دارید؟
اگر هم داشته باشیم، هنوز بهشان حکم ندادهاند. الان یکنفر هست که ١٢٤کیلو هرویین داشته، ٢٤سال حبس دارد ولی فکر کنم چون زیر ١٨سال است، ٥سال حبس میکشد و آزاد میشود. برای قتلهای کانون هم قصاص نمیبرند. فقط امیرحسین قاتل ستایش را اعدام کردند، آن هم شنیدم از بس عکسش را انداختهاند روزنامه و شلوغش کردند، اینطور شده، وگرنه در کل بچهها همه آزاد میشوند، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. کانون خیلی با زندان فرق دارد. باشگاه دارد، کلاس دارد. مهارت یاد میگیریم و مدرک حرفهآموزی میگیریم.
یعنی کانون تجربه سختی برایت نبوده است؟
بله آنقدر که آنجا به من میرسیدند، در خانه نمیرسند. از این بهتر بگویم؟
از وقتی آزاد شدهای، چه کار میکنی؟
فروشندگی، آشپزی، کار در فستفود.
تا کلاس چندم خواندهای؟
خرداد دیپلمم را میگیرم.
چندتا بچهاید؟
ما یک قندان داداشیم.
و میخندد.
۴۷۴۷