تاریخ انتشار: ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۱۷:۳۲

محمدرضا مهاجر

خودش را به سختی رساند به درِ خانه.
تپش قلب زیادی داشت.
توی راه کیفش را گشت. آنقدر پول نداشت  که قرص قلبش را بخرد.
با زحمت در را باز کرد و وسایل را توی حیاط گذاشت. به عادت قدیم ها رفت که سفره افطار را پهن کند. با اینکه سالها بود نمی توانست روزه بگیرد ولی سر سفره افطار نشستن را دوست داشت.
دوباره برگشت توی حیاط تا خرت و پرتها را ببرد توی اتاق. همانجا افتاد...

***
بچه ها یک به یک با ماشین های آخرین مدل شان به درب خانه مادر رسیدند . هر چه زنگ زدند کسی در را باز نکرد.
پسر بزرگ برای پسر کوچکتر قلاب گرفت تا از بالای در توی خانه را دید بزند.
داد زد: وسط حیاط افتاده...
صدای دزدگیر ماشین بلند شد.

1717

منبع: خبرآنلاین
"