بيستم ژانويه سال ٢٠١٨ (سیام دی ۱۳۹۶) بعد از فراخوان در يك گروه فيسبوك متعلق به ايرانيان مقيم عمان، چند نفر از دوستان اعلام تمايل كردند تا با هم يك نمايش طنز را براى اجرا در شبهاى نزديك عيد نوروز در مسقط تمرين كنيم. دست آخر شديم ۶ نفر و همه از جنس مَرد!
عصر روزهاى دوشنبه و چهارشنبه براى زمان تمرين انتخاب شدند. محل اجرا در سالن تئاتر باشگاه شركت نفت عمان معروف به "پىدى او كلاب" بود. غير از يك نفر كه دانشجوست بقيه شاغل در شركتهاى مختلف در مسقط هستيم و مثل اغلب ايرانيانِ خارج از كشور براى بقاى شغل مجبوريم بهشدت كار كنيم. زمان اجرا روزهاى ١٦ و ١٧ مارچ يعنى آخرين جمعه و شنبه سال خورشيدى تعيين شد تا با حال و هواى عيد نوروز نمايش را به روى صحنه ببريم.
جلسه اول فقط به صحبت گذشت. از اينكه چه كار مىخواهيم انجام بدهيم و آيا كسى هم قبلا سابقه كار تئاتر داشته يا نه و كمى هم در مورد سوژهها صحبت كرديم. خيلى زود فهميدم كه این اولین تجربه کار صحنهای اغلب دوستان خواهد بود و اگر هم قبلا تجربهاى داشتهاند در سالهاى دور بوده كه كمك چندانى به كارى كه مىخواهيم انجام بدهيم نخواهد كرد.
طرح اصلی كار اين بود كه آن را در قالب قطعات كوتاه نمايشى طنز به روی صحنه ببریم و زبان كار را به علت حضور مليتهاى مختلف در شهر مسقط، انگليسى انتخاب كرديم تا بتوانيم مخاطب بيشترى را جذب كنيم. در عمان بنا به آمار غيررسمى بيش از ۴ هزار نفر ايرانى زندگى مىكنند، پس اجراى نمايش به زبان فارسى مىتواند با چالش كمبود تماشاگر مواجه شود! در ابتدا فكر مىكنى كه كلَى آدم به ديدن اين نمايش خواهند آمد اما در عمل هميشه اين طور نيست! مسقط به لحاظ اجراى برنامههاى فارسى زبان يا برنامههايى كه براى ايرانيان تدارك ديده شده باشند شهر فقيرى محسوب مىشود اما باز هم دليل نمىشود كه خبر اجراى يك نمايش به زبان فارسى آن هم توسط ايرانيان مقيم اين شهر بتواند هيجان خاصى را ايجاد كند. براى مثال يكى از دوستان مىگفت در آن دو روز اجراى شما ما بايد برويم خريد! پس نمیتوانیم برای دیدن نمایش بیاییم!
از طرف ديگر، اجرا در محل باشگاه شركت نفت "پىدىاو" هم خود باعث بروز مشكلاتى براى غيراعضا باشگاه مىشد چون طبق قوانين باشگاه، بليت براى غيراعضا فقط توسط اعضاى باشگاه قابل خريدارى است.
در دسامبر سال ٢٠١٧ ميلادى نزديك ايام كريسمس در نمايشى بازى مىكردم كه يك رسم سنتى انگليسى است به نام "پنتومايم" که در اختصار "پنتو" نامیده میشود كه البته با چيزى كه ما به عنوان پانتوميم در ايران مىشناسيم تفاوت بنيادى دارد. ماجراى وارد شدنم به اين نمايش از اجراى يك استندآپ كمدى در يك محفل كوچك شروع شد. گروهى كه به طور عمده از مليتهاى اروپايى شاغل در شركت نفت عمان بودند در سالن تئاتر باشگاه گرد هم آمده بودند و به هركس كه ميل داشت برنامهاى را اجرا كند حدود پنج دقيقه وقت داده بودند تا كارش را انجام دهد. مثلآ آهنگى بنوازد يا قطعه نمايشى كوتاهى را اجرا كند، معمايى طرح كند،...من و خانوادهام هم در برنامه شركت كرديم. زبان برنامه انگليسى بود و من براى اولين بار خودم را در اين موقعيت قرار دادم تا ببينم آیا مىتوانم به زبان انگليسى هم اين كار را انجام بدهم و خنده بگيرم يا نه؟! پسرم كورش هم برنامه استندآپ خودش را اجرا كرد و البته روشن بود که چون او از ابتداى تحصيل در مدرسه انگليسى زبان در شهر مسقط تحصیل و رشد كرده خيلى بهتر از من میتواند اين كار را انجام دهد. اما همان اجراى كوتاه بهانهاى شد تا كارگردان نمايش پنتومایم "سفرهاى سندباد" كه در ميان تماشاگران حضور داشت به سراغم بيايد و مرا براى بازى در آن نمايش كه تمريناتش بهزودى شروع مىشد دعوت كند. چند جلسه كه از تمرين سفرهاى سندباد گذشت متوجه شدم كه قدم در راه سختى گذاشتم! نقش خليفه را با ديالوگهايى شامل كلمات و عباراتِ سخت و فاخر انگليسى به من داده بودند، خيلى با انصراف فاصلهاى نداشتم كه البته دوباره تصميم گرفتم تا بمانم. فكر مىكردم حفظ كردن آن همه جمله انگليسى كار من نيست! روزهاى اول برخى از تلفظهاى غلطِ من صداى همه را درآورده بود! اما ماندم، كار اجرا شد و بدون ترديد يكى از بهترينهاى آن نمايش بودم!
سفرهاى سندباد كه به پايان رسيد چند نفر از اعضاى گروه تئاتر باشگاه از من خواستند كه خودم دست به اجرای یک نمایش ایرانی بزنم! و گفتند كه از هيچ كمكى دريغ نخواهند كرد. بالاخره جلسه هماهنگى با مدير گروه تئاتر در اواسط ژانويه برگزار شد و من بايد طرحم را ارائه مىدادم. من دو پيشنهاد را روى ميز گذاشتم:
اول نمايشنامه "يك اتاق با دو در" نوشته دوست عزيزم "محمود ناظرى". نمايشنامه عجيب و فوقالعاده كه هميشه آرزوى اجرا كردن آن را داشتم! يك كار با دو بازيگر و پر از ديالوگهاى گيجكننده دو نفر كه ميان بيم و اميد براى باز شدن يا نشدن درِ يك اتاق با هم در جدالاند. اين سوْال مطرح مىشد كه اجراى چنين نمايشنامهاى به زبان فارسى چقدر تماشاگر به سالن خواهد آورد؟ آن هم سالنى كه افراد غيرعضو در باشگاه شركت نفت براى ورود به آن دچار مشكلاتى خواهند بود! مىدانستنم اجراى تئاتر بدون توجه به نياز و خواست تماشاگر مىتواند كار را به سادگى به شكست بكشاند. همه نگرانىام اين بود كه كارى را به زبان فارسى تمرين و اجرا كنيم و در نهايت با تعداد محدود ايرانيان مقيم مسقط و همين طور محدوديت خريد بليت توسط علاقهمندان غيرعضو باشگاه "پیدیاو" با استقبال كم مواجه شويم و اين يعنى شكست! بعد فكر كردم چرا زبان بايد يك مانع باشد؟ ما در مسقط با جمعيتى بزرگ از مليتهاى مختلف مواجه هستيم. عرب، اروپايى، آسيايى، آمريكاى جنوبى و شمالى، ..كه اغلب مىتوانند به زبان انگليسى صحبت كنند. بعد فكر كردم چطور است كه اگر نمايشنامه "يك اتاق با دو در" را بخشبندى كنيم و هر قسمت را به فارسى و يكى از زبانهاى رايج درکشور عمان كار كنيم؟! مثلا ده دقيقه اول را با فارسى شروع كنيم و بعد با عربى ادامه بدهيم و قسمت عمده كار را با انگليسى جلو ببريم و بعد با هندى و در انتها دوباره با فارسى به پايان برسانيم. هدف اين بود كه نشان بدهيم زبان در اجراى تئاتر نبايد يك مانع باشد.
پيشنهاد دوم اما يك برنامه تركيبى شامل قطعات كوتاه نمايشى و استندآپ كمدى ميان هر دو قطعه نمايشى بود. در فكر بودم كه رابطهاى بين استندآپ كمدى و تئاتر به وجود بياورم. سوژه كار را هم از اتفاقات روزمره در مسقط در ميان مليتهاى مختلف در نظر گرفته بودم.
جلسه اول به پايان رسيد و قرار شد تا يكى از دو گزينه را انتخاب كنيم و البته خيلى زود تصميم خودم را گرفتم و آن چيزى نبود جز برنامه تركيبى از چند قطعه نمايشى و استندآپ كمدى.
ابراهيم صالحى، مجيد شعبانى، آرش نظرى و امير حسين مازنى سر تمرين آمدند. آنها هيچكدام عضو باشگاه شركت نفت عمان نبودند پس براى گرفتن مجوَز ورود به سالن تئاتر "پیدیاو کِلاب" نياز به گذراندن مراحل ادارى بود و البته ما نمىتوانستيم تمرينها را متوقف كنيم، پس با كمك ابراهيم صالحى تمرينهاى اوليه را در سالن تنيس روى ميز ورزشگاه سلطان قابوس آغاز كرديم. ابراهیم برای پیوستن به گروه و رفتن روی صحنه تردیدهای زیادی داشت اما بالاخره توانستم او را قانع کنم. حضور ابراهیم میتوانست برای جذب هر چه بیشتر تماشاگران ایرانی موثر باشد. او بهذات آدم با مزَهای است و هم از حدود ۱۲ سال پیش در این کشور زندگی میکند و به خاطر برگزاری برنامههای مختلف ورزشی برای آقایان و خانمها آدم شناخته شدهای است. اغلب ایرانیان مقیم مسقط او را میشناسند و از ابراهیم صالحی و فعالیتهایش به نیکی یاد میکنند.
تمرينهاى بدن و بيان را آغاز كرديم. در چند جلسه اول بچهها از تمرينهاى عجيب و غريب صدا و بدن گاه خندهشان مىگرفت. ياد گرفتن طرز درست نفس گرفتن چند جلسه طول كشيد. در نيم ساعت اولِ هر جلسه تمرين بدون استثنا تمرينهاى صدا و بدن را انجام مىداديم، تمرينهايى كه من در انجام آنها هميشه خوب بودم و معتقدم کار روی صدا و بدن یعنی تقویت اساس بازيگرى.
حالا من با گروهى مواجه بودم كه سابقه حضور جدَى روى صحنه نداشتهاند و اگر هم سابقهاى بوده در حد اجراى مدرسهاى براى هممدرسهاىهايشان بوده. اما حالا قرار بود برنامهاى را به زبان انگليسى براى تماشاگرانى از مليتهاى مختلف به روى صحنه ببريم كه خود اين كار يعنى يك خطر بزرگ و جدَى! اگر كار خوب از آب درنيايد چه كنيم؟! اگر كار نتواند با اين همه تنوع فرهنگى و نژادى ارتباط برقرار كند چه؟!
تمرينها جلو مىرفت و كار شكل خودش را پيدا مىكرد. اولين قطعهاى را كه آماده كرديم ديالوگ نداشت. شخصى روی صندلی نشسته و در حال مطالعه است که صداى درِ كمد اتاقش حواس او را به خود جلب میکند. صدايى كه از دو لنگه درِ كمد مىآيد و در ابتدا مانع از تمركز مرد براى مطالعه مىشود اما بعد تبديل مىشود به عادتِ این مرد كتابخوان كه در واقع بدون آن صداىِ مزاحم نمىتواند به كتاب خواندن ادامه دهد؛ پس خودش براى ايجاد صدا فكرى مىكند. ابراهیم صالحی و مجید شعبانی تبدیل شدند به دو لنگه درِ كمد! تلاش بر اين بود كه با حداقل وسائلِ صحنه بتوانيم كار را پيش ببريم. هر لنگه در كه باز و بسته مىشد بازيگر مربوط به آن لنگه در صداى قيژ قيژ از خودش درمىآورد. آرش نظری شد مرد کتابخوان. آرش در این نقش نیاز به میمیک شدید صورت داشت که البته از عهدهاش هم برآمد. اولين سؤالى كه از بچههاى گروه در روز شروع تمرینِ این قطعه کردم اين بود كه آيا مىتوانند بدون حضور من اين قسمت را بازى كنند؟
نام اين قسمت را گذاشتيم: Reading a book
قسمت بعدى كه درست كردن آن را شروع كرديم در مورد تعمير كولر يا همان AC بود. در حاشيه جنوبى خليج فارس زندگى بدون كولر تقريبا غيرممكن است و در هر خانه نوعى از آن یافت میشود و البته بسيار پیش میآید که دچار خرابى هم مىشوند! در اين قسمت سه نفر از بازيگران در نقش تعميركاران كولر بعد از كلّى كش و قوس به خانه من به عنوان راوى داستان مىآيند و در ابتدا به كولر خراب به مدت طولانى فقط نگاه مىكنند و بعد ميان ايشان بحثى در مىگيرد كه در اينجا "مشكله" وجود دارد يا !?"Problem" كه در نهايت نفر سوم يادآورى مىكند كه: !Moshkelah, Problem, same same
Same same از همان اصطلاحاتی است که به خودی خود بیمعنی است اما در زبانِ ساخته شده توسط اهالی محلی و خارجی کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس ب شدَت رواج دارد و معنی آن فهمیده میشود.
من روی صحنه به عنوان راوی، تاريخچه و بعد محيط داستان را در قالب استندآپ كمدى تشريح و بازى مىكردم و بعد بازيگران ديگر هم به صحنه اضافه مىشدند و به اين ترتيب تركيبى از تئاتر و استندآپ كمدى اجرا مىكرديم.
در ادامه قطعه نمایشی کولر و در آن سوى تماس تلفنی با من که روی صحنه منتظر آمدن گروه تعمیرات هستم:
هل انت انگليزى؟ آمريكى؟!
No I am an Iranian
ماشالله! ايرانى! كيف روحانى؟ ذين؟ تمام؟
!Rouhani is ZAIN but my AC is not working
و این حكايت اغلب ايرانيان مقيم عمان است كه وقتى ايرانى بودن خود را به خصوص به عمانىها اعلام مىكنند، مخاطب عمانى به هيجان مىآيد و كلّى ذوق مىكند! نام این قطعه را گذاشتیم: Repairing an air condition
در مسقط انواع و اقسام آدمها از مليتهاى گوناگون زندگى مىكنند. از كارگر ساده گرفته تا مديران سطوح بالا از مليتهاى مختلف مجبورند با هم ارتباط برقرار كنند. قطعا همه مردم هم تسلط كامل به زبان انگليسى ندارند اما اين مانع از ارتباط نخواهد شد! پس همه با هم در يك توافق نانوشته دست به ساختن يك زبان مشترك زدهاند كه تركيبى است از انگليسى، عربى و هندى! اين مدل از زبان به احتمال زياد فقط در اين قسمت از جهان قابل فهم است. در جايى كه انبوه كارگران آن از هند و پاكستان و بنگلادش و فيليپين... آمدهاند و اروپايىها (به طور عمده انگليسىها) در پستهاى بالاى مديريتى حضور دارند و هندىها و خاورميانهاىها در پستهاى فنى و مديريت ميانى فعاليت مىكنند. اين زبانِ تركيبى البته بهخوبى در اينجا كار مىكند و باعث پيش بردن كارها مىشود. نام برنامه را گذاشتيم: Wait Baba Wait!
اين اسم بر آمده از همان زبانى است كه به آن اشاره كرديم. يك زبانِ برآمده از اختلاط چند زبان مختلف! در قطعه کولر وقتی من از تعمیرکاران میخواستم تا هر چه زودتردست به انجام کاری بزنند و آن را تعمیر کنند، هر سه تعمیرکار با هم با صدای بلند از من میخواستند که: !Wait Baba Wait
روز اوَلى كه در گروههاى مجازى اين اسم را با دوستان ايرانىام به اشتراك گذاشتم برخى تصور مىكردند كه "بابا" در اينجا يعنى پدر! در حالى كه مراد از اين كلمه همان است كه مثلا در عبارت "خيله خب بابا" استفاده مىكنيم و اين استفاده در عمان هم وجود دارد و به همان صورت كاربرد هم دارد.
قسمت بعدى قطعه نمايشى بود كه خودم سالها قبل آن را ساخته و در يك محفل تئاترى در مسقط براى اولين بار به زبان انگليسى اجرا كرده بودم. تمِ اصلى این قطعه در موردِ از اراده خارج شدن آدمها و دست به كارهاى مضحك زدن ايشان در هنگام مكالمات تلفن موبايل بود و همچنین معضل آدرس دادن در کشور عمان که هم مشکل نامگذاری خیابانها و کوچهها را دارد و از طرف دیگر مشکلِ ارتباط زبانی آدرس دادن را پیچیدهتر هم میکند. امیر حسین مازنی با دو صندلى وارد مىشود و آنها را كنار هم مىگذارد و نقش كارمند يك شركت را بازى مىكند كه در حين كار به همكارش آرش نظری زنگ مىزند تا بداند فلان پرونده كجاست و صداى همكارش از بيرون صحنه مىآيد كه موبايل به دست وارد مىشود و هردوی آنها در یک لحظه در حالى كه روبهروى هم ايستادهاند دارند با موبايل با هم حرف مىزنند! داستان با تماسهاى متعدد كه هر دو نفر با موبايلهای خود میگیرند و در حین صحبت بدون اراده از بدن همديگر مثلا از موهاى سر و از دست و پاى هم استفاده مىكنند ادامه مییابد و در نهايت تماس تلفنى همزمان هر دو نفر به يك فاجعه براى هر دو ختم مىشود! اين قسمت كاملا صحنهاى و به عبارتى ديدارى از آب در آمد و استقبال خوبى هم از آن شد و نامی که برای آن انتخاب کردیم این بود: Talking by mobile phone
قطعه نمايشى بعدى نامش بود: Greetings
در اين قسمت به تفاوتهاى فرهنگى مردمان شرق و غرب در روابط روزمرَه پرداختيم! ابتدا فضاى يك شركت در ايران را ساختيم كه من به عنوان كارمند وارد آن مىشوم و يكى يكى همكارانم را بغل کرده و روبوسى مفصل مىكنيم اما به طرف يكى از آنها نمىروم و همین باعث میشود بقيه وساطت كنند كه ماجرا را تمام كنيد و با هم دوست باشيد! اما من و امیر حسین مازنی در دو طرف صحنه همچنان اصرار مىورزیم كه !No Way اما لحظه اى بعد همديگر را در آغوش مىكشيم و اشك مفصلى هم مىريزيم! و در انتها همه با هم براى صرف صبحانه محل كارمان را ترك مىكنيم!
حالا همين موقعيت در اولين روز كارى من در مسقط اجرا مىشود. در شركتى فرضی كه فرهنگ كار اروپايى در آن حاكم است؛ من به همان شکل قبلی وارد شده و به همان صورت با صداى بلند صبح بهخير مىگويم و بقيه حداكثر دست يا سرى تكان مىدهند و به كارشان مشغول مىشوند. اين قسمت با ميهمانىهاى شبانه ايرانى كه تا ديروقت ادامه دارد پيش مىرود و بعد با خداحافظىهاى مكرّر و تعارفات بيش از حد در هنگام خروج از در و در پايان در حالتى كه بازیگران سرهايشان در لای پرده انتهای صحنه روى هم قرار گرفته و فقط صورتهايشان معلوم است غيبتها و اظهارنظرهای خود را درمورد مهمانى شب گذشته كه در تناقض كامل با اظهارتشان در مواجهه با صاحبخانه است بیان میکنند. یک صحنه را هم اختصاص دادیم به احوالپرسیهای طولانی که در میان عمانیها مرسوم است اما برای اینکه از حساسیت قومی و زبانی بکاهیم، هر قسمت از احوالپرسی را به یک زبان خاص اجرا کردیم. ابراهیم صالحی و من در حالی که سرهایمان را به هم چسباندهایم شروع به احوالپرسی طولانی خود میکنیم و سوالهای من از "کیف حالک؟" میرسد به "کُلَ بلاد زین؟" تماشاگران از اجرای قسمتهای مختلف این قطعه استقبال خیلی خوبی کردند و در شب دوم یکی از تماشاگران خانم غیرایرانی بعد از تشویقها با صدای بلند به ما گفت: !Nice
این نام را برای آخرين قطعه نمايشى انتخاب کردیم: Crossing a street
مسقط شهرى است كه شهروندان آن كمتر پيادهروى کرده و اغلب در ماشينهاى خود تردد مىكنند و البته علَت اصلی آن گرماى شديد هوا در بیشتر طول سال است. فرزندان ما هم خیلی از مواقع با ما در ماشين هستند و رد شدن از خيابان تجربهاى است كه كمتر از آن اطلاع دارند! يك بار كه مىخواستم به پسرم كورش نحوه رد شدن از خيابان را در مسقط ياد بدهم ماشينها براى ما توقف مىكردند تا ما رد شويم و البته كورش به من يادآورى مىكرد كه رد شدن از خيابان آنقدرها هم كه فكر مىكنى كار سختى نيست و همانطور كه مىبينى ماشينها براى عابرين پياده مىايستند! همين اتفاق سوژهاى شد تا یک قطعه نمايشى بر اساس آن بسازيم.
اين قطعه را از خيابانى در مسقط شروع كرديم. پسرم كورش هم در اين قسمت بازى كرد و به عنوان يك نوجوان، دائم سر در موبايل خود داشت. ابراهیم صالحی و امیر حسین مازنی هم شدند دو راننده ماشين كه از چپ و راست صحنه عبور مىكردند و البته برنامه آموزشى ما را با توقف خود به شكست مىكشاندند!
وقتی من از رانندگان ماشینها میخواستم به مسیر خود ادامه دهند تا هم آنها رد شوند و هم ما به عنوان عابر پیاده از خیابان رد شویم ابراهیم صالحی به من میگوید:
-هل انت مجنون؟ هذا نمونه مافی ممکن! اوَل چیکو!
و وقتی من اصرار میکنم که این فقط آموزش است. ابراهیم با اعتراض میگوید:
-ترینینگ فی البیت! ترینینگ فی الجیم!
و وقتى ما به آن سوى خيابان رسيديم كورش مىگوید: !I told you! It's easy
و با عصبانیت صحنه را ترک میکند.
حالا من رو به تماشاگران آنها را دعوت مىكنم تا شهرهاى ديگرى جز مسقط را در ذهن خود تصور كنند! شهرهايى زيادى در دنيا كه رد شدن از خيابان در آنها نياز به فراگيرى فنون خاصى دارد! بعد همه بازيگران و عوامل کار از دو طرف صحنه به داخل سرازير مىشوند در حالى كه دارند رانندگى مىكنند. ماشينى ناگهان وسط خيابان دنده عقب مىرود! ديگرى دنبال شماره دادن است و يكى ديگر سبقت ناجور مى گيرد... يك بىنظمى مطلق که من بايد از ميان آن رد شده و خود را به آن سوی خیابان برسانم كه البته این مهم امکانپذیر نخواهد بود مگر با رد شدن زيگزاگى و البته مقدارى قر كمر براى عبور از ميان ماشينهاى عبورى كه در آن هرج و مرج کاملا بىتوجه به من به عنوان عابر پياده هستند! و در انتها موتورسوارى كه تكچرخ مىزند! این صحنه را مجید شعبانی و ابراهیم صالحی در حالی که همدیگر را بغل کردهاند اجرا میکنند که با استقبال و خندههای با صدای بلند تماشاگران مواجه میشود. وقتی همه این هیاهوها به پایان رسید به تماشاگران گفتم كه حالا من مىخواهم در همان شهر رانندگى كنم! من با حالت رانندگى وارد مىشوم و مجید شعبانی پشت سر من با فاصله نزديك یا همان سپر به سپر! در حال رانندگى است كه من به سه بازيگر ديگر به عنوان عابر پياده برمىخورم و وقتى به خاطر آنها توقف مىكنم مجید شعبانی با ترمز شديد فريادى بر سر من مىكشد و سه عابر پياده هم به من اعتراض مىكنند كه چرا براى ما ترمز مىكنى و شهر را به هم مىريزى؟ این دیالوگ امیرحسین مازنی با "ک" غلیظی که ادا میکند حسابی تماشاگران را به خنده میاندازد: ?Are you "C"razy
و در انتها چون معلوم مىشود كه من توريست هستم با من عكس سلفى مىگيرند و البته خيابان را هم مىبندند تا ماشين من رد شود و با همين صحنه اجرای ما تمام مىشود.
تمرينها به صورت دو جلسه در هفته پيش مىرفت و ما كمتر از بيست جلسه دو ساعته وقت داشتيم تا كار را آماده كنيم. در جلسه هماهنگى با مديران تئاتر شركت نفت یا همان "پیدیاو کلاب" قبل از شروع تمرینات، آنها از من سوالاتى پرسيده بودند كه من بايد برايشان جواب روشنى ارائه مىدادم! از جمله اينكه انتظار دارم در مجموع چند نفر تماشاگر بيايند و كار را ببينند؟ چند شب اجرا داشته باشيم؟ براى وسائل صحنه، لباس، دكور، نور و صدا چه چيزهايى نياز داريم؟ جواب به اين سوْالها براى تامين و تخصيص بودجه لازم براى كار بود و من پيشبينى دو شب اجرا و هر شب حدود شصت نفر تماشاگر را داشتم.
تمرينها پيش مىرفت و قطعات نمايشى يكى بعد از ديگرى آماده مىشدند و دوستان ايرانى و غيرايرانىمان در مسقط كه علاقه به ديدن كار داشتند به طور دائم از ما در مورد آن سوْال مىكردند و من گاهى در فيسبوك در مورد روند تمرينات مىنوشتم. به روزهاى تعيين شده براى اجرا كه به تقويم خودمان مىشد ٢٥ و ٢٦ اسفند نزديكتر مىشديم. گروه بازيگران سخت كار مىكردند و البته به طور دائم نگران بودند كه آيا قطعات نمايشى خندهدار از آب درخواهند آمد يا نه؟! يك شب دو نفر از اعضاى گروه تئاتر "پیدیاو کلاب" كه دو خانم انگليسى بودند براى ديدن تمرينها آمدند و خیلی خنديدند كه همين به بازيگرانمان روحيه داد! قرار بر اين گذاشته بوديم كه در مورد جزیيات كار با هيچكس صحبت نكنيم تا اجرا تازگى خودش را حفظ كند اما بازيگران بىتاب بودند تا بدانند تماشاگران از كار راضى خواهند بود يا خير؟! قطعه موبايل كه ديالوگهاى بيشترى نسبت به ساير قطعات داشت با كندى جلو مىرفت. در واقع ما كار را روى صحنه در حين تمرين مىنوشتيم و نمايشنامهاى در كار نبود اما روى جزیيات در حين تمرين به توافق مىرسيديم و البته اصرار وجود داشت كه از بداهه در حين اجرا جلوگيرى كنيم. براى قسمت تعمير كولر مواظبت مىكرديم كه لهجهها هندى نشوند تا كار در حد لهجه متوقف نشود. ناگفته نماند كه عمده كارهاى خدماتى و تعميرات در كشور عمان به وسيله هندى ها انجام مىشوند.
گروه بازيگران ما همگى از چندين سال پيش در عمان زندگى مى كنند و انگليسى را خوب صحبت مىكنند. پس در ديالوگها مشكل اساسى نداشتيم اما چون اغلب اولين بارشان بود كه روى صحنه مىرفتند گاهى دچار اضطراب شده و نمىتوانستند آنچنان كه بايد كار خود را به خوبى انجام دهند. بازيگرى فقط اداى ديالوگ نيست! بدن، بيان، لحن، صداى رسا، هماهنگى بيان و بدن و تاكيد درست روى كلمات در جمله، حس، شناخت موقعيت و نقش، اجتناب از لو دادن عمل و عكسالعمل و دهها مورد ديگر مىتوانند موجب خلقِ بازى و لحظه نمايشى ناب روى صحنه شوند. ما دست به كار كمدى زده بوديم كارى كه بهشدت به شناخت دقيق لحظهها نياز داشت تا درست از آب دربيايد و خندهدار شود!
شاهرخ رحمانى دانشجوى دكتراى زبانشناسى با سابقه بازى و اجراى تئاتر از دوستان قديمى من از دوران دانشگاه شيراز است. در پاييز سال گذشته وقتى او مطلع شد قرار است در نمايش "سفرهاى سندباد" به زبان انگليسى روى صحنه بروم خود را براى ديدن اجراهاى كار از ایران به عمان رساند که این کار او شور و شوقى مضاعف در من ايجاد كرد. حالا كه در زمستان به او خبر شروع تمرينهاى نمايش جديد را دادم و گفتم كه مىخواهم به زبان انگليسى آن را به روى صحنه ببرم. ابتدا شوكه شد اما طولى نكشيد كه هر دوى ما ديديم كه او در طى كمتر از سه ماه دوباره از تهران به مسقط آمده است! شاهرخ يك هفته قبل از اجرا به مسقط آمده بود و سه تمرينِ آخر ما را ديد.
در فاصله بين ٥ قطعه نمايشى ٥ استندآپ كمدى هم داشتيم كه من آن را اجرا مىكردم. سوژههاى استندآپ كمدىها بر اساس موضوع زبانِ ساخته شده توسط مليتهاى مختلف مقيم عمان بود. همان جنس زبان كه منجر به خلق نام برنامه شده بود!
من براى اولين بار هر پنج استندآپ كمدى ام را در جلسه تمرينى برای شاهرخ اجرا كردم و بدون شك او كمكهاى گرامرى، كلمهاى و مفهومى فراوانى به من كرد تا تماشاگران از مليتهاى مختلف بدون اشكال بتوانند با اجرا ارتباط برقرار كنند. البته لهجه انگلیسی حرف زدن من کاملا فارسی بود اما همانطور که شاهرخ تاکید میکرد لهجه مهم نیست، مهم این است که تلفظها درست باشند.
در اجرا از هيچ موسيقى استفاده نكرديم. اين ترجيح من بود كه تا مىتوانم با موسيقى دست به تحريك احساسات تماشاگر نزنم اما در انتخاب موسيقى قبل از اجرا وسواس زيادى به خرج دادم و در نهايت رسيدم به رباعيات خيام با اجراى شاملو و شجريان و موسيقى فريدون شهبازيان. مفهوم "خوش باش كه زندگانى اين است" همان چيزى بود كه به دنبالش بودم. فضاى غمِ آميخته به شادى در این اثر ماندگار تماشاگر ما را آماده اجراى سراسر طنز مىكرد. كار با نور هم در حداقل آن بود. فقط براى قسمت Greetings از نور موضعى استفاده كرديم.
پوستر كار را يكى از دوستان غيرايرانى در گروه تئاتر باشگاه آماده كرد. پوستر بسيار ساده بود و قسمت اصلى آن عكسى بود كه در يك حالت خارج از صحنه با حضور تمام بازيگران گرفتيم و این اسم عجيب و غريب بر روى ديوارهاى باشگاه رفت: !Wait Baba Wait كه زير آن نوشته بوديم: !An Iranian Comedy Show
در صفحه فيسبوك ايرانيان مقيم عمان حسابى تبليغ مىكردم و به بازيگران هم مىگفتم تا مىتوانند برای شبهای اجرا تماشاگر بياورند چون اجراى كار كمدى با تماشاگر كم به واقع كار آسانى نيست! به تدريج فروش بليتها سرعت مىگرفت. گرفتارى اصلى اين بود كه تعداد ایرانیان عضو باشگاه پیدیاو خیلی کم است و فقط اعضاى باشگاه براى خود و به تعداد محدود براى غير اعضا میتوانند بليت بخرند، به عبارت ديگر غير اعضا براى خريد بليت نياز به درخواست از يك عضو باشگاه را دارند كه همين كار را سخت مىكند. تركيب تماشاگران هم خيلى مهم بود. اگر همه سالن يا اكثريت خيلى زياد آن ايرانىها مىبودند پس ديگر چرا به زبان انگليسى اجرا مىكنيم؟ و اگر عمده سالن خارجىها باشند ارتباط با تماشاگران خيلى كار آسانى نخواهد بود چون سوژهها به زندگى ايرانىها در عمان ارتباط زيادى داشت و از اين اصل نبايد غافل شد كه خنده تماشاگران مىتواند يك پديده مُسرى باشد! يعنى خنده یک تماشاگر در سالن میتواند باعث خنده دیگران شود.
به سرعت به زمان اجرا نزديك مىشديم و احساس اضطراب به آرامى وجودمان را فرا مىگرفت. از دو هفته قبل از اجرا بليتفروشى در دفتر باشگاه شركت نفت آغاز شد. چند روز مانده به اجرا تعداد بليتهاى در نظر گرفته شده يعنى ٩٩ بليت براى جمعه شب به پايان رسيد و از بليتهاى شنبه شب هم كمتر از ١٠ عدد باقى مانده بود. اين خبر حسابى هيجانانگيز بود و سرحالمان آورد. این تعداد فروش بلیت برنامههای اولیه ما را برای قرار دادن میزهای گرد به همراه پذیرایی در سالن را تغییر داد چون ما حداکثر پیش بینی ۶۰ نفر در هر شب را داشتیم. پس برنامه پذیرایی به زمان استراحت تماشاگران بعد از اجرای قطعه موبایل تغییر پیدا کرد.
پنج قطعه نمايشى آماده شده بودند و تمرينهاى آخر را پشت سر مىگذاشتند اما پنج استندآپ كمدى هم نياز به كار داشتند. متن و سوژهها آماده شده بود و خط داستانى هر استندآپ كمدى هم معلوم بود اما هنوز نياز به تمرین بیشتر وجود داشت كه با حضور دوستم شاهرخ اين كار نيز به انجام رسيد.
بالاخره شب اجرا فرا رسيد. شبِ قبل، آخرين تمرين را با نور و لباس و گريم كه همه در خلاصهترين و سادهترين شكل خودشان بودند، انجام داده بوديم و همه آماده بوديم براى يك اجراى موفق.
در اتاق گريم بوديم كه خبر رسيد تماشاگران پشت درِ ورودى سالن صف بستهاند و اين خیلی خوشحالمان كرد.
ثانيههاى آخر قبل از ساعت پنج و سى دقيقه عصر بود. اين يك سنت ديرپا و به نوعى عادت در سالنهاى تئاتر و سينماى كشور عمان است كه برنامه سر ساعت مقرر آغاز مىشود. در سالن شركت نفت يا همان "پىدىاو" طبق اصول كارى اين شركت، ايمنى در اولويت اول قرار دارد. پس قبل از هر برنامهاى يك نفر به نمايندگى از گروه تئاتر بايد براى تماشاگران توضيح بدهد كه در هنگام وقوع آتشسوزى چه بايد بكنند و درهاى خروج كجاست؟! هميشه آرزو داشتم براى يك بار هم كه شده قبل از شروع اجراى تئاتر در سالنهاى تئاتر ايران هم يك نفر بيايد و براى تماشاگران توضيح بدهد كه در هنگام آتشسوزى چهكار بايد بكنند و همين طور توضيحى در مورد وقت استراحت و غيره بدهد تا تماشاگر با احساس راحتترى كار را ببيند و بداند كه در هنگام بروز حادثه چهکار بايد بكند و چهکاری را نباید انجام دهد!
قبل از اجرا كلى تمرين صدا و بدن كرده بوديم و حسابى آماده بوديم. توضيحات ايمنى به پايان رسيد، پرده كنار رفت و صحنه كمعمقى كه در انتهاى آن پرده ديگرى قرار داشت، نمودار شد و تماشاگران شروع به تشويق شديد كردند و من وارد شدم. صحنه كاملا خالى بود و فقط با نورعمومى پر شده بود. در مقابل بیش از صد تماشاگر پر شور شروع كردم به صحبت به زبان انگليسى! صبح روز اجرا دچار تپش شديد قلب شده بودم! ترس وجودم را فراگرفته بود كه آيا تصميم درستى گرفتم؟ اجراى استندآپ به زبان انگليسى؟! آيا از عهده آن برخواهم آمد؟ همسرم دلدارىام داد كه تو مىتوانى! تشويق تماشاگران در ورود من آنقدر خوب و قوى بود كه قوت قلب کمنظیری به من داد.
براى تماشاگران گفتم كه نزديكى فارسى و عربى اعتماد به نفس كاذبى به ما مىدهد و ما فكر مىكنيم كه به سرعت عربى را فرا خواهيم گرفت اما همين اعتماد به نفس كاذب باعث شده تا ما از یاد گرفتن زبان عربى محروم شویم و از طرف دیگر خواندن آن همه دروس عربى در دوران تحصيلِ قبل از دانشگاه شامل آن همه صرفِ ذَهبَ، ذَهبا، ذَهبوا... هم در عربى حرف زدن هيچ كمكى به ما نكرده است و وقتى مىخواهيم عربى حرف بزنيم بين هر دو كلمه يك تا دو متر فاصله مىگذاريم! از طرفى در همان دوران تحصيل، انگليسى را هم درست ياد نگرفتهايم! در ضمن دانش ما از زبان عربىِ محاوره هم خيلى محدود است. مثلا ما فكر مىكرديم در زبان عربى حرف "گ" وجود ندارد اما اينجا فهميديم كه در محاوره به جاى "ج" از "گ" استفاده مىكنند! و اين اتفاق حتى در انگليسى صحبت كردن عربها هم مىافتد و گاه باعث ايجاد ديالوگهاى خندهدارى مىشود.
بعد اين محاوره را با همكار فرضى عمانىام روی صحنه بازى كردم. من به دنبال همکار دیگرمان "جان" میگردم.
?Where is John-
!Gon, gone
?What do you mean gone gone?! Where is John-
!Gon, gone Baba
?You mean he will not come back again? Where is John-
!Baba, Gon, gone نفر ايرانى مافى معلوم انگليزى! انگلیزی لازم بابا
قسمت اول كه شامل معرفى برنامه و استندآپ در مورد زبان بود خوب پيش رفت و بعد آن را كشاندم به قطعه نمايشى اول یا همان تعمير كولر! اين قسمت به طرز عالى با تماشاگران ارتباط برقرار كرد چون كاملا برايشان ملموس بود و بارها ديده بودند كه تعميركاران كولر مىآيند و مدت طولانی به كولر فقط نگاه مىكنند و مىروند! البته كه ما قضيه را طنز كرده بوديم اما مسئله اصلى عدم ارتباط درست زبانى بين آدمهاى ماجراى كولر بود كه به خوبى جا افتاد. ورود ابراهیم صالحی، مجید شعبانی و امیر حسین مازنی از سمت راست به صحنه با لباسهای تیره و رفتن آنها به سمت کولر خیالی در گوشه صحنه بدون هیچ کلامی و بدون توجه به من که از آنها خواسته بودم برای تعمیر کولر بیایند، خنده خوبی را از تماشاگران گرفت. بعد از رفت و برگشتهای متعدد هنوز بین تعمیرکاران دعوا بود که آیا من از دست آنها angry هستم یا "زعلان"؟! که این ماجرا به وسیله دیالوگ مجید خاتمه پیدا کرد که گفت انغری، زغلان Same same! و این کافی بود تا سالن از خنده منفجر شود! در اجرای این قطعه در یک قسمت یکی از بازیگران که از خارج از صحنه با تلفن با من صحبت میکرد یک خط مهم از دیالوگها را فراموش کرد که وقتی رفتم در را باز کنم تا تعمیرکاران بیایند داخل به آنها گفتم: بچهها اصلا مهم نیست! چون همه چیز داشت عالی پیش میرفت و البته که خیلی خوب هم پیش رفت.
سوژه استندآپ دوم در مورد آدرس دادن در عمان بود. در اين كشور به خاطر استفاده از صندوق پستى به جای سرويس تحويل نامه و بسته در منازل، خيابانها و كوچهها به طور دقيق و كارآمد نامگذارى نشدهاند و براى آدرس دادن مجبوريم از جاهاى معروف يا همان land mark استفاده كنيم. مثلا بعد از پمپبنزين، قبل از فلان فروشگاه...از طرف ديگر به علت مشكل زبان و ارتباط وقتى از كسى آدرس مىپرسيم گاه پيش مىآيد كه طرفِ مورد سوْال قبل از اينكه متوجه سوْال بشود دستانش را قاطع به جلو مىگرداند و اشاره مىكند كه برو جلو! و البته هر چه كه جلوتر بروى اثرى از مكانى كه دنبالش مىگردى نخواهى یافت! در اجرای استندآپ این قسمت یکی از کلمات را بر خلاف دستورات تلفظی شاهرخ ادا کردم که ناگهان به خودم آمدم و به تماشاگران گفتم الان شاهرخ دارد خودش را به در و دیوار میزند که "اَدرس" درست است نه "آدرس"! که همین خودش با مزه شد و خنده میگرفت!
بعد وارد قسمت بىكلامِ خواندن كتاب شديم كه خوشبختانه خوب كار كرد و تماشاگر را به دنبال خودش كشيد. قسمتی که تماشاگر را دعوت میکرد به تفکر در مورد عادت کردن به دردها در زندگی روزمره! دست زدنها و خندهها در حين اجراى اين قسمت به ما در پشت صحنه دلگرمى زیادی مى داد.
موضوع استندآپ بعدى من در مورد همكار پرتغالىام بود كه عادت داشت جواب اغلب سوالات را هميشه با يك عبارت خاص بدهد و آن چيزى نبود جز: More or less!
يعنى مثلا اگر مشترى سوْال مىكرد كه آیا با اين دستگاه آن كار خاص را هم مىتوانم انجام بدهم جواب مىداد: مور اور لس! آيا اين ميزان برق براى راهاندازى دستگاه مناسب است باز مىگفت: مور اور لس! كه بعد من سعی میکردم او را با سوالهای بدیهی به چالش بکشم تا نتواند آن جواب تكرارى را بدهد.
?Are you a Portuguese-
More or less
?Do you see me-
More or less
?Do I exist-
...
تماشاگران از اين قسمت استقبال خوبی كردند و بعد قطعه نمايشى موبايل را اجرا كرديم كه چون خوب روى آن تمرين كرده بوديم و سوژه بامزهاى هم داشت خيلى از آن استقبال شد. آرش نظری و امیرحسین مازنی این قسمت را با مهارت تمام اجرا کردند. در تمرینها به خوب شدن این قسمت امید زیادی نداشتیم تا اینکه با پیشنهاد موثرِ آرش در جابهجایی نقشها کار ناگهان زیر و رو شد، اما شاهرخ ناظر زبان انگلیسی ما اصرار داشت که از استفاده از غلطِ مصطلح و رایج در زبان انگلیسی در این کشور که بعد از کلمه reach از to استفاده میشود خودداری کنیم تا اینکه "میس روزی" معلم زبان انگلیسی در مدرسه "پیدیاو" که گاه در تمرینات ما شرکت داشت نظر داد که این اصلا موضوع مهمی نیست و اصل برقراری ارتباط است و بس! و البته ما همه از این بانوی متشخص به خاطر رهاندنمان از چنگ استاد شاهرخ رحمانی تشکر کردیم!
بعد از اجرای اين قسمت، پانزده دقيقه استراحت داشتيم که تماشاگران برای پذیرایی مختصر به انتهای سالن میرفتند. پشت صحنه در پوست خود نمىگنجيديم و به هم مىگفتيم تازه قسمتهاى خيلى خندهدار كار مانده و تماشاگران چه استقبالى از آن خواهند كرد!
بعد از زمان استراحت و شروع دوباره وارد صحنه شدم تا استندآپ بعدى را اجرا كنم. موضوع مربوط مى شد به باغبان مجتمعى كه در آن زندگى مىكنيم و درگيرى كه به خاطر زبان نفهميدنِ همديگر داريم! هرگونه ارتباط با باغبان مذكور از تركيب جملات و كلمات انگليسى و عربى و هندى انجام مىشود. داستان اين بود كه همسر من گلدانها و گلهاى روبهروى خانه ما را به سه بخش تقسيم كرده و از باغبان مجتمع مىخواهد كه يك بخش را هر روز و بخش ديگر را يك روز در ميان و بخش سوم را هر هفته يكبار آبيارى كند كه البته فهماندن اين فرمول نسبتا پيچيده با مشكلات زبانى كه وجود دارد كار آسانى نيست و در عمل تمام برنامه آبدهى گلدانها بههم مىريزد بهگونهاى كه برخى خيلى زياد و برخى هم خيلى كمتر از برنامه مورد نظر آب مىخورند و همين باعث درگيرى ما و جناب باغبان مىشود و من هر چه اصرار میکنم تا همسرم به برنامه سادهتر و قابلفهمتری رضایت بدهد تا همه از جمله گلها و باغبان خوشحال باشند، ایشان رضایت نمیدهند.
حالا آخر ماه شده و جناب باغبان براى گرفتن مزد ماهيانه در خانه را مىزند و من مىگويم كه امشب پول نقد همراه ندارم لطفا فردا بيا، باغبان اما رضایت نداده و جمله زير را دم در خانه ما با شِکوه و شکایت به من مىگويد:
To be or not to be! That is the question! Whenever there is a delay in my payment it seems as if you are plunging a dagger !into my heart
و من هاج و واج مىمانم كه تو مگر شكسپير مىدانى؟ كه با قطعيت اعلام مىكند بله! و من مىپرسم پس اگر اینطور است چرا براى فهميدن برنامه آبيارى گلدانها انگليسىات زود تمام مىشود و ته مىكشد؟! و البته همه اینها را خودم روی صحنه برای تماشاگران بازی میکنم.
اين استندآپ هم خنده حسابى گرفت و بعد از آن قسمت نمایشی احوالپرسى و مقايسه نوع ايرانى و غربى و مهمانىهاى ايرانى را اجرا كرديم كه سالن را به وجد آورد!
سوژه استندآپ آخر در مورد پاسپورت كنترل و مشکلات زبانی در آنجا بود. داستان اين بود كه من و همكار انگليسىام به همراه همسر آسيايىاش در يك سفر زمينى با هم بوديم تا به كشور همسايه برويم. افسر كنترلكننده پاسپورت با ديدن پاسپورت انگليسى همكارم راه را براى جنابشان باز كرد اما براى من انبوهی از فرمهای مختلف را آورد تا پر كنم و من هم اول فرمها را ایستاده پر میکردم اما به خاطر طولانی بودن فرمها مجبور شدم بنشینم و بعد حتی مثل بچهها که مشق مینویسند دراز بکشم تا به پرسشهای بیشمار در مورد آبا و اجدادم پاسخ دهم!
در این حال افسر کنترل پاسپورت در اینجا رو به همکار انگلیسی من کرد و گفت: You no problem, my wife problem!
خانم آسيايى به شدت شروع به خنديدن كرد و دائم سوْال مىكرد كه مشكل همسرت چيست؟ بگو شايد ما بتوانيم آن را حل كنيم؟ و افسر مربوطه هم به طور دائم همان جمله بالا را تكرار مىكرد و در نهايت براى ايشان هم فرم آورد تا پر كند اما همكار انگليسى به همسرش گفت هرگز به انگليسى مردم نخند! و اين درس مهمى براى من بود.
بعد ماجرا را كشيدم به سختگيرىهاى گاه بىموردى كه براى پاسپورت ايرانى در برخى جاها ايجاد مىكنند و سوْالهاى عجيب و غريبى كه مىپرسند! فضاى يك فرودگاه ترانزيت اروپايى را در ذهن تماشاگران ساختم كه همه براى كنترل پاسپورت و رسيدن به پرواز بعدى عجله دارند و داخل فرودگاه مىدوند تا خود را به خلوتترين صفِ پاسپورت كنترل برسانند و من مىبينم جمعی از مسافران از مليتهاى مختلف دارند به دنبال من مىآيند كه ناگهان تصمیم میگیرم توقف كنم و به ايشان بگويم كه "دوستان این كار را نكنيد چون كنترل پاسپورت من خیلی طول خواهد كشيد و شما ممكن است پروازتان را از دست بدهيد!" اما این کار را نمیکنم تا اینکه نوبت من میشود تا پاسپورتم را تحويل افسر پاسپورت كنترل بدهم و او در حالى كه دارد مُهر مربوطه را پايين مىآورد تا بكوبد به يكى از ورقههای پاسپورت من ناگهان توقف مىكند و مىپرسد؟
?Where are you from
Iran-
!?Why
!Mainly because of my mother and father who met each other in Iran and I am a product out of that meeting-
سپس از سوْال عجيب و غريبى كه یکبار در اقدام براى اخذ ويزاى انگلستان از من پرسيدند گفتم:
?Are you a terrorist
In fact on that particular day I woke up late and saw those twin towers are coming down then I thought the biggest job inthat field is done! So, that is the reason I changed my plan to become an engineer
اين استندآپ بيشترين خنده را در ميان استندآپ ها گرفت و بعد، آخرين قطعه نمايشى را اجرا كرديم كه قسمتِ رد شدن از خيابان شلوغ و رانندگى بىقاعده، آن سالن را از خنده منفجر كرد. ابراهیم صالحی و امیر حسین مازنی به همراه پسرم کورش ستاره این این قسمت بودند. یکی از تماشاگران ونزوئلایی بعد از اجرا به من گفت که ما را بردی به خیابانهای کاراکاس.
در پايان اجرا در پوست خود نمىگنجيديم و انگار داشتيم پرواز مىكرديم. تشويقهاى ممتد و پر شور تماشاگران كه به نظر كاملا راضى مىآمدند روحيه و انرژى عجيبى به ما داده بود. وقتى از سالن خارج شديم بنا به رسم خوبى كه در اينجا برقرار است در خارج از سالن به ميان تماشاگران رفتيم و در حین بدرقه با ايشان خداحافظى و تشكر كرديم كه در همان جا آنها كلى به ما انرژى دادند و تشويقمان كردند و در مورد قسمتهاى مختلف كار با ما صحبت كردند. اين رسم و سنت خوبى است كه اميدوارم در سالنهاى تئاتر كشورمان هم رواج پيدا كند. تماشاگر و عوامل اجرا رو در روى هم بلافاصله بعد از اجرا با هم حرف مىزنند و نظراتشان را مىگويند، از هم تشكر مىكنند و به هم روحيه مىدهند و تشويق مىشوند.
اجراى شب اول مثل اجراى هر تئاتر ديگرى در آن شب متولد شده و در همان شب هم مُرد!
عصر شنبه دو ساعت قبل از اجرای شب دوم دوباره در سالن بوديم. دوباره تمرين صدا و بيان و بدن و گريم و لباس و آماده شدن براى اجراى آخر. در عمان تعطيلات آخر هفته روزهاى جمعه و شنبه است. بليتهاى کمی برای اجرای شنبه باقی مانده بود و از شب قبل هم تعداد زيادى تماس داشتيم كه مىخواستند بليت اجراى شنبه را بخرند اما محدوديتهاى باشگاه شركت نفت اجازه اين كار را كمتر مىداد. تماشاگران آمدند داخل سالن. موسيقى فريدون شهبازيان و صداى شاملو و تصنيفهاى شجريان شروع شد. اسرار ازل را نه تو دانى و نه من!
وارد صحنه شدم. تشويقهاى تماشاگران در هنگام ورود من به اندازه شب گذشته نبود! احساس میکردم فضاى سالن مثل شب گذشته گرم نیست! بارها به بازيگرانم گفته بودم كه مواظب شب دوم باشند. هر اجراى تئاتر در هر شب مىتواند قضاوت كاملا متفاوتى را از طرف تماشاگران تجربه كند. تماشاگران شب اول كاملا راضى بودند اما اين دليل نمىشود كه امشب هم همان رضايت خاطر به وجود بيايد. شب اول تعداد ايرانيان به نظر بيشتر مىرسيد و شب دوم تعداد غيرايرانيان شامل عمانى، هلندى، انگليسى، نروژی، آلبانيايى، ونزوئلايى... به نظر بيشتر بودند. معرفى قسمت اول به همراه استندآپ آن خوب پيش رفت اما در بعضى نقاط كه شب قبل خنديده بودند امشب نمىخنديدند پس سعى كردم قسمتهايى را به استندآپ اضافه كنم. خندهها به تدريج وسعت پيدا مىكرد.
موضوع جالبی كه به آن پى بردم اين بود كه براى اجراى موفق يك نمايش خندهدار يا استندآپ كمدى جغرافياى توزيع تماشاگرانی که میخندند در سالن مهم است. شب دوم يك تماشاگر عمانى داشتيم كه به همراه خانواده براى ديدن كار آمده بود و با صداى بلند و بم خود بهشدت مىخنديد و گاه حتى برايش دشوار بود كه جلوى خندههايش را بگيرد تا من بقيه ماجرا را اجرا كنم به همين خاطر در ميان اجراى يكى از استندآپها به ميان تماشاگران رفتم و دستانش را فشره و از او تشكر كردم!
اما شب دوم، شب پيچيده و سختى شد. برخى تماشاگران بهشدت با كار همراهى مىكردند و مىخنديدند و برخى به ویژه گروهی از ایرانیان از نگاههايشان معلوم بود كه ارتباط زیادی با صحنه برقرار نكردهاند. اجراى نمايش طنز براى تماشاگرى كه از آن خوشش نمىآيد به معنى واقعى كلمه يعنى مصيبت!
تماشاگر به هر حال محق است. وقت خود را صرف كرده و پول بليت داده است. قيمت بليت اجراى ما در حداقل مقدار ممكن بود. تماشاگران عضو باشگاه سه ريال بايد پرداخت مىكردند و تماشاگران غير عضو پنج ريال. در همين سالن برنامههاى ده و گاهى بيست ريالى هم اجرا شده است. هر ريال عمان حدود دو و نيم دلار آمريكا ارزش دارد.
قطعه كولر در شب دوم خيلى بهتر و دقيقتر اجرا شد و البته تماشاگران شب دوم بيشتر دست مىزدند اما به اندازه تماشاگران شب اول نمىخنديدند. قسمتهاى كتاب خواندن و موبايل هم خوب پيش رفتند اما باز هم خندهها به اندازهاى كه ما انتظار داشتيم نبودند. در زمان استراحت كه از تماشاگران پذيرايى مىشد و ما پشت صحنه دقايقى براى نفس تازه كردن وقت داشتيم به دنبال بازيگرانمان رفتم. پيدايشان نمى كردم! بعد از جستوجوى فراوان ديدم كه بيرون از سالن در خلوتى دارند سيگار مىكشند. همه را جمع كردم و گفتم كه ما بايد اين تماشاگر را راضى به خانههايشان بفرستيم و خاطره خوبى از اجرا در ذهن خودمان باقى بگذاريم. آنها براى اولين بار نفس به نفس شدن با تماشاگران را تجربه مىكردند و طبيعى بود كه از برخى تفاوتها در عكسالعملهاى تماشاگران در دو شب اجرا شوكه شده باشند!
اما در ميان تماشاگران شب دوم كسانى هم بودند كه فقط به خاطر دوستى با ما آمده بودند و ظاهرا خيلى علاقهاى به دنبال كردن كار نداشتند. مثلا تماشاگر ایرانی داشتيم كه تقريبا در تمام طول اجرا بهشدت با موبايل خود مشغول بود و اصلا فرصتی برای نگاه کردن به صحنه نداشت. قسمت دوم را با انرژى بيشترى شروع كرديم و خودم در دو استندآپ باقى مانده سنگ تمام گذاشتم. اجراى دو قسمت نمايشى آخر هم به خوبى پيش رفت و رفته رفته نظر بيشتر تماشاگران را جلب كرد تا اينكه در دقايق پايانى توانستيم صداى پرشور خندههاى اغلب تماشاگران را تشخيص بدهيم و البته بعضى هم بودند كه كماكان اخم كرده بودند و هيچ قسمتى از كار چه پنج استندآپ و چه پنج قطعه نمايشى نظرشان را جلب نكرده بود! این موضوع برای من که اغلب روی صحنه بودم و نگاههایم به تماشاگران دوخته شده بود مقداری آزاردهنده بود و به خودم میگفتم مگر میشود این کار را دید و اصلا نخندید در حالی که کلی از تماشاگران از کار استقبال میکنند و صدای خندههایشان سالن را پر کرده است. تقریبا چهره تمام تماشاگران دو شب اجرا در ذهنم هست. رفتار آن چند تماشاگر دوست در شب دوم عصبانیتی را در وجودم ایجاد کرد که نتیجهاش فقط یک چیز بود و آن فکر کردن به شروع کار بعدی! کار هنر گاهی مقداری عصبانیت هم میخواهد! انگار عصبانی بودن به آدم انگیزه میدهد تا با کار هنر برای رفع آن اقدام کند.
بعد از اجراى شب اول در صفحه ايرانيان مقيم عمان در فيسبوك كلى نظرات دلگرمكننده داشتيم كه برخى تماشاگران شب دوم هم با شور و علاقه نظرات خود را ابراز كرده بودند. ايميلها و پيامهاى تبريك از تماشاگران هر دو شب ما را دلگرم مىكرد و البته بودند دوستانى كه به صراحت به ما گفتند كه از كار خوششان نيامد است.
از فرداى روز اجرا غم شديدى وجودمان را فرا گرفت. دلمان براى كارمان تنگ شده بود كه البته امرى طبيعى است. نظرات تماشاگران چه آنها كه از كار خوششان آمده بود و چه آنها كه راضى نبودند ما را به يك سمت راهنمايى مىكرد و آن اينكه كار بعدى را هر چه زودتر شروع كنيم. همه بازیگران انگار که چیزی را گم کرده باشند به من اصرار میکنند که کار بعدی را هر چه زودتر شروع کنیم و این راز عجیب و غریبی است که باعث میشود این همه عاشق غیرحرفهای کار صحنه در همه جای جهان حتی بدون هیچ درآمدی از اجرای تئاتر، همچنان مشغول به این کار باشند.
در گزارش جلسه سالانه گروه تئاتر شرکت نفت یا "پیدیاو" اعضا از اینکه من به گروه پیوستهام اظهار خوشحالی کرده و اصرار داشتند که باید کار جدیدی را شروع کنم تا آنها نیز در آن بازی کنند و گروه من فقط محدود به ایرانیها نباشد. به آنها گفتم که قصد اجرای "آوازخوان طاس" اوژن یونسکو را دارم که کلی هم به هیجان آمدند. اگر این کار را بتوانم انجام بدهم بعد از "خلا"، "کرگدن" و "استاد" چهارمین کاری خواهد بود که از این نویسنده بزرگ رومانیایی فرانسوی اجرا میکنم. طرح دیگری هم در ذهن دارم که یک نمایشنامه الهام گرفته از "آوازخوان طاس" است که خودم آن را نوشتهام به نام "ماشین آتشنشانی در مسقط" که اتفاقات آن دراین شهر میافتد و البته انتخاب بعدی میتواند "یک اتاق با دو در" محمود ناظری هم باشد. دوست قدیمی و گرانقدری که تا حالا افتخار اجرای نمایشنامههای "تز"، "قربانی"، "جزیره آرام است"، "زن و مردی برای امروز"، "آرامش بعد از طوفان" و "هنگامه" را داشتهام. همه این کارها را در فاصله زمانی سال های ۶۸ تا ۷۴ در دانشگاه شیراز انجام دادهام.
اجرای تئاتر ایرانی از آن نوع اتفاقاتی نیست که در مسقط به طور دائم تكرار شود و از طرفی انجام دادن كار صحنه با وجود مشغلههاى كارى روزانه هم برای ما كار آسانى نيست، اما وقتى مرتكب كار تئاتر شدى دست كشيدن از آن اصلا آسان نخواهد بود. به قول سعدی عاشق شاید بتواند آهن دلی کند چندی! اما چه بخواهد چه نخواهد دوباره به صحنه باز خواهد گشت.
گفتم آهن دلى كنم چندى
ندهم دل به هيچ دلبندى
سعديا دور نيكنامى رفت
نوبت عاشقى است يك چندى