خراسان نوشت:زن جوانی که پس از خودکشی دوست قدیمی اش با عذاب وجدان دست و پنجه نرم می کرد، ماجرای تاسف بار او را برای مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد تعریف کرد.

او گفت: 15 سال قبل رفاقت من و شکوفه در اولین ترم تحصیلی دانشگاه به مهر و محبت بی نظیری گره خورد به گونه ای که رازدار یکدیگر بودیم . او رنگین کمانی از شور و هیجان و مهر و عاطفه بود که با تابش خورشید به همه انرژی می داد اما در قلبش کوهی از غم و نامهربانی های روزگار نهفته بود.

چند ماه بعد تازه متوجه شدم که خود غصه سنگینی دارد. یک روز سفره زندگی اش را در برابرم گشود و گفت: در 16 سالگی با جوان 30 ساله ای ازدواج کردم که هیچ گاه احساسات زنانه ام را نمی فهمید. او مردی بی مسئولیت، بی احساس و تهی از هرگونه مهر و محبت بود و از سوی دیگر من هم حتی الفبای زندگی مشترک را درک نمی کردم اما انگار محکوم به «فهمیدن» بودم. شکوفه سال ها بعد و در حالی که تحصیلات تکمیلی «کارشناسی ارشد» را به پایان رسانده بود روزی از خیانت همسرش پرده برداشت و با قلبی شکسته گفت که فرزندانش نیز نه تنها به او بی مهری می کنند بلکه مسیر شوم پدرشان را ادامه می دهند به گونه ای که واژه مادر را نمی شناسند و از او فقط آشپزی و خانه داری را انتظار دارند چرا که از پدر مهندس شان فقط هنر تحقیر و رفع نیازهای مالی شان را آموخته بودند و نمی دانم اگر دختری داشتم مهر مادر بر قلبش جاری می شد و مرا عاشقانه در آغوش می کشید یا او نیز مانند سه فرزند پسرم می شد.

با این حال من فقط سکوت می کردم تا با واکنش های تند آن ها روبه رو نشوم چرا که شوهرم طوری با من رفتار کرده بود که هیچ وقت جرئت بازخواست از فرزندانم را نداشتم و تنها نیازهای رفاهی و مادی آن ها را برطرف می کردم. از سوی دیگر همواره از این که همسرم به دلیل موقعیت اجتماعی و شغلی خود با زنان غریبه ارتباط داشت رنج می کشیدم و سال ها در آرزوی تبریکی از سوی همسرم ماندم که سالروز ازدواج یا روز زن را به خاطر داشته باشد اما تلخ تر از این روزهای سیاه لحظه ای بود که فهمیدم یونس قصد ازدواج با دختر 18ساله ای را دارد که از مدتی قبل در شرکت مهندسی او استخدام شده بود.

باز هم سکوت کردم چرا که دیگر سال های جوانی ام سپری شده بود و احساس می کردم دیگر در قلب همسرم جایی ندارم و ...

زن 45 ساله که دیگر اشک از چشمانش جاری شده بود در ادامه این ماجرا گفت: سال ها بود که شکوفه سیر تا پیاز زندگی اش را صادقانه با من در میان می گذاشت و من هم به دلیل این که در رشته روان شناسی تحصیل کرده بودم، بی ریا و بدون ادعا پای درد دل هایش می نشستم و او را به زندگی امیدوار می کردم تا این که او چند روز قبل و در یک صبح دلهره آور با من تماس گرفت، اما ارباب رجوع زیادی در اطرافم نشسته بودند و حتی فرصت صرف صبحانه هم نداشتم. از تماس شکوفه در آن ساعت روز فهمیدم که باز هم با یک مشکل حاد خانوادگی روبه رو شده است و مرا آخرین امید خود می داند تا مانند همیشه تاروپود از هم گسسته زندگی او را به یکدیگر گره بزنم اما من با پاسخ هایی کوتاه صحبت درباره زندگی اش را به فرصت دیگری موکول کردم و با قطع شدن تلفن صدای شکستن قلب او را نیز شنیدم و به همین دلیل استیکری با مفهوم شرمندگی و ناراحتی برایش فرستادم تا بدین گونه از قدیمی ترین دوستم عذرخواهی کرده باشم.

آن روز گذشت و من صبح روز بعد را در حالی آغاز کردم که خبر خودکشی شکوفه مرا پشت میز کارم میخ کوب کرد.باورم نمی شد به همین راحتی صمیمی ترین دوست زندگی ام را از دست داده باشم، آن جا بود که بی اختیار ساعتی را در خلوت خودم گریستم و مدام افسوس می خوردم که ای کاش به جای ارسال استیکر دقایقی را با او همدردی می کردم.

23302