در خصوص علت تظاهر به جنون بهلول دو دلیل آورده‌اند. یک، جهت در امان ماندن از سوءظن و خشم هارون‌‌الرشید. دو، فرار از پیشنهاد وی مبنی بر پذیرفتن سِمَت قاضی‌القضاتی بغداد.

در زیر دو نمونه از حکایت‌های منتسب به گفتار و اعمال بهلول، دیوانه‌نمای بغداد را که در کتاب «بهلول نامه» به قلم پروفسور اولریش مارزلف و توسط نشر چشمه منتشر شده می‌خوانیم.

بهلول دیوانه، بهلول دانا
تاجری نزد بهلول آمده گفت: ای بهلول دانا! من چه جنسی بخرم و نگاه دارم به جهت سود و منفعت؟ فرمود: آهن و زغال.

آن شخص مبلغی آهن و زغال خریده انبار نمود و بعد از مدتی آنها را فروخته، علاوه از قیمتی که ترقی نرخی نموده بودند، مبلغ کثیر هم از وزن آنها سود برد؛ زیرا که در این مدت آهن از رطوبت زمین زنگ گرفته و زغال هم رطوبت برداشته بود.

آن شخص در اندک وقتی صاحب دولت و ثروت کثیره شد. رفیقی داشت چون صاحب ثروتی او را مشاهده کرد از او سؤال نمود که این ثروت را از کجا تحصیل نمودی؟ گفت: از پند و نصیحت و مشورت نمودن با بهلول دانا. آن رفیق نیز نزد بهلول آمد و گفت: ای بهلول دیوانه! من چه جنس بخرم و نگاه دارم از برای سود و منفعت؟ فرمود: برو سیر و پیاز بخر.

آن مرد رفت هر چه سرمایه داشت به سیر و پیاز داده انبار نمود. بعد از مدتی که در انبار را باز نمود که آنها را بفروشد دید که همه آنها سبز شده و پوسیده و ضایع شده است. پس مبلغی دیگر اجرت داد تا آنها را از انبار بیرون کشیده و به مزبله‌ها ریختند.

با کمال غضب و خشم نزد بهلول رفت و گفت ای دیوانه! این چه راهنمایی بود که به من نمودی، که به چنین خسران فاحشی مرا انداختی؟ بهلول فرمود: از عاقل، سخن عاقلانه سرمی‌زند و از دیوانه حرف دیوانه. یعنی او به من، عاقل گفت راه عاقلانه به او نشان دادم و تو به من دیوانه گفتی من راه دیوانگی به تو نشان دادم.

خانه‌ای در بهشت
روزی زبیده زوجه هارون‌الرشید بهلول را در راه دید که با اطفال بازی می‌کرد و با انگشت خط بر زمین می‌کشید و خانه می‌ساخت. زبیده گفت: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. زبیده گفت: قیمت آن چند است؟ بهلول گفت: هزار دینار. زبیده امر نمود که زرها را به بهلول بدهند و به دنبال کار خود رفت، و بهلول آن زرها را گرفت و بر فقرا قسمت نمود.

هارون‌الرشید در خواب دید که در بهشت است و به خانه‌ای رسید، خواست که داخل آن خانه شود او را نگذاشتند و مانع شدند و گفتند: این خانه از زبیده زوجه توست. روز، حال پرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت.

هارون نزد بهلول رفت. دید که با اطفال بازی می‌کند و خانه می‌سازد. هارون گفت: این خانه را می‌فروشی؟ گفت آری، هارون گفت: بهایش چیست؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته‌ای. بهلول گفت: بلی، او ندیده، خریده بود و تو دیده می‌خری. فرق در میان بسیار باشد.

28/242

منبع: خبرآنلاین