۰ نفر
۱۸ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۴

«غلاغه به خونه‌اش نرسید» نام مجموعه‌ای از نوشته‌های استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد است که انتشارات نیستان به چاپ رسانده است.

این مجموعه در برگیرنده نوشته‌هایی از زرویی است که پیشتر در مطبوعات با نام «افسانه‌های امروز» چاپ شده است.

«حکایت وزیر رسیدگی» از همین کتاب تقدیم می‌شود.

***
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری یک پادشاه رعیت‌پروری در ولایت غربت حکومت می‌کرد که در دوره پادشاهی‌اش گرگ و آهو و باز و تیهو در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند.

از قضای روزگار، یک اوضاع بدی از برای ولایت غربت پیش آمد و از آن به بعد، حال و روز مردم روز‌به‌روز بدتر شد تا جایی که مردم جمع شدند و آمدند دم در قصر و شروع کردند به داد و هوار که: «ای پادشاه! بیا بیرون و وضع ما را خوب کن.»

پادشاه گفت:«ای مردم، این مملکت وزیر رسیدگی دارد. بروید سروقت او و بگویید وضع شما را خوب کند.»

مردم کاسه - کوزه‌شان را جمع کردند و رفتند دم در وزارتخانه رسیدگی. وزیر رسیدگی آمد روی بالکن وزارتخانه و گفت: «ای مردم چه‌تان شده؟» مردم گفتند: «هیچی. آمده‌ایم که وضع‌مان را خوب کنی.»

وزیر رسیدگی گفت: «آخر با این همه مسائل و مشکلاتی که توی مملکت هست، من چطور وضع شما را خوب کنم؟» مردم گفتند: «ما این حرف‌ها حالی‌مان نمی‌شود؛ یا وضع ما را خوب کن یا می‌دهیم مجلس، استیضاحت کند.»

وزیر دید که ای دل غافل، این مردم، زبان آدمیزاد سرشان نمی‌‌شود. این شد که گفت: «باشد. وضع‌تان را خوب می‌کنم، ولی هفت شبانه‌روز به من مهلت بدهید.» مردم گفتند: «باشد ولی فرجه‌ات همین هفت شبانه‌روز است. استمهال هم بی‌استمهال!»

بعد هم راهشان را کشیدند و رفتند پی کار و زندگی‌شان. وزیر از آن روز دیگر از خواب و خوراک افتاد. هی پیش خودش فکر می‌کرد که چه بکند و چه نکند و دائم توی راهرو‌های وزارتخانه راه می‌رفت و مو‌هایش را چنگ می‌زد.

بالاخره شب هفتم رسید. وزیر که فکرش به جایی قد نداده بود، یک دفعه به خاطرش آمد که بهتر است بنشیند یک جلسه مشورتی تشکیل بدهد. این شد که تمام مشاورانش را جمع کرد و از آنها خواست که برای حل این مشکلات چاره‌ای بیندیشند.

یکی از مشاوران گفت: «قربان، به نظرم بهترین راه این است که وضع مردم را خوب بفرمایید.» وزیر گفت: «چطور؟» مشاور گفت: «شما وزیرید، بنده از کجا بدانم؟»

مشاور دیگر گفت: «قربان، یک درخت نظرکرده‌ای حوالی ولایت جابلقا هست. به نظرم یکی را بفرستیم همین شبانه برود به آن دخیل ببندد.»

مشاور دیگر گفت: «توی همین ولایت خودمان، یک درویشی هست که اگر یک وردی بخواند و فوت کند، همه مملکت گلستان می‌شود.»

وزیر گفت: «حالا این درویش کجاست؟» مشاور گفت:«قربان، توی یک خرابه‌ای است و روز‌ها می‌رود در شهر، گدایی می‌کند.» وزیر گفت: «آن ورد را برای خودش می‌خواند که کاش به گدایی نکشد.»

مشاور دیگر گفت: «وام از بانک جهانی بگیریم.»

مشاور دیگر گفت: «چرا دست پیش اجنبی دراز کنیم. اصلاً برویم قلک بچه‌های‌مان را بشکنیم!»

خلاصه، این‌قدر از این حرف‌ها زدند که وزیر از خیر مشورت با آنها گذشت و گفت بروند به خانه‌هایشان. آخرشب وزیر رسیدگی دیوان حافظ را باز کرد و فالی گرفت. این بیت آمد:
«گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک»

یک‌دفعه فکری به خاطر وزیر رسید. شب را راحت خوابید و صبح اول صبح، به کارگران وزارتخانه گفت که بروند روی بالکن وزارتخانه چند تا بلند‌گو بگذارند و خودش توی اتاق کارش میکروفن به دست نشست.

حوالی ظهر، مأموران آمدند و گفتند: «قربان، مردم آمده‌اند دم در وزارتخانه و می‌گویند به وزیر بگویید بیاید بیرون وضع ما را خوب کند.»

وزیر از پشت میکروفن به مردم گفت: «ای مردم! مرا ببخشید که دستم بند است و نمی‌توانم بیایم روی بالکن. من از همان هفت روز پیش تا حالا دارم فرمان‌هایی صادر می‌کنم که از همین امروز به‌موقع اجرا گذاشته می‌شود و مهر کردن این فرمان‌ها، نهایتاً تا نیم‌ساعت دیگر تمام می‌شود.

برای اینکه بدانید چه وضعیتی در انتظار شماست فقط چند تا از فرمان‌ها را برایتان می‌خوانم. اول اینکه دستور داده‌ام که از امروز هیچ‌کس در این مملکت کار نکند. صبح به صبح از طرف وزارت رسیدگی، مأموران می‌آیند در خانه‌هایتان و به هر خانواده، صدهزار سکه تحویل می‌دهند. وای به حال کسی که این سکه‌ها را قبول نکند. او را می‌آوریم در میدان شهر فلک می‌کنیم.»


یک‌دفعه صدای سوت و کف زدن مردم بلند شد؛ به طوری که از صدای هلهله و شادی‌شان وزارتخانه به لرزه درآمد.

وقتی صدا‌ها قطع شد،‌ وزیر ادامه داد: «حکم دیگر این است که از امروز هرکس پیاده در خیابان‌های این ولایت راه برود، موی سرش را می‌تراشیم و روانه سوار خرش می‌کنیم و دور شهر می‌چرخانیم چراکه دستور داده‌ام به تعداد افراد خانواده، به آنها خودرو تحویل شود.»

دوباره صدای سوت و هلهله مردم بلند شد منتها قدری کمتر از بار اول. وزیر ادامه داد: «روشن کردن چراغ خوراک‌پزی تا اطلاع ثانوی ممنوع است. مأموران ویژه ما در چهار نوبت می‌آیند در خانه شما و صبحانه، ناهار، عصرانه و شام تحویل می‌دهند.»

صدای سوت و کف زدن مردم، باز هم بلند شد، منتها نه به اندازه دفعه دوم.

وزیر گفت: «همه شما مجبورید به دستور ما و هزینه ما، ماهی پانزده روز به مسافرت تفریحی بروید. هرکس از گرفتن هزینه دولتی خودداری کند، او را مجبور می‌کنیم که شش ماه به خرج ما به سفر دور دنیا برود.»

باز هم صدای سوت و هلهله بلند شد ولی این دفعه خیلی خیلی کمتر.

وزیر گفت: «همه دختر‌ها و پسر‌ها بالای 17 سال باید تا آخر همین هفته به خرج ما ازدواج کنند. اگر پسری ازدواج نکند، مجبورش می‌کنیم دو تا زن بگیرد.»

دیگر صدای سوت و کف‌زدنی نیامد. وزیر رسیدگی که دلواپس شده بود، پاورچین آمد روی بالکن تا ببیند چرا مردم دیگر تشویق نمی‌کنند. وقتی چشمش افتاد پایین، دید ای دل غافل، همه مردم گله به گله روی زمین دمر شده‌اند. از مأمور پرسید: «اینها چه‌شان شده؟» مأمور گفت: قربان از همان اول که شما شروع کردید به وعده دادن، این بیچاره‌ها گروه گروه از خوشحالی دق کردند و هلاک شدند. به همین خاطر دیگر کسی نمانده که شما را تشویق کند.»

وزیر هم وقتی دید که دیگر کسی نمانده تا برایش شاخ و شانه بکشد،‌از خوشحالی دق کرد و مرد.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که ماها خیلی پوست‌کلفت شده‌ایم که با شنیدن این همه وعده‌های خوب، از خوشحالی دق نمی‌کنیم!

قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونه‌ا‌ش نرسید.

28/242

کد خبر 172200

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 15 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مريم IR ۱۴:۵۳ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۸
    0 0
    چه ميكنه اين آقاي ابوالفضل زرویی نصرآباد!! راستي بقيه تذكره المقات چي شد؟
  • بدون نام A1 ۲۳:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۸
    0 0
    چه غضب عمیقی پشت این طنز بود... چقدر تلخ بود ... بدبختانه چقدر واقعیت داشت ... دق هم داریم می‌کنیم آقای ملانصرالدین عزیز، تنها نیستید، درک می‌کنیم
  • سميه IR ۲۳:۲۶ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۹
    0 0
    خيلي عالي بود ...مخصوصا نتيجه گيريش..ممنون ...
  • جوماجو IR ۱۳:۲۹ - ۱۳۹۰/۰۶/۲۱
    0 0
    همشهری عزیز ما همه کارهاش عالیه بیشتر از نوشته های ایشان استفاده کنید