۱ نفر
۱۵ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۵

خداش رحمت کند. یادش به خیر، استاد عزیز عمران صلاحی. هرگز فراموش نمی‌کنم نگاه محجوب و لبخند زیرکش را هنگامی که مجبور بود مطلب یا شعر طنزی از خودش را در جمع بخواند.

انگار خودش هم خجالت می‌کشید از آنچه نوشته. این مطلب را از کتاب «عملیات عمرانی» او برایتان برگزیده‌ایم.

سوختگی
یک روز در خانه یکی از فامیل‌هایمان مهمان بودیم. بچه فامیل پیش ما آمد و گفت: این سعدی شما هم خیلی بی‌تربیت بوده. پرسیدم: چطور؟

گفت: این بیت را بخوانید و به مصرع دومش توجه کنید:
ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

خیلی طول کشید تا به آن بچه حالی کنیم «کان سوخته» یعنی «که آن سوخته.»

خریداریم
- این سوختگی ما را یاد سوختگی‌های دیگر انداخت. مثلاً سوختگی دل و سوختگی دماغ. برای این‌گونه سوختگی‌ها بیمارستان سوانح و سوختگی هم نمی‌تواند کاری بکند. باید سوخت و ساخت.

- پیام بازرگانی: دماغ‌سوخته می‌خریم.

- مه و دود تهران هم به شدت ما را دچار «مه دودیت»! کرده است. این مه دودیت هم موجب سوختگی چشم و دماغ شهروندان عزیز است که کاریش نمی‌شود کرد.

- دانش زبانی یکی از همولایتی‌های ما مثل خود ماست. او آن‌قدر «دل‌درد» و «دل‌پیچه» گرفته فکر کرده «دل‌» همان «شکم» است.

یک روز به ما گفت: رفتم سراغ فلانی یک حرفی زدم شکمش را سوزاندم.

اشتباه تصویری
آن بچه فامیل ما و این همولایتی ما اشتباهاتشان لفظی است. بعضی از اشتباهات هم جنبه تصویری دارد.

مثلاً در این لطیفه:
شخصی به مغازه میوه‌فروشی می‌رود و چشمش به چند تا کدو حلوایی می‌افتد. به میوه‌فروش می‌گوید: «لطفاً یک دانه گلابی خانواه بدهید.»

این لطیفه را برای دوست شاعرم نصیری‌پور تعریف کردم.

گفت: من هم «شعر خانواده» گفته‌ام.

پرسیدم: چطوری؟

گفت: شعری گفته‌ام که پانصد صفحه است!

لطیفه
مثل اینکه از لطیفه بدتان نمی‌آید. پس این یکی را هم بخوانید. تازه آن را شنیده‌ام.

در محله‌ای سگی، گربه‌ها را می‌گرفت و کتک می‌زد. گربه‌ها خیلی از او می‌ترسیدند، به‌طوری که وقتی آقاسگه پیدایش می‌شد، هریک از گوشه‌ای فرار می‌کردند.

یک روزکار برعکس شد. گربه‌ای رودرروی سگه ایستاد و حسابی او را کتک زد. سگه خیلی تعجب کرد، گفت: «ما تا حالا همچین گربه‌ای ندیده بودیم.»

گربه‌هه گفت: «برای خودمان پلنگی بوده‌ایم، اعتیاد ما را به این روز انداخته!»

تصحیح
یک‌جا از اشتباه لفظی گفتیم، یک‌جا از اشتباه تصویری، در داستان زیر با هر دو اشتباه رو به روییم.

روزنامه «فتیله دانش» از عده ای درباره موضوعی نظرخواهی کرده بود. نظر آقای نورافشان هم چاپ شده بود. آقای نورافشان وقتی عکس خود را بالای مطلبش دید، آن را نشناخت.

نورافشان مردی بود کاملاً نگاتیو. یعنی همه موهایش سفید شده بود، اما در عکس موهایش مشکی بود. نورافشان همیشه صورتش را سه تیغه اصلاح می‌کرد و کاملاً صاف‌وصوف بود. اما در عکس، صورتش تیغ تیغی بود و می‌شد از آن به جای سمباده استفاده کرد.

نورافشان دوست داشت موهای سرش مثل آن عکس، مشکی باشد، اما دوست نداشت صورتش زبر و نتراشیده باشد. اگر موی سر را می‌پذیرفت، باید صورت نتراشیده را هم می‌پذیرفت. از خیر سیاهی مو گذشت. به اداره روزنامه تلفن زد که ما این شکلی نیستیم.

روزنامه در شماره بعد اشتباه خود را تصحیح کرد و نوشت آقای نورافشان آن شکلی نیستند، این ریختی هستند. اما عکسی که این دفعه چاپ شده بود، کاملاً طاس بود. لابد صفحه‌آرا فکر کرده بود به نورافشان این عکس بیشتر می‌آید.

نورافشان این دفعه که عکس را دید حالش بیشتر گرفته شد. هم سرش طاس شده بود و هم صورتش تیغ تیغی بود. چند صفحه بعد عکس خود را در ستون آگهی‌های ترحیم روزنامه دید که زیرش نوشته شده بود:
بالای سرش ز هوشمندی
می‌سوخت فتیله بلندی

فقدان این منبع دانش و دایره‌المعارف متحرک را به بستگان آن مرحوم و اهل قلم تسلیت می‌گوییم.

نورافشان باز به روزنامه تلفن زد:
- شما؟

- من همان دایره‌المعارف متحرک هستم.

- شما حالتان خوب است؟

- به مرحمت شما. چرا بنده را مرحوم کرده‌اید؟

[...؟]

روزنامه «فتیله دانش» در شماره بعد این توضیح را چاپ کرد.

عکس آقای نورافکن در شماره قبل اشتباهی چاپ شده بود. بدین‌وسیله آن را تصحیح می‌کنیم و از خوانندگان گرامی و آقای نورافکن پوزش می‌طلبم.

آقای نورافشان دیگر لزومی ندید به روزنامه تلفن بزند.

28/242

کد خبر 171777

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مريم IR ۱۵:۰۸ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۸
    0 0
    خدا بيامرزدش چقدر خنديدم روحش شاد
  • بدون نام IR ۱۲:۲۲ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۹
    0 0
    خدایش بیامرزاد، حدود سال‌های 67- 68 یه صفحه توی مجله‌ی دنیای سخن داشت، به اسم «حالا حکایت ماست»، چه‌ها که نمی‌نوشت، چه می‌کرد، چه حالی داشت، فوق‌العاده بود، اگر امکانش برای‌تان هست، کمی از آن مطالب را اگر در دسترس دارید، بیاورید عالی است. یکی‌اش را یادم هست، می‌نویسم، اگر مخالف بودید این قسمت را حذف کنید. مرحوم نوشته بود: در مجلسی، خواننده با صدای گرم، مشغول چهچه زدن بود. یکی از حضار که به وجد آمده بود، آمد بگوید ناز نفست گفت: «دهنتو!»

آخرین اخبار