یزدان سلحشور

پنجشنبه بود؛ شبش! اسفند بود. حال‌ام خوش نبود بیشتر به این دلیل که اوقات برای‌ام خوش نبود. موبایل را ساکت کردم. گفتم به درک! مثلاً قرار است چه خبر بدهند یا خبر می‌دهند؟! خوابیدم عین اصحاب کهف. پسرم گفت: «بابا پاشو حرف بزنیم سرمون گرم بشه!» سر بچه چهار ساله مأیوس از پدر، با تلویزیون گرم شد. چند دقیقه بعد. می‌دانم سیمین دانشور مرده بوده بود در همین حدود زمانی. 18 اسفند بود. پیام‌ها توی مبایل من، کوچک می‌شدند پیامک می‌شدند. من نمی‌شنیدم. داشتم خواب می‌دیدم که به نشنیدن عادت کرده‌ام! داشتم می‌دویدم می‌دویدم! 

 *

یادم هست اول اسم جلال راشنیدم وقتی که 10 ساله بودم کم و بیش. 11سالگی پدرم لطف کرد و نصف کتاب‌های جلال را خرید تا من نروم کتاب‌های علی‌اشرف را نخوانم که پسر دایی‌ام گفته بود تبلیغ «کمونیسم» است. جلال آن موقع «نویسنده دیندار» بود. پدرم نمی‌دانست که او هم روزگاری کمونیست بوده!

کتاب‌های جلال را که می‌خواندم دیدم پشتشان تبلیغ کتاب‌های دیگران هم هست. اسم یکیشان شبیه بود به جلال: شمس آل‌احمد. به پدرم گفتم. پدرم خرید. شمس می‌آمد آن موقع تک و توک توی تلویزیون قطب‌زاده [هر چیزی در ایران تناسبی دارد با خودش با چیزی. فامیل‌ها حرف اول را می‌زنند. تلویزیون ملی، تلویزیون قطبی بود و تلویزیون سال 58، تلویزیون قطب‌زاده!]؛ اسم دیگری که پشت جلد آن کتاب‌ها بود سیمین دانشور بود. هنوز مقالات جلال را نخوانده بودم که بفهمم زن‌اش است.
 

«شهری چون بهشت» را زمستان 58 توی کتابخانه پارک‌شهر کانون پرورش فکری رشت خواندم [هنوز مسئولان کانون به فکر خمیر کردن 90 درصد کتاب‌های‌اش نیفتاده بودند]؛ خوش‌ام نیامد در مقیاس قصه‌های کوتاه جلال و از آن بیشتر در مقیاس کارهای ساعدی که توی‌‌ همان کتابخانه کشف کرده بودم؛ فقط یک قصه‌اش که در باره پسربچه‌ای بود که قرار بود یک خانم توریست با خودش ببرد خارج، توی ذهنم ماند چون فیلم‌اش را سال 56 از تلویزیون قطبی دیده بودم.

چند سالی گذشت. کتاب خواندن سخت شد چون کتاب گران بود و کم و کتابخانه‌ها هم خالی از عناوین قابل توجه. با این همه من توانستم نقبی بزنم به کتابخانه دانشگاه رشت که هنوز پُر و پیمان بود [سال‌ها بعد یک تکنوکرات عصر هاشمی به این دلیل که دانشجوی آنجا نبودم کارت عضویت‌ام را زد زیر بغل‌ام. اسم‌اش پناهی بود دکتر پناهی و دکترای‌اش هم کامپیو‌تر بود و گفته بود: «ترجیح می‌دهم دانشجوی اینجا سالی یک بار هم کتاب نگیرد از ما؛ اما هر بقال و قصابی نیاید کتاب بگیرد اینجا!» به نظرم یک نسبتی داشت با انوشیروان عادل!] «سووشون» را آنجا دیدم آنجا خواندم اتفاقاً همزمان با بهترین کار جلال یعنی «سنگی بر گوری» اما کار سیمین سر بود اصلا انگار این زن از شوهرش سر بود سر ماند. به گمانم تاریخ ادبی هم این را تأیید کرده باشد تأیید می‌کند یا در حال تأیید آن است.

جلال، بیشتر آدم رسانه بود تا آدم ادبیات و سیمین، از رسانه خوش‌اش نمی‌آمد. جانی کندم آن موقع که دوره خاتمی حرف‌ام توی روزنامه ایران خریدار داشت، مصاحبه‌ای بگیرم که مجموعه مصاحبه‌های از این دستم کامل شود که تحویل‌ام نگرفت. توی قصه‌نویسی هم توجهی به کتاب من نکرد و کتاب یاد علی را حلوا حلوا کرد با این همه باید واقعیت را قبول که این «نویسنده تک‌کتابه» با‌‌ همان «سووشون»‌اش ماندگار شد. بعد‌ها البته باز هم منتشر کرد و مخاطب هم داشت اما افسوس از زمان از دست‌رفته! نوشتن مثل ساز زدن می‌ماند چند روزی که نزنی کُند می‌شوی چند ماهی که نزنی نواختن از حافظهٔ متنی تن‌ات پاک می‌شود چند سالی که نزنی...

*

ظهر نوزدهم اسفند می‌روم سرغ موبایلم. کلی پیامک، دنیای بزرگ را کوچک کرده‌اند و همه خبر داده‌اند که سیمین دانشور رفته و خاطرات شفاهی پر‌ارزش‌اش از تاریخ معاصر را با خود برده است. دنیای عجیبی‌ است نسل عجیبی هم بودند این نسل و نسل بعدش. به محمد تقی صالح‌پور هم [او هم در همین روز‌ها رفت سال‌ها قبل] هر چه گفتم: «بیا این خاطرات را مکتوب کن یا لااقل شفاهی‌اش را بگو من مکتوب‌اش ‌کنم...» قبول نکرد. می‌گفت: «من با این آدم‌ها زندگی کرده‌ام شاید یک چیزی بگویم که توی تاریخ بد تعبیر شود از زندگی این‌ها.» نسل مؤدبی بودند نسل بی‌بدیلی بودند. رفتند و... ما ماندیم با همین دنیای کوچکمان. می‌خواهم باز هم موبایل را ساکت کنم. خبرهای بد پشت سر هم نمی‌رسند اگر هم برسند من دیگر... نه! خوابیدن و دویدن مدام در خواب بهتر از واقعیت است!
 

5858

منبع: خبرآنلاین