تاریخ انتشار: ۱ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰

روز اول

ابوالفضل حیدردوست:

بسم الله الرحمن الرحیم.

ازدواج... کار... پول... قسط و اجاره خانه... شک و تردید... پلیس+10... ثبت نام... برگه سفید... برگه سبز... میدان سپاه... صف... خنده... تقسیم... موها با نمره 4 کوتاه... ساعت 9 شب ترمینال غرب... کرمانشاه و اتوبوس ما ساعت 5 صبح جلوی پادگان نگه داشت. با همه استرس‌ها، فشارها و البته نگرانی‌ها از اینکه چه خواهد شد. آن هم توی سرمای گدا کش زمستان!

این واژه‌ها خیلی راحت روی برگه می‌آید، اما تجربه گذراندن دو ماه سخت و البته جذاب را پشت سر خود دارد. قرار نیست اینجا برایتان قصه بگویم، طنز بنویسم که خوشتان بیاید و یا از نوستالوژی دورانی بگویم که صد من یک غاز هم نمی‌ارزد. من هنوز یک سربازم، سربازی که تازه از دوران آموزشی برگشته و هر وقت بیکار می‌شود، با خودش می‌گوید:‌ "این چه کاری بود که کردی. دو ماه آزگار زن و بچه را ول کردی و جدی جدی رفتی خدمت؟! آن هم بعد از 5 سال غیبت!" راستش کار من مصداق همان مثل معروف است که: "آژان بیا منو بگیر!" حالا آژان مرا گرفته و من...

بگذریم...

تا رسیدن جلوی پادگان یک پروسه دو ماهه طی شد. دو ماه با این سوال بزرگ که اینجا که می‌روم کجاست؟ از هر کس هم در مورد دوران آموزشی می‌پرسیدم، تنها همین جملات دستگیرم می‌شد: سخته اما خوش میگذره. وقتی به خودم آمدم دیدم دو اتوبوس سرباز کچل از ماشین پیاده شده و توی صف ایستاده تا بازرسی شود. دور و اطراف را که نگاه کردم جز دروازه‌ای بزرگ در بیابانی بی آب و علف چیزی ندیدم. هر چند بر خلاف بسیاری از هم دوره‌ای‌ها تجربه سفر داشتم، اما این سفر انگار به سفر آخرت می‌مانست. عطرزده، با لباس‌های اطو کشیده و در حالی که هدفن توی گوشم بود نوبتم شد. دژبان نگاهی به قد و بالایم انداخت و خندید... خنده‌اش فهماند که باید هر چه وسیله امنیتی همراهم است تحویل دهم. جیب خودم و کیفم را خالی کردم: یک دستگاه آی‌سی رکودر، موبایل، فلش مموری، سی‌دی، هدفون... دژبان اینها را که دید فکر کرد جاسوس سی‌آی ای را گرفته. فرمانده‌اش را صدا کرد. فرمانده هم که سرش شلوغ بود با صدای بلند یک تذکر نظامی داد و با تحویل دادن وسایل به امانات جلوی در قدم به پادگان آموزشی گذاشتم.

زود رسیده بودیم. تا ساعت 7 همانجا که بودیم برای خودمان نشستیم و هر از گاهی هم صحبتی با همراهی... اما دل بدجور می‌تپید که اینجا کجاست و چه خواهد شد... تازه روز اول است و 59 روز دیگر در پیش... ساعت 7 اتوبوس‌ کادری‌ها وارد پادگان شد. چشم‌ها از پشت شیشه اتوبوس به سربازها خیره شد.

نیم ساعت بعد کادری‌ها کاغذ به دست آمدند و سربازها را جدا کردند. هر شهرستان در یک صف، همچنین امریه‌دارها، کفایتی رفته‌ها و پذیرش گرفته‌ها. هر کس هر چه برگه در دست داشت همان اول تحویل داد. بعد صف به صف پشت هم جلو رفتیم. دو قدم می‌رفتیم و 5 دقیقه می‌گفتند بنشینید. هر از گاهی یک نفر را از داخل صف‌ها بیرون می‌کشیدند و داخل یک صف دیگر می‌گذاشتند. آخر سر هم وقتی به خودمان آمدیم، دیدیم از هر شهر و شهرستانی 7-8-10 نفر را جدا کرده‌اند و توی یک گروهان جا داده‌اند و یک نظامی را هم گذاشته‌اند فرمانده. اغلب گروهان‌ها هم 144 نفر بود. این را هفته سوم فهمیدم که بهترین حالت برای فرماندهی گروهان صف و ستون‌ها 12 نفره است که با 144 نفر یک مربع را می‌سازد. اینطوری فرمانده از جایگاه نظارت بهتری روی سربازها دارد.

ساعت 11 ظهر جلوی گروهان بودیم. در انتظار کسی که از در آسایشگاه بیرون بیاید و ما را فرماندهی کند. فرمانده اتو کشیده با لباس‌های تکاوری بیرون آمد. پوتینش را محکم کوبید روی جدول؛ البته برای پاک کردن گل‌هایش و نشان دادن اقتدار نظامی. بعد بلند داد زد:‌ اینجا پادگان است. دانشگاه و خانه و مدرسه نیست... گفت: ‌فهمیدید؟! 144 سرباز با بی‌حالی گفتند: آهان... بله... و بعضی هم زمزمه کنان: خوب که چی... چه بی‌مزه... می‌خواد بترسونه و... اخم فرمانده توی هم رفت: فریاد کشید: برپــــااااااااااا.... با سوت سوم رفتین میدون صبحگاه و برگشتین. فکر کردین اینجا خونه خاله است. بی‌حالی و مسخرگی تموم شد..."

سوت که کشید گرد و خاک بلند شد و 144 نفر مثل کارتون رادرانر (همان کارتون معروف با صدای میگ‌میگ کایوتی پرنده بانمک که همه در یاد دارند) فریاد زنان به سمت صبحگاه رفتند. وقتی برگشتند، نایی نداشتند چون سه سوت حدود 5 دقیقه طول کشید و امکان پیچش هم نداشت! چون فرمانده به موقعیت رفت و آمد مسلط بود. همه که برگشتند فرمانده سوت سوم را زد. فرمانده نام اولین نفری که رسیده بود پرسید و توی کاغذی یادداشت کرد. اما به خاطر دیر رسیدن، 50 تا بشین پاشو... کسانی که توی بشین پاشو تعلل داشتند، 50 متر کلاغ‌پر... کسانی که توی کلاغ‌پر لودگی کردند، 5 دقیقه سینه خیز و کسانی هم که سینه‌خیز را شل و ول رفتند، تا اطلاع ثانوی "خرغلت" توی خاک و خول میدان صبحگاه...! همه این اتفاقات هم با همان لباس‌های پلو خوری افتاد که پا به پادگان گذاشته بودیم.

نزدیک اذان که شد و فرمانده از این دستورات نظامی فارغ دست آخر گفت: فایده نداره... شما لباس نظامی تنتون نیست، هر کاری کنیم، نظامی‌گری را درک نمی‌کنین... صبر کنین تا فردا که لباس تنتون کنین...
و همه سربازان به خود لرزیدند...!

توی این چند ساعت که وارد پادگان شدیم، همه دست‌شان آمد که داد زدن یک امر عادی است و تنبیه و تهدید یک راهکار برای کنترل سرباز و گوش دادن دستور است.

اذان که گفتند فرمانده آمد و گفت: "فعلا هر جا که خواستید توی آسایشگاه جا بگیرید، بعدا جاهاتون عوض می‌شه".

بعد در تکمیل حرف‌هایش گفت: "سه شماره رفتید و وسایل‌تون را گذاشتید و برگشتید." یک را که گفت همان گرد و خاک مشهور بلند شد و تنه‌ها به در ورودی کوبیده شد و اینبار کمتر از 30 ثانیه کیف‌ها روی تخت پرتاب شد و جلوی گروهان ایستادیم تا فرمانده نفر اولی باشد که آستین بالا می‌زند و برای نماز آماده می‌شود.

خاک‌ها را از لباس تکاندم، اما خستگی از تنم در نیامد... هر چند بعد از نماز تا ساعت 5 صبح روز بعد برای خودمان بودیم...

 

ادامه دارد (این داستان، شیرین می شود)...
4747

منبع: خبرآنلاین