۱ نفر
۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۵

روز سوم و چهارم

ابوالفضل حیدر دوست: روز دوم تکلیف خیلی کارها مشخص شد. پادگان را سرباز می‌چرخاند. هیچ نیرویی از خارج از پادگان نمی‌آید تا به سرباز خدمات بدهد. سرباز غذا می‌پزد، پخش می‌کند، می‌شوید، می‌روبد، نگهبانی می‌دهد، نظافت می‌کند و خلاصه هر کاری که پیش بیاید را باید سرباز انجام دهد. هر چند در آغاز برای آنهایی که قبل از خدمت، کارشان خوردن و خوابیدن بوده، اینجا برای کارهای خدماتی کمی زور دارد؛ برای همین نیاز به کمی تنبیه دارند (از جمله پاس اضافی، شستن تنبیهی دستشویی و...)

روز دوم فرمانده تنها چندکلمه گفت و همه کارها تقسیم شد. گفت کی آشپزی بلده؟ دست‌ها بالا رفت. دو نفر انتخاب شدند... گفت: مسئول انبار؟‌دو نفر انتخاب شدند... گفت: مسئول دفتر، یک نفر انتخاب شد... معاون ارشد؛ یک نفر انتخاب شد... مسئول تلویزیون؛ یک نفر انتخاب شد، ارشد فرهنگی، یک نفر انتخاب شد... مسئول حضور و غیاب، دو نفر انتخاب شد... مسئول بهداشت؛ یک نفر انتخاب شد و یک سری مسئولیت‌های موقت مثل ارشد دسته ( هر گروهان به دو دسته تقسیم می‌شود)، ارشد گروه (هر دسته به چند گروه 12 نفره تقسیم می‌شود) و...

شستن دستشویی یکی از آن کارهایی است در آغاز کار خیلی مشمئز کننده به نظر می‌رسد، اما وقتی درطول روز چشمه‌های دستشویی گیر کند، آب قطع شود یا کسی هنرش را به نمایش بگذارد! آن وقت متوجه می‌شوید که این کار هم بی‌حکمت نیست. هر چند چون تعداد گروه‌ها زیاد است، در طول کل سربازی هر گروه یک یا دوبار بیشتر نوبت شستن دستشویی به او نمی‌افتد.

شنبه صبح روز چهارم، قرار بود اولین صبحگاه مشترک را تجربه کنیم. من سرمای عجیبی خورده بودم و کمی هم نگران خانواده. چون از روز اول که آمده بودیم، نتوانستیم تماس بگیریم؛ هر چند برای هر گردان 12 خط تلفن عمومی گذاشته بودند، اما از شانس آغاز دوره ما به تعمیرات و کابل کشی خورده بود و تلفن‌ها قطع. مسئولان قول دادند تا یکشنبه تلفن‌ها را راه بیندازند.

از شانس خوب یا بد اولین نظافت گروهان به گروه ما خورد. تب کرده بودم و درست نخوابیدهبودم. اما صبح وقتی ساعت 5 بیدار باش خورد مثل برق از خواب پریدم. بچه‌های گروه که متوجه حال من شدند، گفتند روی تخت بخواب. خوابیدم؛ اما جنب و جوش و خنده‌های مکرر بچه‌ها موقع شستن کف آسایشگاه مجبورم کرد از تخت پایین بیایم و در نظافت کمک باشم. کار که تمام شد احساس بهتری داشتم. خوبی نظافت گروهان این بود که مجبور نبودی توی سرمای هوا بیرون صبحانه‌ات را بخوری، هر چند که بدی‌اش این است که به چای نمی‌رسی. کره و مربا را روی نان مالیدم و همانطور خشک خشک در کنار هم گروهی‌ها بلعیدم. تجربه تازه و بامزه‌ای بود. هنوز لقمه آخر را پایین نداده بودیم که سوت دژبان گردان به صدا در آمد و به سمت میدان صبحگاه مشترک راه افتادیم.

ساعت 7.30 صبحگاه پر شد از تمام سربازانی که چند روز پیش با لباس شخصی وارد پادگان شده بودند. اما حالا همه یک دست؛ طوری که هیچ‌کدام را نمی‌شد از دیگری تشخیص داد. مجتبی شریفی از دوستان خمینی‌شهری‌ام که با هم هم‌تخت هم بودیم کنارم ایستاد. گفت: "ببین چه خبره! انگار قیامته کبراست. هیچ کی را نمی‌شه تشخیص داد."

اولین صبحگاه لغو شد؛ همه را به سمت حسینیه بردند تا افتتاحیه را برگزار کنند. همه جلوی حسینیه به خط شدند؛ فرمانده پادگان آمد... دود اسفند... صلوات... برای سلامتی سربازان و رفع بلا... گوسفند... خون... صلوات و بعد همه سربازان وارد حسینیه شدند. حسینیه‌ای که 5 شهید گمنام در آن آرمیده‌اند. دوباره صف... صلوات... مارش نظامی... احترام... صلوات... فاتحه و سخنرانی و خوش‌آمد گویی به سربازان شروع شد.

ساعت 11 صبح از حسینیه بیرون آمدیم. جلوی گروهان دوباره صف شدیم. فرمانده چند پتوی آورد و گفت:‌ هر چه بود تا حالا پلاک نداشتید!؛ همانطور که ماشین‌ بدون پلاک خلافش هیچ جا ثبت نمی‌شود. قرار است امروز پلاک‌دار شوید. قرار بود به ترتیب قد بایستیم. صف گروهان هم از قد بلندها آغاز می‌شود. کدها به ترتیب ایستادن است و با این کار هر کسی همسایه‌ای پیدا می‌کند. اغلب دوستی‌ها هم بر اساس همین کدها شکل می‌گیرد. یعنی قد کوتاه‌ها با هم، قد بلندها با هم و... همین کدهاست که ترتیب تخت‌ها را مشخص می‌کند.

بعد کد هر کس را امین آصفی یکی از دوستان تهرانی ما، با خط خوش روی لباس‌ها نوشت. ترتیب پلاک من هم اینطوری شد: 58-2-3-183. کد اول یعنی 183 تعداد دوره‌ای است که این پادگان آموزش سرباز داده است. آنطور که می‌گفتند پادگان ما و به خصوص گروهان ما قدمگاه شهداد بوده و از آغاز جنگ به سربازان آموزش داده می‌شد. عدد دوم یعنی 3 نشانگر گردان ما بود و 2 هم گردان. شماره آخر هم شماره من در گروهان. با این ترتیب همه کارهای من با این کد روی تابلو می‌رفت، نگهبانی شبانه، نظافت سرویس، گروهان، پست روزانه، نظافت سلف و احیانا تنبیهات...

فرمانده بعد از شماره گذاری ما... نحوه آنکارد تخت و کمد، گت شلوار، پوشیدن لباس، آداب اولیه نظامی و احترامات را آموزش داد. نکته جالب سلسله مراتب بود. یعنی از فرمانده کل قوا تا ارشد گروهان 6 سلسله را بیشتر پشت سر نمی‌گذاریم. یعنی فرمانده کل قوا، فرمانده کل، فرمانده نیروی زمینی، فرمانده پادگان،‌ فرمانده گردان، فرمانده گروهان و بعد ارشد. همان اول هم فرمانده گفت فرمان ارشد را که از طرف من ابلاغ می‌شود، گوش ندهید همان جرمی را دارد که تمرد از دستور فرمانده کل قوا!!!

ظهر که آموزش‌ها تمام شد. فرمانده گروهان گفت از فردا آنکاردها چک می‌شود، نظافت آسایشگاه دقیق باشد، وضعیت ظاهری مرتب و پوتین‌ها واکس زده...

روز چهارم هم تمام شد. به همین راحتی. هر چند صف بندی باعث شد از محمدرضا صمیمی، جواد صالح و امین آصفی دور بیفتم و جایم عوض شود، اما همه‌مان به این خوش بودیم که ساعت آزاد دور هم جمع شویم و چایی بخوریم و کمی وقت را به شوخی بگذارنیم. روز چهارم بعد از ناهارش خیلی چسبید. چون تلفن‌ها وصل شد و ما اولین‌ کسانی بودیم که شماره گرفتیم و به خانواده‌ها زنگ زدیم. وقتی از بخش تلفن‌های عمومی بیرون می‌آمدیم صفی شکل گرفته بود که آن سرش ناپیدا...
ادامه دارد...

4747

کد خبر 204870

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۷:۲۲ - ۱۳۹۱/۰۱/۰۳
    7 2
    الان که دارم اینا روو می خونم انگاری دارم دوره آموزشی خودمو تو احمد ابن موسی شیراز دروه میکنم. یادش به خیر. دوره 212 اردیبهشت 1388. البته امکانات اونجا از اینی که داره دوستمون میگه خیلی خیلی کمتر بود. مثلا یه خط تلفن بود برای 350 نفر اونم فقط 2 ساعت در روز. یا مثلا 15 تا حموم سالم برای 2200 نفر آدم. هر 5 الی 6 روز میرفتم حموم!!!!!!!!!!!! اونم با عرق کردن های مکرر دوره آموزشی. هفته آخر آموزشی فهمیدیم تعدادمون تو آشپزخونه پادگان 60 نفر کمتر رد شده. به همین خاطر 2 ماه غذا هر روز کم میومده.