ابوالفضل حیدر دوست: "چراغها را من خاموش میکنم." این جمله تیتر کتاب زویاپیرزاد نیست، این وصف حال من در ساعت 1 شبِ روز چهاردهم است...
اسماعیل اولین شب ارشدی خود را تجربه میکرد. درست است که ارشدها از پست دادن معافند، توی صف ناهار و شام نمیایستند، از برنامه سین هفته آینده خبر دارند، به فرمانده نزدیکند و میتوانند از چون و چند ماجرا خبردار شوند، اما دردسرهای ویژهای دارند. از جمله اینکه باید یک ربع قبل از همه بیدار شوند و لباس بپوشند. معمولا شبها برای خاموشی و جابهجایی و تعیین پستها تا حدود 12 بیدارند و هر اتفاقی برای گروهان بیفتد اول از همه مواخذه میشوند. به هر حال اسماعیل یکی از آن مشهدیهایی بود که با همه بچهها خیلی زود اخت شده بود و تا حدودی جدی بودنش را هم بچهها جدی میگرفتند. ته چهرهای از چگوارا داشت. برای همین گاهی بچهها او را "چه" صدا میزنند.
خلاصه اسماعیل برای خاموش کردن چراغها آمد. چراغ که خاموش شد، شیطانی بچهها گل کرد. تختخواب من تقریبا وسط آسایشگاه بود و از طبقه دوم آن میتوانستم کل آسایشگاه را رصد کنم. از جمله صداهایی که مجتبی و محمد (از بچه های اصفهان) با دهن در میآوردند. کار آنها باعث شد کل آسایشگاه یکپارچه خنده شود. اسماعیل دوان دوان آمد و چراغها را روشن کرد و داد زد: ...بخوابید وگرنه سروکارتان با فرمانده است...
همه با روشن شدن چراغ ها ساکت شدند. اما پا که از آسایشگاه بیرون گذاشت، حسین از دوستان نیشابوری صدای خروس درآورد... ناصر از ته آسایشگاه آژیر پلیس کشید و مجتبی دوباره با دهان صدا درآورد... یکباره همه شروع کردند... 52 نفر توی آسایشگاه هر چه در توان داشتند در طبق اخلاص گذاشتند... خنده بالا گرفت... دوباره اسماعیل آمد چراغ را روشن کرد و همه ساکت شدند. تذکری جدی داد و رفت اما فایده نکرد. دوباره برگشت و چراغ را روشن کرد. به اسماعیل گفتم شما برو هر وقت بچهها ساکت شدند چراغها را خاموش میکنم... اسماعیل داد کشید و گفت دفعه بعد فرمانده میآید. اینبار هرچند بعضی تلاش وافری برای خنداندن سربازان آسایشگاه میکردند اما فایده نمیکرد... گویا تذکر اسماعیل جدی گرفته شده بود.
بعد از این ماجرا و خنده سیری که همه سربازان آسایشگاه کرده بودند، امیر که در تخت کناری من میخوابید، بلند شد و روی تخت نشست. گفتم چی شده؟ گفت: خوابم نمیاد... من هم روی تخت نشستم. مجتبی هم گرسنهاش شده بود. او هم روی تخت نشست و مشغول هم زدن مشمای خوراکیهایش شد. ناصر و علی هم ته سالن با هم حرف میزدند. ناصر از تخت پایین آمد که ناگهان نوری روی سقف پاشید، بعد دور سالن چرخید و روی صورت من و امیر هم افتاد. مجتبی هم در همان حالت که سر در کیسه خوراکی هایش کرده بود دستگیر شد. فرمانده بود با چراغقوه زنون... نورش تا چند ثانیه آدم را کور میکرد. آهسته گفت همهتان بیایید پایین. ناصر آمد لباس بپوشد که فرمانده گفت با همان لباس بیا. 5 نفری بیرون رفتیم. سرد بود... خیلی خیلی سرد بود. اخم فرمانده توی هم رفت... گفت چرا نمیخوابید؟! مگر من نگفتم... امیر آمد حرف بزند که فرمانده داد زد با صوت اول میدوید به سمت میدان صبحگاه و با سوت دوم هر جا که بودید "خمپاره خیز" میشوید... سوت اول دویدیم. ناصر مثل برق از همه جلو زد. سوت سوم که از زمین بلند شدیم ناصر به جدول میدان صبحگاه رسیده بود و ما ده متر هم نرفته بودیم. سوت خمپاره خیز را که زد ناصر از روی جدول پرید آن طرف میدان صبحگاه و خوابید روی زمین... کارش به قدری خنده دار بود که همه نگهبانان شب شروع کردند به خندیدن. فرمانده خندهاش گرفت... برای اینکه جدی بودنش خراب نشود سوت را داد به مسئول شب و گفت بفرستدمان داخل. مسئول شب هم تذکری داد و گفت بروید داخل. ناصر وقتی متوجه شد تنبیه تمام است از پشت جدول بلند شد و لبخندزنان به طرف ما آمد... رفتیم داخل و در میان خندههای خفه و مکرر خوابیدیم...
ساعت 3 بود که احمد آمد و با ته لهجه دزفولی خود مرا بیدار کرد و گفت نوبت پاس شماست. لباس پوشیدم.. اسلحه را برداشتم و با دو نفر دیگر رفتیم و رمز شب را گرفتیم و جلوی در گروهان ایستادیم. من، ارشد فرهنگی و علی نوبت پستمان بود. ارشد فرهنگی به جای یکی از دوستانش که سرما خورده بود آمده بود پست بدهد. علی داخل گروهان کنار شوفاژ چمباتمه زد و من و ارشد فرهنگی با هم مشغول صحبت شدیم. ارشد فرهنگی اهل مشهد بود و متأهل. او هم مانند من همسرش را به پدرش سپرده بود و دو ماه از مدرسهای که در آن معلم بود مرخصی گرفته و آمده بود، سربازی.
صحبتها بالا گرفت. آن هم با این سوال که چرا با زن و بچه بلند شدی آمدی خدمت... گفت: خب لیسانسم را گرفتم برای اینکه غیبت نخورم آمدم. بعد شروع کرد به درد و دل کردن: "راستش پدرم هم سابقه جبهه داره هم خودم 8 سال سابقه بسیج.. چقدر دوستام گفتن بیا کفالتی بگیر... دنبال کسر خدمت برو... گوش نکردم گفتم باشه برای بعد."
حرفش را اینطور ادامه داد: روز اول به معنای واقعی برایم یوم الحسره بود. میگن قیامت روز حساب و کتاب و حسرته. بعضیها که از فرصتها استفاده نکردن حسرت می خورن. راستش روز اول که گفتن کفایتیهای بیان بیرون و برگه هاشون رو بدن و شب بمونن و برن به معنای واقعی حسرت خوردم که چرا از فرصتام استفاده نکردم.
پرسیدم: درآمدت چطور میشه.
گفت: توی این چند سال حقالتدریسی کار کردم و مقداری هم پدرم کمکم کرده. برگردم دوباره بعداز ظهر حقالتدریسی کار می کنم. ولی خب بدون سختی نیست.
پرسید: تو چی؟ کارت چیه؟
گفتم: منم مثل تو، توی کارای فرهنگی! اگه پا بده پیرزن هم خفه میکنم...!
خندید و گفت: جدی میگم...
من هم گفتم: خب منم جدی میگم...!
خنده بالا گرفت. از بخت بد فرمانده دستشوییاش گرفته بود. موقع خنده ما از در آسایشگاه بیرون آمد در حالی که مچ علی را موقع پست گرفته بود. کدش را پرسیده بود و حالا نوبت ما بود: با تعجب آمد جلوی مان ایستاد و گفت: کد 51 (ارشد فرهنگی) از شما انتظار نداشتم... (راستش ما همان اول برای پست توجیه شده بودیم و میدانستیم یک نگهبان چیزی نمی خورد، صحبت نمیکند، هوشیار است و هر لحظهرا مهمترین لحظه و هر پست را مهمترین پست میداند اما...) کد من را پرسید و گفت فردا بعد از نماز بیاین دفتر...
از بخت خوش یا از فراموش کاری فرمانده بود که ما دفتر نرفتیم و فرمانده هم چیزی یادش نماند اما بالاخره توی پادگان تسهیلاتی برای متأهلان در صبح روز چهاردهم فراهم کردند. قرار شد با بردن کپی شناسنامه از تعطیلات آخر هفته برای مرخصی استفاده کنیم. آن هم فقط متأهلان. یعنی پانزدهم و شانزدهم میرفتیم خانه و صبح شنبه ساعت 6 باید ورودی به پادگان میخوردیم.
پنجشنبه صبح فرودگاه... ظهر خانه... دیدار... دستپخت همسر... خواب راحت... جمعه شستن لباسها... رفتن به سینما... کتاب خواندن و تجدید قوا... تماس با دوستان... راست و ریست کردن چند کار عقبمانده و تحویل دادن کتاب های ویرایش شده...
جمعه شب وقتی برای رفتن به کرمانشاه توی هواپیما نشستم حسی میان ماندن و رفتن در درونم شکل گرفته بود. می خواستم از استرس کار و فضای شهر دور شوم و پا به دنیای عجیب و غریب پادگان بگذارم... از طرف دیگر نگران تنهایی همسرم بودم. اما چاره ای نبود...
2 نیمه شب... فرودگاه کرمانشاه... تاکسی... دژبانی پادگان و دوباره آسایشگاه... وقتی وارد آسایشگاه شدم، بوی عرق و بوی پا چنان به هم آمیخته بود که آرزو کردم کاش می توانستم یک شب دیگر هم در خانه بمانم...
ادامه دارد...
4747
نظر شما