۱ نفر
۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰

هفته دوم

ابوالفضل حیدردوست: کلاس درس... استاد... کتاب... تخته وایت‌برد... ماژیک... خمیازه... خواب و کلی احساس خلسه که در پشت این واژه‌ها خوابیده، به یکباره در ساعت 8 صبح پیش چشمانم گل کرد. برای من که از فضای پر استرس کار، قبض، قسط، صف بانک و صف پمپ بنزین شهر آمده بودم و 5 سالی می‌شد که با این واژه‌ها سروکاری نداشتم یک مقدار که نه خیلی زیاد با نوستالژی دانشگاه همراه بود. روزهایی که بی‌هیچ دغدغه‌ای در کلاس‌های مختلط می‌نشستیم و کم شیطانی نمی‌کردیم! اما این کلاس‌ها فرق‌های زیادی با کلاس‌های دانشگاه داشت. محیط نظامی با 72 سرباز مجرد، کلاسی که با بخاری علاءالدین نفتی گرم می‌شد و اجباری که برای حضور در کلاس‌ها وجود داشت... موجب می‌شد نوستالژی بر واقعیت غلبه پیدا نکند و در خاطرات دور و دراز گذشته غوطه نخوریم. با این حال این کلاس‌ها هم مانند کلاس‌های دانشگاه همراه بود با کمی دیر آمدن استادان و بزن و بکوب سربازان و باقی ماجرا...

در یک هفته‌ای که پا به پادگان گذاشتم شرایط خودش را بر ما تحمیل کرد و دیگر به همه سختی‌هایش عادت کردیم و راه‌های در رو را هم کم و بیش تجربه کردیم. اینکه چطور می‌شود در صف صبحگاه نبود و حاضری خورد، چطور توی آسایشگاه خوابید و به کلاس‌ها نرفت، اما کششی در برنامه سین وجود داشت که وادارمان می‌کرد جلوی برد آسایشگاه جمع شویم و کلاس‌های فردا را چک کنیم و با دوستان تازه یافته خود در مورد آن صحبت کنیم. عمده لذتی هم که در مرور برنامه‌های فردا وجود داشت، پشت هم قرار گرفتن برخی کلاس‌ها به خصوص در ساعت‌های اول بود. در این کلاس ها هر که خوابش می‌آمد، می‌توانست بخوابد! حجب و حیای استادان هم موجب می‌شد خواب بر کسانی که سر به میز می‌گذارند، شیرین‌تر شود. و روز هفتم چنین بود. ساعت اول اخلاق، ساعت دوم فقه، دو ساعت قبل از ناهار جنگ نوین؛ دو ساعت بعد از ظهر هم آمادگی جسمانی...

کلاس اخلاق را با خوش و بش یکی از سرهنگ‌های سن و سال دار (که از اولین دوره که در زمان جنگ شکل گرفت در این پادگان بود) پشت سرگذاشتیم. جناب سرهنگ با لفظی متین و آرامشی وصف ناپذیر و لهجه کرمانشاهی نه چندان غلیظ با ما از اخلاق و ضرورت آن برای سرباز گفت. ساعت کلاس فقه چشمانم طاقت نیاورد و همان ته کلاس چشمانم روی هم رفت. خوابی که خواب نبود... فکر بود... هجوم دغدغه‌ها و فکرهای جور واجور... و البته سوال‌های بی‌پاسخ با این مضمون که دو ماه کار نمی‌کنم... پول در نمی‌آورم... همسرم در خانه تنهاست... قسط فلان بانک و فلان بانک را چه کنم؟ دو ماه عقب می‌افتد اما بعد از آن چه کنم؟ می‌گفتند حدودا ماهی 45 هزار تومان حقوق می‌دهند، اما این مقدار کفاف پول کرایه اتوبوسم را هم نمی‌دهد... اشتباه کردم؟ نه... اما نیمه پر لیوان امیدوارم می‌کرد... فعلا این دوماه سختی را به جان می‌خرم... به خانه که بروم تا ظهر پادگان و از 2 به بعد هم سر کار... دوباره زندگی روی ریل می‌افتد... ضمن اینکه دیوار بن‌بستی که در 5 سال گذشته روبرویم بود می‌شکند؛ بیمه و بستن قرارداد، ادامه تحصیل، سفر خارج از کشور، گواهینامه، خرید و فروش ماشین... در واقع قرار است بعد از این چند ماه از یک شناسانه عکس‌دار برای مملکتم به یک شخصیت واقعی تغییر ماهیت بدهم. راستی هفتم ماه چه بد روزی است. چون سه روز دیگرش یعنی دهم باید قسط وام بدهم... وام... از خواب پریدم... جناب سرهنگ از معاد باوری می‌گفت...

خدا را شکر کردم. پیش از آمدن از جاهایی که کار می‌کردم، استعفا دادم. برای چند ماه کتاب‌هایی که برای ویراستاری دستم بود، عذر خواستم و در نهایت با یک پس‌انداز کم و کمک پدر و مادر راهی کرمانشاه شدم. اما سروکار داشتنم با قلم یک حسن محسوب می‌شد، چون کتاب‌ها و کارهای نیمه‌تمام را با خودم بردم تا در وقت‌های اضافی به آنها برسم. طوری که همان اول صدای دوستان و هم تختی‌ها درآمد: اینجا هم پول را ول نمی‌کنی... یک کم به خودت برس...
واقعیت این است که دوره آموزشی دوره خودسازی است، هر چند متأهل باشی، متولد 1360 باشی و با هزار گرفتاری پا به این دوران گذاشته باشی. در همین مدت کوتاه یک دوست همفکر پیدا کردم و با قومیت‌هایی آشنا شدم که برای شناخت هر کدام‌شان باید حداقل سفر یک ماهه‌ای به شهرهای کشور می‌داشتم. ما در گروهان‌مان از اصفهان، اهواز، دزفول، نیشابور، همدان، لرستان، تایباد، زاهدان و چند شهر دیگر داشتیم. خوشبختانه همه‌شان هم بچه‌های با ایمان و دل‌پاکی بودند...

کلاس فقه... جنگ نوین... جنگ نوین... نماز... ناهار... و کلاس تربیت بدنی تعطیل شد تا برای گرفتن اسلحه به اسلحه‌خانه برویم. آخرین گروهانی که برای گرفتن اسلحه به خط شد ما بودیم. مسیر کوهستانی را تا رسیدن به اسلحه خانه طی کردیم. خنده و شوخی‌ای در کار نبود، اما ما 4 نفر که از تهران آمده بودیم با 2 نفر از بچه‌های اصفهان و 2-3 نفر دیگر آخر صف گپ می‌زدیم و تخمه می‌شکستیم، برای همین یک چند دقیقه‌ای از صف عقب ماندیم. وقتی رسیدیم، همه به صف شده بودند، الا ما... فرمانده روی سکوی اسلحه خانه ایستاده بود، که ما را در فاصله 50 متری دید. به ارشد گفت "بگو همانجا که هستند روی زمین بخوابند و "خرغلت" بیایند اینجا، هر کس که نیامد کدش را به من بده تا تصمیم دیگری بگیرم..."

هر چند کار به اینجا نکشید. روی زمین خوابیدیم و دو سه قدم را روی زمین غلت خوردیم. فرمانده رفت داخل اسلحه خانه برای تحویل سلاح. ارشد چشمکی زد و همه‌مان خیلی سریع از روی زمین بلند شدیم و داخل صف رفتیم. خنده پشت نفس‌زدن‌هایمان پنهان شده بود؛ دلشاد بودیم از اینکه از زیر تنبیه در رفته بودیم. کدها یکی یکی داخل رفتند... و هر کس بیرون می‌آمد گویی آرنولدی است که از نبردی سخت جان سالم به در برده.... اسلحه را به سمت سربازان می‌گرفت و گلنگدن را می‌کشید و بعد ماشه...!!! همه می‌دانستند که این سلاح‌ها نه سوزن دارد و نه فشنگ، اما قبل از حرکت، فرمانده گفته بود همیشه باید جانب احتیاط را در مورد اسلحه نگه داشت... اما انگار این حرف را به دیوار زده باشد... من که از نفرات وسط گروهان بودم تا شماره 50 که شمردم 32 نفر همین کار را کردند. فرمانده داخل بود و نمی‌دید... از بخت بد نوبت ارشد رسید. او هم رفت و آرنولدوار از اسلحه خانه بیرون آمد. فرمانده چشمش به او افتاد... عصبانی بیرون آمد... اخم کرد... گفت: "شما که ارشد باشید، وای به حال دیگران..." گروهان را نیم ساعت در سایه سرد کوه که هیچ‌گاه در این فصل سال آفتاب نمی‌خورد نگه داشت تا همه ببینند اسلحه چوب خشک نیست...

گفت: "این که می‌گن اسلحه ناموس یک سربازه حرف نامربوطیه، اما اسلحه همه دارایی یک سربازه. سرباز باید از اون خوب مراقبت کنه وگرنه در شرایط حساس مرگ و زندگی را رقم می‌زنه."

ارشد در میان صحبت‌های فرمانده غلت‌زنان پایین می‌رفت و سینه خیز بالا می‌آمد و این دور ده دقیقه‌ای ادامه داشت. اگر انصاف هم به خرج بدهیم، شوخی بدی بود که اگر بابش همین جا باز می‌شد، عواقب چندان خوشی نداشت. این را وقتی فهمیدم که برای تیراندازی درمیدان تیر به ما فشنگ دادند...

ادامه دارد...
4747

کد خبر 205075

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • mohammad IR ۱۴:۳۷ - ۱۳۹۱/۰۱/۰۶
    16 0
    از این منظر دیدن جالب بود در مورد اون قسمتی که گفته بود از کارام استفا دادم و یه قسمتی که گفته بود 2 ماه کار نمیکنم بیشتر توجه کنید. یعنی طرف بعد از آموزشی یه کله می ره سر کار جدید و پول در میاره؟ اگه از این کارا سراغ دارید بگین ماهم بریم سرکار. خدمت 18 ماهه دو ماهش آموزشیه و بقیشو باید بره یگاه از صبح نا عصر خدمت کنه و ماهی 40 تومان دستمزد بگیره. یه کم تصویری که ارائه میدید خام و غیر واقعیع. توی این 18 ماه کلا خرج خودشو خانومشو باید پدر و مادرش بدن.
  • ufnhgpsdk IR ۱۶:۵۴ - ۱۳۹۱/۰۱/۰۶
    2 0
    وا!!!!!!!!!!!!!!!! سلام هم پا سربازی!!!!!!!!!!!!! از ما اجازه گرفتی عکسامونو گذاشتی؟؟ من هم تو همین گردان سال 72 در 01 افسریه با شما بودم!!!
  • عبدالحسین IR ۱۱:۳۵ - ۱۳۹۱/۰۱/۰۷
    2 0
    این عکس از سال 1372در مرکز آموزشی 01 افسریه نیرو زمینی ارتش است و من دارمش من هم تو همین گروهان بودم و لطفا بگید از کی گرفتید شاید هم گروهانی من باشد. سلام برسانید.

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین