ابوالفضل حیدردوست: میگویند عدد 13 نحس است اما وقتی سیزدهمین روز گذشت چیزی جز خاطره خوب برایمان نماند. آخر شب یعنی ساعت 12 با محمدرضا، امین و جواد که حالا حسابی رودربایستیهایمان با هم ریخته بود قرار گذاشتیم بعد از نگهبانی من که از 9 تا 11.30 بود، دوباره سری به حمام بزنیم... خوشبختانه برخلاف آنچه از حمام سربازی شنیده بودم، اینجا روزی سه نوبت حمام باز بود. صبح از 5تا 5.5؛ ظهر از 12 تا 2 و بعد از ظهر هم از 6 تا 8 شب. آب حمام هم گرم گرم. حداقل دو روز یکبار میرفتیم حمام، آن هم چه حمامی که خداییش از همه سوناهایی که در چند سال گذشته رفته بودم بیشتر میچسبید.
اینکه می گویم نصفه شب با بچهها برای حمام قرار گذاشتیم به این دلیل بود که اینطور گفته بودند که حمام در غیر آن ساعتها آبش سرد است و معمولا کسی هم فکر نمیکرد که اگر قرار باشد روزی سه نوبت شوفاژ را روشن و خاموش کنند، هزینه سوخت چند برابر خواهد شد و حداقل برای گرم شدن آب از دو ساعت قبل باید یک سرباز فقط مسئول این باشد که هر نوبت یک کیلومتر راه برود و شوفاژ را خاموش و روشن کند. به هر حال ما شب قبل این جسارت را کرده بودیم و بعد از نگهبانی محمدرضا، ساعت 2 رفتیم حمام چون میدانستیم خلوت است غروب از بوفه پادگان یک شیشه دلستر... دو بسته چیپس... کمپوت آناناس... لواشک... خریدیم و با پرتقالهایی که محمدرضا از تهران آورده بود بعد از حمام آب گرم، روی سکوهای سرحمام نشستیم و حرف زدیم و جواد هم که دستی در ماساژ! داشت به جان ما افتاد و خستگی را از تنمان به در کرد.
به این تصور که میشود هر وقت که خواست به حمام رفت، شب دوم را هم پا به حمام گذاشتیم... در حین کندن لباس یک سرباز از اتاقک نگهبانی آمد و با عصبانیت گفت این وقت شب موقع حمام آمدن است؟ بیرون... بیرون... فکر کردین خونه خاله است؟ محمدرضا و جواد آماده می شدند که لباس ها را دوباره تن کنند که امین درآمد: برادر شب است دیگر، آدم دست خودش نیست گاهی عذر شرعی پیش میآید... سرباز لبخندی زد و گفت فقط زود دوش بگیرین و برین.
هر چند آب گرم خستگی روزانهمان را به در کرد اما خاطره شب قبل تکرار نشد و سیبهایی را که آورده بودیم توی راه گاز زدیم و به آسایشگاه برگشتیم...
صبح روز سیزدهم با صبحانه نان، حلوا شکری و شیر شروع شد. سر صبحگاه همه پادگان را به سمت حسینیه حرکت دادند. قرار بود شیخ حسین انصاریان برایمان سخنرانی کند. اگر از انصاف دور نشویم سخنرانی خوب بود...
دو ساعت اول که فقه و اخلاق بود به همین شکل گذشت. دو ساعت دوم هم آئین نامه و احکام بود. توی آیین نامه در مورد قوانین نظام و در کلاس احکام هم نماز و غسل و وضو... آموزش میدادند. این دو کلاس به دلیل آب دادن شوفاژ توی آسایشگاه برگزار شد. آسایشگاه هم هیچ وقت کلاس نمیشود، چون باز جای خواب خیلی ها فراهم میشود. وقتی استاد آیین نامه وارد کلاس شد 72 نفر در میان تخت ها و وسط آسایشگاه نشسته بودند، اما در پایان ساعت، ارشد 5-6 نفر را از زیر تختها از خواب بیدار کرد و کدهایشان را به استاد داد.
ظهر قبل از نماز و ناهار فرمانده آمد همه را به خط کرد. به دلیل بینظمی گروهان یک تذکر جدی داد و گفت اگر استادی کدی را به من بدهد، من میدانم و شما...
ناهار زرشکپلو با مرغ بود. هم مرغش بهتر از هفته پیش پخته بود و هم برنجش کمی روغن داشت. بوفه گردان که ناهارها و شامها میآمد داخل سلف در روزهایی که این غذا بود و لوبیا چیتی همیشه خلوت بود. چون تنها غذاهایی که به مکمل نیاز نداشت این غذاها بود. چون بچهها روی پلوهای دیگر مثل استنبلی، عدس پلو، شوید پلو و... اسم گذاشته بودند و میگفتند امروز هیچی پلو داریم...برای همین تن ماهی و ترشی همیشه باید کنار این غذاها می بود تا بتوان خورد.
چون دیر شده بود دیگر به چای بعد از ناهار نرسیدیم. خیلی سریع پوتینها را پا کردیم و به خط شدیم تا فرمانده بیاید برای کلاس نظام جمع. یکی از کلاس هایی که بچه ها خیلی جدی میگرفتند همین کلاس بود. چون مسئول آن فرمانده گروهان بود و کوچکترین خطایی عواقب خوشی نداشت. فرمانده بسم الله را که گفت کمی از اخلاق نظامیگری و توجه به ظاهر یک سرباز گفت و بعد یکراست رفت سر اصل مطلب که حالت های خبردار ایستادن با اسلحه بود. دوش فنگ... دست فنگ... پا فنگ... پیش فنگ... نگون فنگ و... از جمله حالت هایی بودند که در این روز تمرین کردیم و یاد گرفتیم.
ساعت آخر هم تمرین رژه بود. روز گذشته فرمانده خیلی تلاش کرد تا "بدو رو" را به ما یاد بدهد اما همه قاطی میکردند. در این نوع از رژه باید سه قدم به حالت دویدن برداری و قدم چهارم را روی پای چپ بکوبی روی زمین. هماهنگی با سوت های فرمانده هم کار را سختتر میکرد. برای همین فرمانده در ابتدای ساعت آخر کاغذی را از جیبش درآورد و گفت:برای بدو رو یک شعر می خوانم که در دورههای قبل هم جواب داده. شما با این شعر تمرین کنید. ما از این شعر میتوانیم در مواقعی که به صورت هیئتی به سمت مسجد میرویم استفاده کنیم. بعد شعر را آهنگین و با ضرب سینهزنی خواند:
ما رهرو ولایتیم، هر روزمون کرب و بلاست/ دست خدا روی سره، خامنهای رهبر ماست
شهادت... شهادت... شهادت آرزومه/ ولایت... ولایت... ولایت آبرومه...
"بدو رو" با این شعر خیلی خوب برگزار شد. چون موقع تمرین مدام فرمانده تشویق میکرد و بارکالله می گفت. لذت فرمانده باعث میشد بچه ها هم بیشتر و بهتر تلاش کنند و فریادهایشان بلندتر شود. طوری که صدا خیلی بلند توی کوه اطراف پادگان میپیچید. فرمانده برای اینکه خودی نشان بدهد 5 دقیقه هم تمرین را کش داد. همین 5 دقیقه کافی بود گروهانهای دیگر برای تماشای رژه دور گروهان ما جمع شوند.
بعد از پایان تمرین جو شهادت و شعری که خوانده بودند چنان بچه ها را گرفته بود که برای حفظ کردن به گروههای چند نفره تقسیم شده بودند و "بدو رو" میرفتند.
بعد از شامگاه فرمانده آمد و ارشد گروهان را عوض کرد. گفت "ارشد قبلی شما خودش استعفا داد و گفت نمیتواند از پس شما بربیاید. از بی خوابی های شما موقع خاموشی گله داشت. امروز اسماعیل جای داوود معرفی میشود. ایشان هم محبوبتر است و هم امیدوارم بتواند گروهان را بهتر اداره کند." و همه یک صلوات برای هر دو ارشد فرستادند.
فرمانده بعد تأکید کرد "دیشب مسئول شب از سر و صدای آسایشگاه یک گله کرد. امشب من خودم اینجا هستم وای به حال کسی که ساعت 10 توی رختخواب نباشه. ساعت خاموشی صدا از دیوار بلند شود نباید از شما بلند شود."
موقع خاموشی رسید... موقعی که فرمانده مچ من و چند نفر دیگر را گرفت و...
ادامه دارد...
4747
نظر شما