تمام شد... ۱۲ روز پر از دلهره. هر صدا و هر هشداری دل‌هایمان را می‌لرزاند. تلاش برای ادامه‌ی یک زندگی عادی از توان بسیاری خارج بود. این گزارش، مروری است بر ترس‌ها و نگرانی‌های روزهای گذشته؛ ترس‌هایی که هنوز هم در دل‌هایمان زنده‌اند... و شاید پایان این روزها را هنوز هم به‌طور کامل باور نکرده‌ایم.

نوراحسینی: برای بسیاری، هیچ روزی شبیه به ۲۳ خرداد نخواهد بود. زمان می‌برد تا این دلهره از روح و جانمان بیرون برود.
روزهایی که ترس، از مرز خانه‌ها عبور کرد و به عمق جانمان رسید؛ نه فقط ترس از مرگ، نه فقط هراس از ویرانی یا آینده‌ای نامعلوم؛ بلکه ترسِ ندیدن عزیزان، بی‌خبری، و بازنگشتن به خانه‌ای که پر از خاطره بود.
هرکس به زبان خودش از این ترس گفته است...

این گزارش، روایت آدم‌هایی‌ست که هر روز در تهرانِ زیر سایه‌ی حمله زندگی می‌کردند، با این امید که شاید فردا، شبِ آرام‌تری باشد.

این روزها سخت‌تر از حمله عراق نیست 
سعیده، ۷۰ ساله درباره دلیل ترس هایش در روزهایی که گذشت، گفت: هر صدای انفجاری من را می‌ترساند. ترس فقط همان زمان‌ها به سراغم می‌آمد. اما این جنگ در برابر روزهای جنگ ایران و عراق برایم دلهره آور نبود.به سن ربط دارد یا تجربه نمی‌دانم. آن روزها مانند همه روزهای دیگر بود به جز زمان‌هایی که صدا شلیک و انفجار نزدیک می‌شد.

از خشم خدا می‌ترسم 
علی، ۴۹ ساله گفت: همیشه به خدا توکل داشتم و از خدا جز مهربانی ندیدم... از خشم خدا همیشه ترس داشتم و ترسم از این بود که آن روزها، خشم خدا باشد که گریبانم را گرفته. که نتوانستم کاری برای همسر و فرزند و پدرم انجام دهم که آن روزهای وحشت‌زا را نبینند. آرزو می کردم خشم خدا مرا در بر بگیرد اما به خانواده و مردمم لطمه نزند. جنگ، قواعد خودش را دارد اما ریخته شدن خون کودک، ریخته شدن خون به ناحق، جز کابوس نیست. هر لحظه می‌خواستم زودتر از آن کابوس که لحظه لحظه جان‌مان را می‌گیرد، بیدار شویم.

از طلوع و غروب‌های آدم‌خوار می‌ترسم
مهدی، ۴۴ ساله هم درباره دلیل ترس های روزهای  جنگ گفت: من به میانه‌ی زندگی رسیده‌ام؛ آنقدر شاد نیستم که حسرت روزهای نرسیده را بخورم، اما می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از لحظه‌ای که من باشم و دیگران که دوستشان دارم، نباشند. می‌ترسیدم از زندگی بدون عشق، بدون خویشاوند.
هر بار صدایی می‌شنیدم، هزار بار با این لحظه روبرو می‌شدم. آن لحظات برای من مثل مار زخمی‌ای در خانه بود؛ من مثل آدمی فلج که جان فرار ندارد. مار به سمت من می‌آمد و من، در حالی که عرق سرد روی پیشانیم نشسته، مات و مبهوت نمی‌توانم توانستم جم بخورم.
آن روزها، حتی وقتی با فرزندم بازی می‌کردم، نگران بودم که این آخرین بازی باشد. نگران که موج انفجاری موجب سقوط شیئی روی سرش شود. وقتی همسرم را ترک می‌کردم تا به او بازگردم، در دلم انگار رخت‌ می‌شستند. تماس می گرفتم، اما از مکالمه عاشقانه خبری نبود؛ فقط می‌خواستم صدایش را بشنوم، که خوب است.
من آن روزها زنده‌ بودم، نفس می‌کشیدم، اما از طلوع و غروب‌های آدم‌خوار می‌ترسیدم.

من ترس را در ترافیک چند کیلومتری خروجی‌های تهران دیدم, در پرواز قیمت تاکسی و اتوبوس‌های برون شهری.


 بازگشت نامعلوم 
فاطمه، ۴۱ ساله دوپسر دارد درباره دلیل ترس ۱۲  روزه‌اش چنین گفت: حدود دوهفته پیش زمانی که چمدان‌هایمان را برای یک سفر چند روزه می‌بستیم هرگز تصور نمی‌کردم زمان بازگشت به خانه‌مان دیگر معلوم نباشد و ما در شهری کوچک برای مدتی نامعلوم ماندگار شویم. اولین خبرهای جنگ ترسی غیر قابل وصف به جانم انداخت و تصویر و نام تک تک کسانی که دوست‌شان دارم را مقابل چشم‌هایم ردیف کرد. از مادر سالمندم که تنها در خانه.اش مانده بود تا تک تک دوستان و عزیزانی که هر لحظه از عمرم را با آنان سهیم بوده‌ام. دوست داشتم تمام دوستان و اقوامم به خانه کوچک و امنی که در آن بودم بیایند. دلم می‌خواست آغوشم برای تک تک همشهری‌هایم جا داشت و پناه‌شان می‌دادم. استرس‌های چند روزه برای آنکه مادرم را به نقطه امنی برسانم از یک‌سو و تصور درد و رنجی که همه مردم شهرم و عزیزانم متحمل شده‌اند، از سوی دیگر. مکالمات پیاپی با آنان که در تهران مانده‌اند هم ذره‌ای از ترس و استرس‌ام کم نمی‌کرد تا جایی که فراموش کرده بودم خانه‌ای در تهران دارم که به امان خدا سپرده شده. خانه و زندگی‌ای که حاصل سال‌ها کار و تلاش‌مان بوده اما بین تمام نگرانی‌هایی که برای آینده کشورمان و تک تک مردم‌مان داریم بی‌ارزش‌ترین جلوه می‌کرد، نمی‌گذاشت  لحظه‌ای از تهران دور باشم و شب‌ها درست مانند تمام همشهری‌هایم که از صدای پدافند و انفجارات خواب نداشتند، من در اوج سکوت، بی‌خواب بودم. من حتی برای گل‌های خانه‌ام غصه‌دار بودم که تشنه مانده و من را صدا می‌کنند و چه تلخ است جنگ ...

صدای دریل برایم مانند صدای شلیک بود
سیمین، ۳۶ ساله هم ترس‌هایش را این گونه روایت کرد: ساعت کمی از سه گذشته بود که آسمان نارنجی شد. اول فکر کردم رعد و برق است. هنوز پلک‌هایم سنگین خواب بودند که نور نارنجی سقف اتاقم را روشن کرد. دلم ریخت. با خودم گفتم لابد مثل پارسال است… شاید باز هم پارچین را زده‌اند. پتو را تا زیر چانه بالا کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم.
خواهرم آن شب مهمانم بود. ساکت و سریع، حوالی چهار صبح با اصرارش از خانه رفتیم و من او را تا آمل رساندم و بعد برگشتم. وقتی رسیدم، آفتاب گرم خرداد روی اتاقم ریخته بود. تخت‌ام هنوز گرم بود و خانه، با بوی خودش آرامش می‌داد. همان لحظه با خودم گفتم: «هر اتفاقی که می‌خواهد بیفتد… بیفتد. من همین‌جا هستم.»
اما آن شب، شروعی بود برای شب‌هایی که خواب، دیگر ساده و بی‌قید نبود. صدای پهپادها و پدافند، از ساعت پنج عصر تا سحرگاه، مثل یک سمفونی ناتمام روی سقف خانه می‌چرخید. گاهی حس می‌کردم درست بالای سرم، میان تیرآهن‌ها و آسمان، دارند می‌جنگند. شب نخوابیده بودم، و روز هم خسته و گیج، چشم‌هایم به سقف دوخته می‌ماندند.
یک شب، وسط همین بیداری‌های کش‌دار و مبهم، همسایه دریل را به دیوار زد. صدا مثل شلیک پیچید و من با وحشت نشستم. فکر کردم آژیر است، یا چیزی شبیه آن. قلبم کوبید و کوبید.
اما عجیب بود… چند شب بعد، صدای همان پدافند، برایم شد صدای آشنا. مثل صدای ساعت پاندولی که با هر ضربه‌اش می‌دانی هنوز زمان در جریان است. آرامش پیدا کرده بودم… چون می‌دانستم کسانی هستند که بیدارند، مراقب‌اند و کارشان را بلدند.
خانه هنوز همان بو را می‌داد. هنوز همان پناهگاه کوچک من بود. فقط خواب، حالا کمی دیرتر از همیشه می‌آمد.

ترس در ترافیک چند کیلومتری خروجی‌های شهر...
منصوره، ۳۶ ساله هم از زمانی که ترس در دلش خانه کرد، گفت: نخستین صدای انفجارها پیش فرض ما را به سمت رعد و برق سوق داد، تصور اینکه چه اتفاقی پیش روی ماست دور از انتظار بود و هیچ ترسی هم به دل راه ندادیم، اما در اولین ساعت‌های صبح روز شنبه که متوجه تجاوز اسرائیل شدیم، نخستین واکنش بدنِ من و دوستم که پیش هم بودیم؛ ترس بود...اضطراب شروع جنگ یک طرف و اضطراب سلامتِ حال عزیزان‌مان که در نقاط مختلف شهر حضور داشتند، یک سوی دیگر ماجرا بود..ترس خواب شبانه را از ما گرفت، اشتهای ما را کم کرد و اتفاقا احوالپرسی‌ها را بیشتر. من ترس را در چمدانی دیدم که روز دوم جنگ و پس از حمله ناجوانمردانه متجاوز به میدان ولیعصر، میدان بهارستان و چهار راه قصر تهران پرشد. ترس را در میدان تجریش دیدم، میدانی که بهترین خاطرات زیست شهری‌ام را رقم زده است و از روز حادثه جرات نکرده‌ام به رفتن به سمت آن فکر کنم... ترس را در گریه‌ها و صدای بلند دعای توسل و زیارت عاشورای مادرم برای سلامت جان برادر ارتشی ام دیدم...

من ترس را در ترافیک چند کیلومتری خروجی‌های تهران دیدم, در پرواز قیمت تاکسی و اتوبوس‌های برون شهری.
من ترس را در قرص‌هایی دیدم که دز مصرفشان بالا رفت و بطری‌های آبی که ذخیره شدند. در صف‌های طولانی بنزین و نانوایی‌ها و خیابان‌های خلوت و چمدان‌هایی که به سمت خروجی تهران سرازیر شده بودند.
این ترس از آن جهت پررنگ‌تر بود که تجربه مواجهه با آن را نداشتم، توان رویارویی را هم. نمی‌دانستم که اگر حمله‌ای به محل زندگی‌ام انجام شود نخستین کار پس از آن  چیست؟ آسیب‌های آن چیست؟ آیا جان خود را از دست خواهم داد؟ زخمی خواهم شد؟ قطع عضوی اتفاق خواهد افتاد؟ کسی برای کمک هست؟ بدنِ ناتوانم را پیدا خواهند کرد؟ چقدر طول می‌کشد تا از مخمصه نجات پیدا کنم؟ چه کسی به خانواده‌ام خبر خواهد داد؟
ترس، حس غالب تمام آن روزها بود و یادگرفته‌ام که  باید با آن زندگی کنم، به حسابش بیاورم و اصراری به رفتنِ پیش از موعد آن نداشته باشم.

جنگ تعریف روزنامه‌نگاری را در ذهن‌مان را تغییر داد

سوگل، ۲۹ ساله هم از لحظه‌ای گفت که باید ترس را نادیده می‌گرفت و گفت: یاد گرفته بودم که روزنامه‌نگاری یعنی از از آدم‌ها روایت کردن، دردهایشان را بازگو کردن، نور تاباندن در مشکلات‌ و بلند کردن صدای آن‌هایی که شنیده نمی‌شود.
جمعه ۲۳ خرداد، جنگ حتی تعریف روزنامه‌نگاری در ذهن‌مان را تغییر داد. اسراییل به ایران حمله کرد. خانه‌ها ویران شد و مردم خانه به دوش.
حالا باید از جنگ می‌نوشتیم از چهره پلید و پلشتی که از هزاره‌ها پیش جان مردم را قبضه می‌کرد.
در همان روزهای اول جنگ بود که تصمیم گرفتم با روزنامه‌نگاری که تجربه‌هایی از جنگ را ترجمه کرده گفت‌وگو کنم. مصاحبه‌شونده با اینترنت روی خط آمد و سوال اول به دوم نرسیده، گفت که به نزدیکی‌اش حمله شده، صورتش شطرنجی شد و تماس قطع شد. یخ کردم، تکیه دادم به صندلی، آب دهانم را قورت دادم، دستانم لرزید. همان لحظه همسرم پیام داد که اطرافش در خیابان ولیعصر تهران بمباران شده، تلو تلو خوردم و سعی کردم هرآنچه را از مصاحبه یادگرفتم، در ذهنم مرور کنم. فهمیدم که روزنامه‌نگاری در دوره جنگ، یعنی حفظ آرامش، تلاش برای دوری از هیجان و روایت‌گری از انسان.
نفس کشیدن دشوار شده بود. مثل حالا.
آتش بس شده و من همچنان تکرار می‌کنم که روزنامه‌نگاری در دوره جنگ یعنی روایت هرآنچه اتفاق افتاده، بدون لکنت، بدون ترس و هیجان.حتی با تلوتلو خوردن و دست‌های یخ زده و نفس در سینه حبس شده.

فرار از نقطه قرمز 
سحر، ۱۸ ساله هم ترس آن روزهایش را این گونه روایت کرد: مدتی قبل از ۲۳ خرداد، خبر مرگ‌های ناگهانی و پی‌درپی چهره‌ها و نام‌های آشنا زندگی‌ام را بی‌جان و کم‌معنا کرده بود. با هر نگرانی و عجله برای رسیدن، دائم می‌پرسیدم: «آخرش چه؟»
اما بعد از آن تاریخ، زندگی برایم رنگی دیگر گرفت. حالا نگران نزدیک شدن و دور شدن نقطه‌ی قرمز برای تخلیه‌ سریع بودم.اولین ترس همزمان بود با اولین تصویری که از مرگ آدم‌های غیر نظامی دیدم و با هر مرگی این ترس بیشتر شد.

آتش بس شده و من همچنان تکرار می‌کنم که روزنامه‌نگاری در دوره جنگ یعنی روایت هرآنچه اتفاق افتاده، بدون لکنت، بدون ترس و هیجان.حتی با تلوتلو خوردن و دست‌های یخ زده و نفس در سینه حبس شده.

می‌ترسم آینده را نبینم

امیر مهدی، ۱۳ ساله هم گفت: ترسم از این بود که بمیرم و به آرزوهایم نرسم. آینده‌ را نبینم. خانواده‌ام که از هر چیزی که هست بیشتر دوستشان دارم بمیرند و من تک و تنها بمانم. خانه‌مان نابود شود و بی‌خانمان شویم. آرامشی که بود را دیگر نداشته باشیم و شادی که هر روز در خانواده‌مان بود، دیگر نباشد و دوستانم را که با آنها بازی می‌کردم و شاد بودیم، دیگر نبینم...

ترس، حسی طبیعی است
اما برای کاهش ترس‌هایمان باید چه کنیم؟

الهام برادران، روانشناس و متخصص حوزه اختلالات اضطرابی که آن روزها داوطلبانه به افرادی که دچار ترس واضطراب شده اند مشاوره می‌داد در گفت‌وگو با خبرآنلاین با تأکید بر طبیعی بودن احساس ترس در چنین شرایطی گفت: ترس در آن موقعیت هیجانی کاملاً هم‌خانه با موضوع است؛ نمی‌توان انتظار داشت که هیجانی به نام ترس اصلاً اتفاق نیفتد. زمانی که شرایط بیرونی منشأ اضطراب هستند، مانند شرایط آن روزهای جامعه، ترس و احساس ناامنی کاملاً قابل‌انتظار است.

برادران افزود: افرادی که پیشینه اختلالات اضطرابی، فوبیا یا مسائل روانی دیگر را دارند، در این وضعیت بیشتر در معرض تهدید قرار می‌گیرند. واکنش آن‌ها به اتفاقات بیرونی شدیدتر از افراد عادی است.

او به فازهای مختلف روانی‌ای که افراد طی کرده‌اند نیز اشاره کرد و گفت: در ابتدا بسیاری از افراد در ناباوری بودند و اتفاق را انکار می‌کردند، به‌ویژه افرادی که خارج از تهران بودند و با صداها و نشانه‌های ملموس مواجه نشده بودند. این واکنش نوعی مکانیسم دفاع روانی برای کاهش اضطراب است.

وی ادامه داد: در فاز بعدی، پذیرش تدریجی رخداد آغاز شد؛ افراد دریافتند که واقعاً اتفاقی افتاده، صدای انفجارها و اخبار مجروحان و جان‌باختگان را شنیدند و وارد مرحله‌ای از شوک و خشم شدند. این مرحله مشابه فازهای سوگ روانی است که در نهایت به پذیرش ختم می‌شود. افراد پذیرفتند که شرایط همین است و باید دید در این وضعیت چه می‌توان کرد.

برادران با اشاره به شدت اضطراب حتی در میان افراد بدون سابقه اختلال اضطرابی گفت: در بسیاری موارد اضطراب در این گروه هم بسیار شدید بوده است. برخی افراد توانستند محل زندگی یا کار خود را ترک کنند و به مکانی آرام‌تر بروند، اما این جابه‌جایی هم خود فشار روانی خاصی دارد. در مقابل، افرادی هم بودند که بنا به دلایل مختلف مثل داشتن بیمار یا سالمند در خانه، امکان خروج از تهران را نداشتند و ناچار به تحمل شرایط بودند.

توصیه هایی برای کاهش ترس

برادران توصیه‌هایی برای مدیریت اضطراب در وضعیتی که در دو هفته گذشته تجربه کردیم ارائه داد و گفت: نمی‌توان گفت بی‌خبر ماندن راه‌حل است، چون ابهام هم اضطراب‌آور است. اما نکته کلیدی این است که دریافت اخبار باید محدود و از منابع معتبر باشد. افراد باید برای چک کردن اخبار زمان مشخصی تعیین کنند، مثلاً فقط ده دقیقه در صبح، و از این حد فراتر نروند.
او هشدار داد: در شبکه‌های اجتماعی، وارد شدن به صفحات با خود فرد است، اما خارج شدنش دیگر با او نیست. بسیاری از افراد و منابع نامعتبر از این فضا سوءاستفاده می‌کنند و انتشار اخبار غیرموثق ممکن است اضطراب افراد را به‌شدت افزایش دهد.



برادران تأکید کرد: چه برای افرادی که پیش‌زمینه اضطرابی دارند و چه آن‌ها که ندارند، مهم است که مدیریت مصرف اخبار، محدود کردن زمان مواجهه با اطلاعات، و مراقبت از منابع خبری جدی گرفته شود.
او در ادامه به اهمیت کیفیت خواب شبانه اشاره کرد و گفت: خواب نقش مهمی در ترمیم روان دارد. در طول شب، ذهن ما درگیر فرآیندهای ترمیمی است که به تعادل روان کمک می‌کند. اگر خواب بی‌کیفیت باشد، این سیستم آسیب می‌بیند و فرد در طول روز اضطراب، تنش یا خستگی بیشتری را تجربه می‌کند.یکی از مهم‌ترین عواملی که خواب را مختل می‌کند، مواجهه با اخبار ناخوشایند پیش از خواب است. اگر فرد با گوشی به رختخواب برود و آخرین چیزی که ذهنش دریافت کند اخبار جنگ و بحران باشد، احتمال تجربه خواب آشفته یا خواب سطحی بسیار بالا می‌رود. توصیه من این است که بین زمان چک کردن اخبار و خواب شبانه فاصله‌ای وجود داشته باشد. مثلاً افراد قبل از خواب با موسیقی آرام، ریلکسیشن یا پیاده‌روی کوتاه، فضای ذهنی خود را از تنش دور کنند.

برادران درباره چگونگی کمک به کودکان در چنین حوادثی هم توضیح داد:باید بر اساس سن کودک، به او اطلاعاتی داد که هم صادقانه باشد و هم کمک‌کننده. دروغ گفتن یا پنهان‌کاری بیش از حد، خودش اضطراب کودک را بیشتر می‌کند. اما نباید او را با اطلاعات آسیب‌زننده و بی‌فایده بمباران کرد. صحبت با زبان کودکانه، گوش دادن فعال به نگرانی‌های او، و اطمینان‌بخشی واقعی – نه اغراق‌آمیز – می‌تواند به کودک کمک کند تا بهتر با ترس‌هایش کنار بیاید.

به گفته او، ما نباید به کودکان دروغ بگوییم، اما باید آن‌ها را مطمئن کنیم. به آن‌ها بگوییم که ما کنارشان هستیم، تمام توانمان را برای محافظت از آن‌ها به کار می‌گیریم و نمی‌گذاریم آسیبی به آن‌ها برسد. این حس امنیت، اگر از والد آشفته و نگران بیاید، اثرش کم یا حتی برعکس خواهد بود. پس والد اول باید آرامش نسبی را در خودش ایجاد کند تا بتواند آن را به کودک منتقل کند.

او در ادامه تأکید کرد: برای کاهش اضطراب کودک، باید نگرانی‌های او را شناخت. از خودش بپرسیم که دقیقاً از چه چیزی می‌ترسد؟ آیا فکر می‌کند بی‌کس و کار می‌شود؟ نگران است که الان در خواب خانه‌شان هدف موشک قرار بگیرد؟ وقتی ترس‌ها را شناختیم، می‌توانیم بر اساس سن عقلی کودک، با زبان مناسب، شرایط را برای او کم‌خطر جلوه دهیم.
ترس، هرچقدر هم تلخ و سنگین، بخشی جدانشدنی از تجربه زیستن در روزهای بحران است. روزهایی که آدم‌ها با واژه‌هایی تازه از ناامنی، دلهره و بی‌قراری آشنا شدند. از صدای انفجار تا هراس از بازنگشتن عزیزان، از بی‌خوابی‌های شبانه تا ترافیک‌های پر از چمدان و اشک... هرکدام از این روایت‌ها، تکه‌ای از واقعیت جمعی ماست؛ واقعیتی که شاید هیچ‌کدام‌مان تصور نمی‌کردیم روزی با آن روبه‌رو شویم.

۴۷۴۷
 

منبع: خبرآنلاین