در میان کوه‌های خاموش افغانستان و در دل سنت‌هایی که نفس زن را در سینه حبس کرده‌اند، قصه‌ای شکل می‌گیرد؛ قصه دختری به نام مرجان.

نگار علی- در فرهنگی که زن یا باید پشت درهای بسته بماند یا زیر خاک دفن شود، مرجان چون هزاران دختر دیگر، از همان بدو تولد، به انکار کشیده شد. در میان پشتون‌ها، تولد دختر نه نوید زندگی‌ست و نه بهانه‌ای برای شادی؛ برعکس، آمدنش را یا با سکوت می‌پذیرند یا با سرزنش، در حالی‌که تولد پسر با شلیک گلوله‌هایی در آسمان جشن گرفته می‌شود.

دختران، از همان کودکی، بدون آنکه بدانند، در معامله‌ای خاموش نام‌گذاری می‌شوند؛ رسمی که در آن، دختربچه به پسرخاله‌اش یا پسردایی‌اش «نام» می‌شود، گویی ملکی‌ست که به اسم کسی ثبت شده. این نام‌گذاری، نه قابل فسخ است، نه مجالی برای انتخاب باقی می‌گذارد. اگر هم دختری از این سرنوشت ازپیش‌نوشته در امان بماند، در نوجوانی یا حتی پیش از بلوغ، به ازدواجی اجباری و بی‌اجازه سپرده می‌شود.

پسران برای رسیدن به این دختران باید هزینه‌ای گزاف بپردازند؛ رسمی‌ به‌نام «ولور» که بهای عروس است. ارزش دختر را قد و قامت، سلامت جسم و نام خانوادگی‌اش تعیین می‌کند. عجب آن‌که حتی طالبان هم، با آن‌که تحصیل دختران را منع می‌کنند، برای دختران باسواد بهای بیشتری می‌پردازند؛ چرا که معتقدند زن باسواد، خانواده را بهتر می‌گرداند.

اما ولور تنها شکل این خریدوفروش نیست. گاه دختران را نه برای وصلت، که برای پایان‌دادن به انتقام‌خونی بین دو خانواده، به‌عنوان «باد» می‌دهند؛ باجی انسانی برای خاموش‌کردن خشم. دختری که چنین به خانه‌ای سپرده می‌شود، حتی از حیوان هم بی‌ارزش‌تر شمرده می‌شود؛ مجالی برای اعتراض ندارد و تحمل هرگونه توهین و خشونتی از او انتظار می‌رود.

در ازدواج‌هایی که با پول بسته می‌شود، زن ملک خانواده شوهر است. اگر شوهر بمیرد، حق ازدواج دوباره ندارد؛ او «ناموس» آن خانواده است و باید با برادر یا پسرعموی شوهر پیشین‌اش ازدواج کند. حتی کودک دوازده‌ساله‌ای هم می‌تواند نصیب زنی سی‌ساله شود، به‌شرط آن‌که در آن خاندان مرد بالغی نمانده باشد.

خشونت، تنها از جانب مردان نیست. زنان مسن‌تر نیز با دستانی آغشته به سنت، دختربچه‌ها را سرکوب می‌کنند. عروس، در خانه شوهر، باید از مادرشوهر اجازه بگیرد تا صورتش را نشان دهد یا بستگانش را ببیند. حتی در غذا خوردن هم، زنان پس از مردان، و گاه پس از کودکان، به سر سفره می‌رسند.

این‌ها همه، بخشی از زیست زنانه در افغانستان‌اند؛ دنیایی محدودشده میان دیوارهای گلی، زیر برقع‌هایی که بیشتر از بدن، صدا و خواست و رؤیا را می‌پوشانند. و در این میان، مرجان، دختری دوازده‌ساله در کابلِ سال ۱۳۷۵، روایتش را با اشک و خاطره روایت می‌کند...

روایت مرجان، از آن شب گرسنه‌ای آغاز می‌شود که پدر بیکار و معتادش، پس از روزها بی‌پولی و خشونت، دخترش را در ازای چند بسته مواد و اندکی غذا به یکی از اعضای طالبان فروخت. مرجان در خوابی سنگین صدای گفت‌وگوهایی پشتو شنید و صبح با نانی شیرین و شکر بیدار شد. چیزی که مدتی بود در خانه‌شان پیدا نمی‌شد. اما نگاه غم‌زده مادر و دست‌هایی که موهایش را نوازش می‌کردند، چیزی را فاش نمی‌کردند، تا آن‌که میهمانی آمد...

مردی طالب، با ریشی انبوه و چشمانی سرد، به‌همراه زن همسایه وارد خانه شدند. مرجان که هنوز نمی‌دانست چه بر سرش آمده، از پشت پرده دید که مرد طالب دسته‌ای پول به پدرش داد. «خدا این وصلت را مبارک کند» صدای زن همسایه بود که به‌معنای پایان کودکی مرجان بود.

وقتی حقیقت را فهمید، مغزش از وحشت تهی شد. چند روز بعد، همان زن آمد، لباس عروسی سنگین و سبزرنگی آورد، صورت مرجان را آرایش کرد و او را به عقد مردی درآورد که چشمانش بوی مرگ می‌دادند.

در رستورانی با اتاق‌های دربسته، روبه‌روی شوهر جدیدش نشست. مرد حتی نگاهش نکرد. سپس به روستایی برده شد که با شلیک گلوله‌ها «جشن» گرفته بودند. او را به اتاقی بردند، کنار مادری که باید دستش را می‌بوسید، و آن‌جا تازه آغاز بردگی بود...

این روایت، روایت هزاران زن خاموش در افغانستان است. صدایی که از دل خاکستر سرکوب برخاسته، با امید به آن‌که روزی دیگر دختری به نام «مرجان» در ازای کیسه‌ای پول، فروخته نشود.

منبع: aeon

۲۲۷۲۲۷

منبع: خبرآنلاین