یک شب صدای مادرم ناگهان در صحنه تئاتر گرفت و مردم به قدری او را مسخره کردند که از صحنه بیرون رفت.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش نخست آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۴۳ می‌خوانید:

در ساعت ۸ شب ۱۶ آوریل ۱۸۸۹ [۲۷ فروردین ۱۲۶۸] در «ایست‌لین» منطقه «وال‌ورث» [لندن جنوبی] به دنیا آمدم. بنا به گفته مادرم زندگی نسبتا راحتی داشتم. مادرم شب‌ها به تئاتر می‌رفت و من و برادرم «سیدنی» را به کلفت خانه می‌سپرد. هرچند مادرمان زیبایی خارق‌العاده‌ای نداشت ولی من و برادرم او را می‌پرستیدیم و همچون فرشته‌ای دوستش می‌داشتیم. محیط لندن آرام و موقر بود و تمام شئون زندگی از این وقار بهره‌ای داشت، من و برادرم که ازمحبت‌های سرشار مادری برخوردار بودیم دوران کودکی‌مان از شادی‌ها و سبکبالی‌های بی‌منتها سرشار می‌شد.

مادرم مرتبا گریه می‌کرد

ولی ناگهان واقعه‌ای روی داد. مادرم تمام صبح را به اتفاق یکی از دوستان زن خود بیرون بود و وقتی هم که به خانه برگشت هیجان زیادی داشت. مادرم مرتبا گریه می‌کرد و درباره «آرمسترانگ» صحبت می‌نمود. چند سال بعد من معنی واقعه آن روز بعدازظهر را دریافتم؛ مادرم به دادگاه شکایت کرده بود که پدرم از فرزندانش سرپرستی نمی‌کند، ولی وکیل پدرم به نام «آرمسترانگ» نگذاشته بود رای دادگاه به نفع مادرم تمام شود. من از پدر داشتن چیزی نفهمیدم و به یاد نمی‌آورم که روزی را با ما زندگی کرده باشد. پدرم مردی آرام و متفکر بود و چشمانی سیاه داشت و مادرم او را به ناپلئون تشبیه می‌کرد. هنرمندی برجسته بود و حتی در آن روزها هفته‌ای ۴۰ لیره که مبلغ هنگفتی بود درآمد داشت. اما نقطه ضعف او باده‌خواری دائمی‌اش بود و علت جدایی او و مادرم هم همین بود و بالاخره هم به علت افراط در باده‌نوشی در ۲۷ سالگی بدرود حیات گفت.

فرار به آفریقا

مادرم در سن ۱۸ سالگی با مردی به آفریقا فرار کرده و ازدواج کرده بود. برادرم سیدنی از آن مرد بود. می‌گفتند وقتی که به سن ۲۱ سالگی برسد وارث ثروت هنگفت او خواهد شد. مادرم داستان‌های فراوانی از زندگی پرتجمل خود در آفریقا برای ما می‌گفت. مادرم زیاد در آفریقا نماند و به انگلستان برگشت و با پدرم ازدواج کرد.

مادرم درباره ترک آفریقا چیزی نمی‌گفت ولی ما با توجه به زندگی فقیرانه خویش او را سرزنش می‌کردیم که چرا بر ناز و نعمت پشت پا زده است. مادرم هرگز به تلخی از پدرم یاد نمی‌کرد و این موضوع مرا به تردید انداخته بود که در هر حال مادرم عمیقا پدرم را می‌پرستیده است.

مجبور شدم در سن پنج‌سالگی در صحنه تئاتر ظاهر شدم

یک‌ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم صدای رسایی نداشت و به اندک سرماخوردگی صدایش می‌گرفت و این عارضه چنان در روحیه‌اش اثر می‌گذاشت که کم‌کم به صورت فردی عصبانی و ناسالم درآمد و متدرجا کارش در تئاتر رو به کسادی گذاشت.

به علت این جریان بود که من مجبور شدم در سن پنج‌سالگی در صحنه تئاتر ظاهر شدم. یک شب صدای مادرم ناگهان در صحنه تئاتر گرفت و مردم به قدری او را مسخره کردند که از صحنه بیرون رفت.

در آن موقع بود که مدیر تئاتر موافقت کرد من به جای او روی صحنه ظاهر شوم. حالا خوب به یاد می‌آورم که میان طوفانی از غریو و فریاد تماشاچیان مدیر تئاتر مرا به آن‌ها معرفی کرد و لحظه‌ای بعد تنها در صحنه تئاتر باقی ماندم و در برابر نورافکن‌ها و قیافه‌های هزاران تماشاچی که در پشت پرده دود سیگار قرار داشت آوازی به نام «جاک جونس» را شروع به خواندن کردم.

باران سکه

هنوز در نیمه‌های آواز خود بودم که فریاد تحسین با بارانی از سکه‌های پول بر من باریدن گرفت. من هم آوازم را ناتمام گذاشته و اعلام کردم که اول پول‌ها را جمع می‌کنم و بعد ادامه خواهم داد!

حرف من مایه خنده زیادی شد. من کاملا بر تئاتر مسلط شده بودم. با تماشاگران حرف می‌زدم، می‌رقصیدم و تقلید چند نفر من‌جمله مادرم را درمی‌آوردم مخصوصا از صدای او که می‌گرفت چنان تقلید کردم که تماشاگران به حیرت افتادند. دوباره سیل تحسین و باران پول شروع به باریدن کرد. وقتی که مادرم برای بردن من به روی صحنه آمد تماشاگران برای او هم ابراز احساسات کردند. آن شب آخرین بار بود که ما که مادرم روی صحنه ظاهر شد.

وضع زندگی ما از بد بدتر می‌شد

وقتی تقدیر زندگی آدمی را تغییر می‌دهد، باید تن به قضا داد. مادرم هم همین کار را کرد. مادرم هر روز به کلیسا می‌رفت و گریه می‌کرد تا شاید دوباره صدایش به صورت اول برگردد، در این وقت وضع زندگی ما از بد بدتر می‌شد و بیشتر به اعماق فقر و درماندگی فرو می‌رفتیم. مادرم هرچه داشت حتی لباس‌های ایام تئاتر خود را هم فروخت.

کسی که در چنین کیفیتی و چنان محیطی گرفتار باشد طبعا از مراقبت و توجه به خود باز می‌ماند ولی مادرم ماورای محیط و شرایط زندگی ما قرار داشت. اگر اندک اشتباهی در گفتار و پندار و رفتارمان می‌دید با دل‌سوزی تذکر می‌داد و اصلاح می‌کرد.

ادامه دارد...

۲۵۹

منبع: خبرآنلاین