یکی دو سه باری از بیژن عبدالکریمی دفاع کرده ام. به ویژه سر ماجرای اخراجش از دانشگاه. یکی دو سه باری هم وقتی از دستم برمی‌آمد و تریبونی در اختیارم بود تبلیغ آثارش را کرده‌ام. آثاری که فکر می‌کردم قابل توجهند و کمتر کسی به آن‌ها اعتنایی می‌کند. بابت این کارها نه منتی بر عبدالکریمی دارم و نه از کرده خود پشیمانم. هنوز هم فکر می‌کنم آن عبدالکریمی که من مدافعش بودم و سعی می‌کردم در حد فهم و وسع خودم بعضی از کارهایش را به دیگران معرفی کنم ارزشش را داشت.

این عبدالکریمی جدید اما از بیخ و بن، چیز دیگری است. یک عبدالکریمی جدید که من مدت‌ها از مواجه جدی با او پرهیز می‌کردم. نه تنها پرهیز می‌کردم که سعی می‌کردم توجیهش کنم. می‌گفتم رسانه و سیاست را نمی‌شناسد. می‌گفتم از عالم دانشگاه و فلسفه و تحقیق و پژوهش ناگهان به عرصه بی‌رحم و پیچیده ژورنالیسم پرتاب شده و اقتضائات کار را خوب نمی‌داند. می‌گفتم هنوز زبان ارتباط با مخاطب امروزی را پیدا نکرده و اندک اندک قلق کار دستش می‌آید. اما اشتباه می‌کردم. مثل همیشه خوش بینی مفرط باعث شد دیر دریابم دوستی که گمان می‌کردم محض صفا و صدق است یک جای کارش می‌لنگد. بدجوری هم می‌لنگد. حالا می‌فهمم ماجرا خیلی زودتر از این حرف‌ها شروع شده بود. همان روزی که از وضعیت نابسامان خودش نالید و گفت اشتباه کرده که فلسفه و دانشگاه را انتخاب کرده و چرا علی‌ دایی پنت‌هاوس دارد باید می‌فهمیدم ماجرا از چه قرار است. اتفاقا سرِ همان سخنش چیزکی نوشتم و متعرضش شدم که: چرا به جای پرداختن به ساختار سراسر فسادخیز فوتبال در کشور ما گیر داده است به علی دایی و خودش را با او مقایسه کرده‌است؟ گفتم که در هیچ جای دنیا اهل فلسفه و دانشگاه را با یک فوتبالیست حرفه‌ای به یک اندازه تحویل نمی‌گیرند. اما این وسط حواسم نبود که چرا از میان این همه خلق «علی دایی»؟ در مملکتی که صبح به صبح اخبار اختلاس مثل اخبار هواشناسی اعلام می‌شود چرا بیژن خان به علی دایی گیر داده است؟ حتی بعدتر نفهمیدم که عبدالکریمی که سر اخراجش از دانشگاه آن همه بلوا به راه انداخته بود چرا چیزی از خبر بازگشتش به دانشگاه نمی‌گوید؟ همه این‌ها بود تا این که عبدالکریمی ناگهان سر و کله‌اش در مناظره‌های جدید پیدا شد. اگرچه از آن عبدالکریمی قدیمی که شهریار زرشناس و نظائر او را در تلویزیون بی‌محابا نقد می‌کرد دیگر اثری نبود اما گاهی حرف‌هایی در نقد وضع موجود می‌زد که عجیب می‌نمود. جمله معروف «من مرگ انقلاب را اعلام می کنم. جمهوری اسلامی به پایان رسید»، مشهورترینِ آن‌ها بود. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد اما حدس می‌زنم همین جمله که بارها و بارها از ایران اینترنشنال پخش شد کار دستش داد و زمینه‌های تولد عبدالکریمی جدید را فراهم آورد.

بعد از این، اندک اندک ماجرا رنگ و بویی دیگر گرفت. بیژن عبدالکریمی که سعی می‌کرد خودش را منتقد رادیکال وضع موجود نشان دهد کم کم گیر داد به روشنفکران. از وعده صادق یک به این طرف هم دیگر تعارف از میان برخاست. بیژن عبدالکریمی که نمی‌دانم سابقه جبهه و جنگ در کارنامه‌اش دارد یا نه، ناگهان به نماد و مظهر مقاومت بدل شد. استادی که سعی می‌کرد حداقل برای اثبات منصف بودنش گاهی به نعل بزند و گاهی به میخ، این بار متمرکز شد روی یک نقطه: روشنفکران. و چه سوژه ای بهتر از این. هم اهل قدرت را خوش می‌آمد و هم هزینه‌ای برای عبدالکریمی نداشت. روشنفکران سال‌های سال است که متهمند. هرکسی که می‌رسد توی سر آن‌ها می‌زند. هم متهمند که چرا زمینه ساز انقلاب 57 بوده‌اند و هم متهمند که چرا به اندازه کافی به انقلاب روی خوش نشان نداده‌اند و با آن همکاری نکرده‌اند. هم شبکه من و تو به آن‌ها دشنام می‌دهد و هم صدا و سیمای جمهوری اسلامی. اصلا بی‌خطرترین کار عالم خط و نشان کشیدن برای روشنفکران است. حالا هم عبدالکریمی گیر داده‌است که اگر شما روشنفکران نبودید من خرخره حکومت را می‌جویدم! این یکی دیگر خیلی نوبر است. یعنی؛ این که بیژن عبدالکریمی چیزی به حکومت نمی‌گوید و خطاهای فرادستان را به ایشان گوشزد نمی‌کند هم تقصیر روشنفکران است. و اصلا این روشنفکران کیستند؟ احتمالا هرکس که روبروی عبدالکریمی نشسته باشد و با او هم‌سو نباشد. یعنی همین احمد زیدآبادی و زیباکلام و دو سه نفر دیگر.

عبدالکریمی بی‌پروا همه روشنفکران را متهم می‌کند به حمایت از اسرائیل. نام هم نمی‌برد. مگر می‌شود؟ اگر منظور عبدالکریمی روشنفکران چپ باشند که بیش از آنکه عبدالکریمی نوشتن و خواندن بیاموزد داشتند علیه اسرائیل تولیدِ محتوا می‌کردند و هنوزهم بر همان عهد و پیمانند. اخلاف آن‌ها نیز. اگر روشنفکران دینی منظورند که بیش از همه و پیش از همه اسرائیل را محکوم کردند. از دکتر سروش گرفته تا بقیه آن‌ها. حتی روشنفکرانی که خودشان را لیبرال می‌خوانند در محکوم کردن اسرائیل ذره‌ای تردید به خود راه ندادند. بگذریم از محدودی مثل مرتضی مردیها که حکم النادر کالمعدوم بر او جاری است. از هر حیث که فکر کنی. خب، پس این روشنفکران خیالی کجایند؟ این که کتره‌ای به همه روشنفکران این سرزمین بد و بیراه بگوییم نه نشانه شجاعت است و نه نشانه تفکر. این که اصطلاحات سیدناالاستاد را در خدمت مطامع گروه‌های سیاسی درآوریم و آن را به مبتذل‌ترین شکل ممکن خرج اهواء نفسانی خود قرار دهیم از آن بدتر. سید احمد فردید بارها و بارها متذکر شده بود که اصطلاح غربزدگی را مرحوم آل‌احمد درست متوجه نشده بود. بارها و بارها گفته بود غربزدگی توصیف یک وضعیت است و نه ناسزا، و به همین جهت خودرا هم غربزده می‌خواند، اما عبدالکریمی با دعوی فلسفه و تفکر این عبارت را درست همان‌طوری به کار می‌برد که حسین شریعتمداری آن را به کار می‌برد. و گاهی به مراتب بدتر از حسین شریعتمداری. بی‌ذره‌ای شوخی عرض می‌کنم که گاهی عبدالکریمی مرا به یاد نقیِ سریالِ پایتخت می‌اندازد. یادتان هست که نقی در کَل‌کَل‌هایی که با پسرخاله‌اش ارسطو داشت او را غربزده خطاب می‌کرد؟ آیا آن‌هایی که این‌روزها عبدالکریمی مدام قربان صدقه‌شان می‌رود سهمی از غربزدگی ندارند؟ همان‌هایی که عبدالکریمی به آن‌ها دلبسته‌است و آن‌ها را نیروهای ملی می‌خواند؟

مگر می‌شود آدمیزاد خودش را شاگرد دکتر رضا داوری اردکانی بداند و خودرا وصی او بخواند اما ذره‌ای از ادب و سلوک او بهره‌ نبرده باشد و این قدر کین توزانه با عالم و آدم برخورد کند؟ عبدالکریمی با احمد زیدآبادی مناظره کرده. طبق معمول گاف داده و ملت ریخته‌اند سرش و به او بد و بیراه گفته‌اند. او به جای عذرخواهی از مردم و تامل در گفتار و رفتارش ویدئویی تهیه کرده و دشمنان اسلام و ایران را مقصر دانسته که با پول پاشی بسیار سعی داشته اند چهره او را تخریب کنند. این بخش از رفتار او خیلی مهم نیست. به هرحال وقتی آدمیزاد در مناسباتی این چنینی خودش را تعریف می‌کند باید بد و بیراه‌های دیگران را هم فاکتور کند. مفت و مجانی که نمی‌شود این همه فحش را تحمل کرد. تا این جایش هم خیلی مهم نیست. اقتضای کار و بار این چنینی است. چیزی که از نظر من مهم است رفتار پس از مناظره عبدالکریمی است. در حالی که احمد زیدآبادی ویدئویی تهیه کرد و به همه کسانی که به عبدالکریمی دشنام دادند توصیه کرد ادب را رعایت کنند و احترام عبدالکریمی را نگاه دارند، دوست فلسفه خوانده ما در کانالش نوشت: «احمد زیدآبادی و امثال او در نسل‌کشی غزه شریکند». به همین صراحت. نویسنده‌ کتاب «مشرکی در خانواده پیامبر» که فتوت را از دیندار بودن مهم‌تر می‌داند چگونه دلش رضا می‌دهد دوست و هم‌کیش و هم‌وطنش را به این راحتی همدست صهیونیست‌های کودک‌کش بنامد؟ به قول آن شاعر ظریف:

اولاد حسین اگر شمایید

حق با طرف یزید بادا

اگر قرار باشد نماینده جبهه مقاومت و نیروهای ملی چنین اشخاصی باشند بهتر نیست آدمیزاد همان همدست صهیونیست‌ها باشد؟ دستِ کم تکلیفش روشن‌تر است. فرمود:

به مارماهی مانی، نه این تمام نه آن

منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی

نمی‌توان خود را تافته جدا بافته ای از جبهه پایداری و کیهان نشینان دانست اما در رفتار و گفتار، درست پا جای پای آنان گذاشت. نمی‌شود از همدلی ملی سخن گفت اما بام تا شام بذر تفرقه و کین‌توزی پراکند. نمی‌توان مدعی ژرف بودن و زیست متفکرانه بود اما به سلبریتی‌ها اقتدا کرد.

حرف زیادی باقی نمی‌ماند مگر این که عبدالکریمی دوست داشته باشد این بحث ادامه پیدا کند. فقط می‌ماند دریغایی بلند برای بیژن عبدالکریمی که در جهانِ قحطی‌زدة فکر و اندیشه، روزگاری امیدهایی برانگیخته بود. مگر در این سرزمین بلازده چند نفر می‌توانند خودشان را از منجلاب تنگ‌نظری‌ها و سیاست‌زدگی‌ها و دام‌های متعددی که زمین و زمانه ما بر سر راهشان پهن کرده بیرون بکشند و فارغ از کین و مهر، ره آموز قومی خسته و سرگردان شوند؟ عبدالکریمی این شانس را داشت که یکی از بهترین‌های فکر و فلسفه شود. دریغ. این دریغ هم برود روی دیگر دریغ‌های انباشته شده عمر بی‌برکت ما. چه می‌توان کرد؟ زیاد حرص نخورم. عبدالکریمی خودش این راه را انتخاب کرده. ای کاش حالا که آگاهانه پای در این راه نهاده است حواسش باشد مصداق خَسِرَ الدُّنْیا وَالاْآخِرَةَ ذلِک هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِینُ واقع نشود. آهان! داشت یادم می‌رفت. امیدوارم دکتر داوری رودربایستی را کنار بگذارد و برای این که بیش از این در معرض اتهام قرار نگیرد تکلیفش را با ماجرای وصی بودن آقای عبدالکریمی هرچه زودتر روشن کند. عبدالکریمی مدت‌هاست دیگر هیچ نسبتی نه از نظر فکر و نه از نظر روش و منش با دکتر رضا داوری اردکانی ندارد. حیف است آن بزرگوار پاسوز پروژه عبدالکریمی شود.