به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش نخست آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
زمستان نزدیک میشد و برادرم «سیدنی» لباس نداشت و مادرم از کت مخمل خود که مال تئاتر بود لباسی برایش دوخت. مادرم در دوزندگی مهارت داشت، گاهگاه که کاری گیر میآورد چند شلینگی به دستش میرسید و قوت لایموتی برای ما تهیه میکرد. بدبختانه مادرم گرفتار «میگرن» شد و روزها مجبور بود در اتاقی تاریک استراحت کند و از درد بنالد. برادرم سیدنی در ساعات فراغت از مدرسه روزنامه میفروخت ولی در برابر احتیاج ما درآمد او قطرهای در برابر دریا بود.
هر بحرانی اوجی دارد و اوج این بحران خانوادگی ما هم خوشبختانه فرخنده بود. روزی برادرم سیدنی به خانه آمد و در حالی که روزنامهها را روی بستر مادرم پرتاب میکرد فریاد زد که کیف پولی پیدا کرده است. مادرم کیف را گشود و از شدت هیجان از پشت بر بستر افتاد. پس از باز کردن معلوم شد که کیف محتوی مقداری سکههای نقره و چند لیره طلاست.
با وجودی که مادرم وسواس مذهبی داشت ولی چون کیف هیچ آدرسی نداشت لذا آن را ودیعهای آسمانی دانست که برای کمک به ما فرستاده شده است. این پول هم که شادکامی ما را مدتی تامین میکرد بهزودی تمام شد و دوباره در زندگی محنتبار گذشته فرو رفتیم. مادرم قسط چرخ خیاطیاش را نمیتوانست بدهد، به این جهت چرخ را بردند و آخرین امید مادرم در کار خیاطی و تحصیل چند شلینگ قطع شد. هنوز پدرم حیات داشت و مادرم که تا آن روز به خاطر بیتوجهی او به معاش ما اعتراضی نداشت؛ چون کاردش به استخوان رسید به دادگاه شکایت کرد، ولی همانطور که گفتم شکایت بیاثر بود لذا ما تصمیم گرفتیم که سهنفری به اردوی کار برویم، شاید پدرم سر غیرت آید.
در اردوی کار
با وجودی که از سرشکستگی حاصل از این تصمیم آگاه بودیم ولی من و برادرم آن را دوران کوتاهی در زندگی دانسته و راه نجاتی از فقر سیاه میپنداشتیم؛ ولی هنگامی که قدم به آستانه نوانخانه گذاشتیم واقعیت امر بر ما محقق شد؛ حالتی از غربت و مهجوری ما را فرا گرفت، زیرا مادرم را به قسمت زنان و ما را به قسمت کودکان بردند.
خاطرات غمانگیز و دلشکن روزهای اول هرگز از ذهنم فراموش نمیشود. مادرم در لباس مخصوص نوانخانه وضعی توام با سرافکندگی داشت ولی هر وقت ما را میدید چهرهاش روشن میشد. کمکم خود را با وضع نوانخانه تطبیق میدادیم. مدتی بعد از آنجا به پرورشگاه دیگری در ۱۲ میلی لندن منتقل شدیم. در آنجا مادرم نبود. من هم چون سنم کمتر بود از برادرم جدا بودم. مدتی نگذشت که در اثر تقلای مادرم دوباره مهمان نوانخانه اولی برگشتیم. در قسمت «مدرسه» نوانخانه من و برادرم را مستقر کردند.
خاطرات بسیار تلخی که از آن مدرسه دارم نگفتنی است. انواع تنبیهات بدنی و سرزنشهای تحقیرآمیز را در آن مدرسه بر شاگردان روا میداشتند. شلاق و کتک رواج فراوان داشت. مادرم که از ما دور بود گاهگاه میتوانست برای دیدن ما بیاید، سرانجام به هر ترتیبی که بود وسیلهای فراهم ساخت و ما را از نوانخانه بیرون برد، اتاقی در پشت پارک «کنزمینگتون» کرایه کردیم، پس از مدتی دوباره چنان گرفتار فقر و فاقه شدیم که باز سر و کارمان به نوانخانه افتاد.
ما را به نوانخانه جدیدی به نام «نوروود» بردند، وضع این نوانخانه غمانگیزتر از نوانخانه اولی و مدرسه وابسته بدان بود. یک روز که مشغول بازی فوتبال بودیم دو تن پرستار به ما خبر دادند که مادرمان دیوانه شده و او را به دارالمجانین منتقل کردهاند.
«سیدنی» چیزی نگفت ولی پس از پایان بازی در گوشهای خزید و به گریستن پرداخت.
این واقعه را هفته بعد رسما به ما اطلاع دادند. ضمنا خبر رسید که دادگاه پدرم را ملزم به نگاهداری من و سیدنی کرده است.
از تصور زندگی با پدرمان غرق شادی شدیم، زیرا من در عمرم دوبار او را دیده بودم: یک بار روی صحنه تئاتر و بار دیگر به طور تصادف، و از روی عکس فهمیدم که پدرم است و پس از سلام چند سکهای به من داد.
ماموران نوانخانه من و برادرم را سوار اتومبیل کرده و به خانه پدرم بردند. پدرم نبود، زنی به نام «لوئیز» که با او زندگی میکرد اوراق مربوطه را امضا کرد، و ما را از ماموران نوانخانه تحویل گرفت. آنگاه ما را به اتاقی راهنمایی کرد که در آن کودک چهارساله قشنگی مشغول بازی بود، این کودک فرزند «لوئیز» بود و برادر ناتنی ما محسوب میشد.
نامادری فرمان میدهد
خانواده ما در یک آپارتمان دواتاقه زندگی میکرد و با وجودی که اتاق جلو پنجرههای بزرگی داشت مثل این بود نوری که وارد آن میشد از زیر آب باشد. همه چیز اینجا نه مثل قیافه «لوئیز» غمانگیز بود. کاغذهای دیواری، مبلها و بالاخره همه اشیای این خانه غمانگیز به نظر میرسید. در اتاق عقبی «لوئیز» تختخوابی برای من و سیدنی گذاشته بود که برای خوابیدنمان کوچک بود. لوئیز به ما گفت: «جایی باید بخوابید که به شما میگویم.» و این گفته لوئیز ما را سخت ناراحت کرده بود. ورود ما بدان خانه نه حیرتی را به وجود آورد و نه شوق و ذوقی، ما را از نوانخانه آورده و یکسر به دامن او پرتاب کرده بودند. از این گذشته ما بچههای همسر مهجور و متروک پدرمان بودیم.
لوئیز به سیدنی گفت: «میتوانی با ریختن زغالسنگ در بخاری بچه خوبی باشی» سپس خطاب به من گفت: «تو هم برو از اغذیهفروشی نزدیک میدان مقداری گوشت گاو بخر بیاور» من از خدا میخواستم برای چند دقیقه هم که شده از او دور شوم و قیافه او و محیط دلگیر خانه را نبینم، زیرا از همان لحظات اول ترس مبهمی در دلم جوانه میزد و کمکم آرزو میکردم که دوباره به همان نوانخانه برگردم.
پدرم دیروقت به خانه آمد و با گرمی ما را پذیرا شد. رفتارش مرا مجذوب او کرد. هنگام صرف ناهار بهدقت مراقب کوچکترین رفتار و حرکات دستش بودم. طریقهای که غذا میخورد و طریقهای که برای بریدن گوشت داشت چنان توجه مرا جلب کرد که سالها از آن اقتباس میکردم. هرچند رفتار لوئیز نامطلوب بود ولی هرگز نه مرا کتک زد و نه تهدید کرد. اما چون برادرم سیدنی را دوست نمیداشت طبیعتا از او خوشم نیامده و وحشت داشتم. او در بادهنوشی افراط میکرد و همین موضوع ترس مرا بیشتر میکرد.
هنگامی که مست میشد ترسم بیشتر میشد زیرا حالتی از بیبندوباری و بیلگامی را در سیمایش میخواندم. در آن موقع با کودک خود بازی میکرد و میخندید و کلماتی رکیک به زبان میآورد.
گاه نیز پس از بادهنوشی ساکت میشد و در خود فرومیرفت. در این موقع بود که باز از او میترسیدم ولی سیدنی کمتر بدین جریان توجه میکرد زیرا شبها دیر به خانه میآمد.
ادامه دارد...
۲۵۹