در حالی که گرسنگی جانم را به لب آورده بود، با حسرت فراوان به مغازه‌های اغذیه‌فروشی خیره می‌شدم، رایحه اشتهاانگیز غذها را می‌بوییدم...

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ۳۰ شهریور ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید (بخش اول را از این‌جا و بخش دوم را از این‌جا بخوانید):

«لوئیز» [نامادری چارلی چاپلین] ما را به مدرسه «کنینگتون‌رود» فرستاد. در این مدرسه کمتر احساس غربت می‌کردم. شنبه‌ها نیمه‌تعطیل بود، ولی من هرگز انتظار آن را نمی‌کشدیم، زیرا معنی‌اش رفتن به خانه و دیدن لوئیز و شستن کف اتاق و پاک کردن کارد و چنگال بود. به علاوه روزهای شنبه لوئیز به طور مداوم به باده‌گساری می‌پرداخت.

در آن روزهای تعطیل وقتی که من مشغول تمیز کردن کاردها بودم لوئیز با یکی از دوستان زن خود در گوشه‌ای می‌نشست و هرچه بیشتر به باده‌نوشی می‌پرداخت بیشتر عبوس و متفکر می‌شد و با صدای بلند از این‌که مجبور است از من و سیدنی مواظبت کند نزد دوستش گله و شکایت می‌کرد و در حالی که به من اشاره می‌کرد، می‌گفت: «این یکی خوب است ولی آن یکی پرخور و موذی است و باید به دارالتادیب فرستاده شود.»

بدخواهی این زن نسبت به برادرم سیدنی چنان مرا اندوهگین و وحشت‌زده می‌ساخت که افسرده‌حال به بستر می‌رفتم و تا نیمه‌شب بیدار می‌ماندم. در آن موقع هنوز هشت سال نداشتم، ولی روزهایی که بر من می‌گذشت طولانی‌ترین و غم‌انگیزترین ایام زندگی من بود.

بعضی اوقات شنبه شب‌ها که در دنیای غم‌زده خویش اسیر بودم، آهنگ موزیک جوانان و دخترانی را می‌شنیدم که دست‌افشان و پای‌کوبان از پشت خانه می‌گذشتند. شادمانی و مسرت بی‌دریغ آن گروه شادی‌طلب را در غم‌های متراکم من راهی نبود. با وجود این وقتی که دور می‌شدند و صدای موزیک از مسافات دور ضعیف‌تر به گوشم می‌رسید، از دور شدن آن‌ها غرق حسرت می‌شدم.

از کافه‌ای که اندکی دورتر از خانه ما قرار داشت می‌توانستم همهمه مشتریان را در ساعات آخرشب بشنوم و به تصنیف عامیانه و مستانه‌ای گوش دهم که آن روزها در انگلستان مقبولیت عامه داشت و چنین می‌گفت: «به خاطر روزگاران دیرینه نگذار خصومتی بین ما باشد/ به خاطر روزگاران دیرینه بگو فراموش کرده و گذشت می‌کنی/ زندگی کوتاه‌تر از آن است که با خصومت بگذرد و قلب‌ها گرامی‌تر از آن است که بشکند/ دستت را به من بده و بیا دوست باشیم/ به خاطر روزگاران دیرینه.»

هرچند من مفهوم احساساتی را که در این تصنیف نهفته است نمی‌فهمیدم ولی درک سطحی معنای آن تسلایی برای زندگی غم‌آلوده من بود و وسیله‌ای می‌شد که کم‌کم به خواب روم.

گرسنه و محجوب

در یکی از روزهای شنبه بعد از تعطیلی مدرسه وقتی که به خانه برگشتم کسی آن‌جا نبود. سیدنی هم برحسب معمول به خانه نیامده و مثل همیشه مشغول فوتبال بازی با بچه‌ها بود.

زن همسایه گفت که لوئیز از اول صبح با بچه‌اش بیرون رفته است. اول خوشحال شدم، زیرا معنی این جریان این بود که آن روز مجبور نبودم کف اتاق را ساییده و کاردها را تمیز کنم. تا چند ساعت بعد از ناهار صبر کردم ولی کم‌کم نگران شدم. «شاید مرا ترک کرده بودند!» عصر که شد احساس تنهایی و غربت فراوانی کردم، از خود می‌پرسیدم که چه بر سر آن‌ها آمده است؟

اتاق غم‌انگیز و ناآشنا شده بود و خلوتی آن را می‌ترساند. گرسنگی سخت بر من غلبه کرد و هرچه در گنجه گشتم چیزی برای رفع گرسنگی به دست نیاوردم. بیش از این طاقت نیاوردم و از خانه بیرون رفتم و در بازار و خیابان به تماشا پرداختم. در حالی که گرسنگی جانم را به لب آورده بود، با حسرت فراوان به مغازه‌های اغذیه‌فروشی خیره می‌شدم، رایحه اشتهاانگیز غذها را می‌بوییدم، موقتا سرگرم تماشای فروشندگان شدم و لحظاتی درد و اندوه خویش را فراموش کردم.

وقتی که به خانه برگشتم شب بود. هرچه در زدم کسی جواب نداد. همه بیرون بودند. ناگزیر سر چهارراه مقابل نشستم و دو چشم را به در خانه دوختم شاید کسی برگردد. در این حال گرسنگی و درماندگی نمی‌دانستم سیدنی برادرم کجاست.

کم‌کم نیمه‌شب نزدیک و خیابان از جمعیت خالی می‌شد. یکی دو تن از ولگردان آخرشب در خیابان پرسه می‌زدند. چراغ‌های مغازه‌ها یکی بعد از دیگری خاموش می‌شد. فقط چراغ داروخانه و کافه‌های شبانه روشن بود و من به‌کلی درمانه شده بودم.

ناگهان صدای موزیکی پرده گوشم را نوازش داد؛ موزیکی سحرآمیز و افسونگر بود. این صدا از کافه شبانه‌ای برمی‌خاست و تا دورترین نقطه خیابان طنین می‌انداخت. هرگز تا آن موقع آهنگی این‌طور در من اثر نگذاشته بود. آهنگ چنان گرم و امیدبخش بود که یکباره غم‌های خویش را فراموش کردم و به سوی منبع صدا دویدم. نوازنده آهنگ کور بود و دیگری چهره‌ای داشت که غمی جانکاه آن را شیار زده بود. هنوز محو تماشای آن‌ها بودم که کارشان تمام شد و کافه را ترک کردند و با رفتن آن‌ها بیش از پیش آن شب غمناک بر من سنگینی می‌کرد.

خسته و درمانده به سوی خانه روان شدم. کاری نداشتم که کسی آن‌جا باشد یا نباشد، آن‌چه می‌خواستم این بود که به خواب روم. در تاریکی کسی را دیدم که عازم خانه بود، این شبح لوئیز بود که کودک خردسال پیشاپیش او می‌دوید.

لوئیز به طرز عجیبی تلو تلو می‌خورد، از مشاهده این وضع به وحشت افتادم. ابتدا چنین پنداشتم که حادثه ناگواری برایش روی داده و پایش شکسته است. اما فورا دریافتم که در باده‌خواری افراط کرده و کاملا مست است. تا آن روز مستی را که تلو تلو بخورد ندیده بودم. در چنان وضعی مصلحت در این ندیدم خودم را از او دور نگهدارم.

لوئیز وارد خانه شد و در را بست، اندکی بعد همسایه ما رسید و همراه او وارد خانه شدم. همچنان‌که پله‌های تاریک را به‌سرعت می‌پیمودم و امید داشتم بدون برخورد با لوئیز به بستر روم ناگهان لوئیز در پلکان ظاهر شد و فریاد زد: «کجا می‌روی؟ این‌جا خانه تو نیست.»

ادامه دارد...

۲۵۹

منبع: خبرآنلاین