به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از تابناک، صادق وفایی: پس از مصاحبه با امیران خلبان جهانگیر قاسمی، حسین هاشمی، صمد ابراهیمی، کاظم عباسنژادی و شفیع حسینپور از خلبانهای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، اینبار نوبت یکی از خلبانهای هوانیروز ارتش است که در سالهای دفاع مقدس در معرکه جنگ حضور داشته و پروازهای زیادی را در کارنامه خود ثبت کرده است.
امیر خلبان علیرضا میرزایی از خلبانهای هلیکوپتر ترابری ۲۱۴ در سالهای جنگ و هلیکوپتر CH-۴۷ شینوک در سالهای پس از جنگ است که مرور کارنامه خدمت او در هوانیروز را در هفته دفاع مقدس انجام میدهیم.
جناب میرزایی اجازه بدهید از خاطره شما در فتحالمبین شروع کنیم.
صبح دوم فروردین ۱۳۶۱ بود. حاشیه نمیروم. یک ماموریت پروازی دادند و آمدند برای انتخاب گروههایش. یگان ما که ۲۱۴ بودیم یک گوشه، و یگان بچههای کبرا هم یکگوشه دیگر بود. تیمهای آنها انتخاب شده بود و آمده بودند رسکیو و آمبولانس هوایی را تعیین کنند. هر چند فروند کبرا که میرود، یک فروند ۲۱۴ هم برای کمک میرود که اگر زمین خوردند یا سانحه دادند، از صحنه میدان جمعشان کنند و ببرند عقب.
آمدند سراغ بچههای ۲۱۴. اول دنبال داوطلب بودند که سریع دستم رفت بالا؛ علیرضا میرزایی. یادداشت کردند. آن روزها تازه خلبان عملیاتی جنگی شده بودم و هنوز ته دلشان به عنوان خلبان عملیاتی قبولم نداشتند. دیدم خلبانهای کبرا از آن گوشه نگاهم میکنند. یعنی امید چندانی نداشتند.
درجهتان چه بود؟
فکر کنم ستوانیک یا سروان بودم. به این مسائل اهمیت نمیدادم ولی هرچه بود، در روزهای سروانی یا ستوانیکی بود. داوطلب که شدم، شور و مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند یک قدیمیتر را بگذارند کنار من؛ عباس ندایی.
برای اینکه کمک شما باشد؟
نه؛ که من کمک او باشم. ندایی بچه باغیرت کرمانشاهی بود. به این ترتیب انتخاب شد و رفتیم پرواز. در این ماموریت پنج شش فروند کبرا میرفت جلو که اسامیشان را روی کاغذ نوشته و گذاشته بودم روی پایم. اینها را در هوا در سایت (در دید) داشتم و حواسم به آنها بود.
کبراها عملیاتشان را شروع کردند. ما هم شروع به دور زدن در نقطهای دورتر از آنها کردیم. چند دقیقه یکبار اسامی و تعداد را میشمردم و آمار کبراها را میگرفتم. میخواستم جلوتر از (هواپیمای) تاپ کاوری باشم که بالا بود. دست خودم نبود و غیرارادی این کارها را میکردم. در یکی از شمارشها دیدم ۵ تا هستند و یکی کم شده! گفتم در رادیو «آقا فرزاد! یکیشان کم است.» فرزاد فرجامخواه افسر کل عملیات بود. گفت: «آره یکیشان خورده. فکر میکنم ضرابی باشد!» به شماره و مشخصات کاغذ که نگاه کردم، گفتم بله علی ضرابی است!
در همان لحظه فرجامخواه گفت «نروید جلو! خیلی به سنگر دشمن نزدیک است! آنجا افتاده.»
زمینخوردن هلیکوپترشان را دیدید؟
نه. شماره کردم و فهمیدم پشت تپه افتاده است.
پس نمیدیدید!
هنوز نه. ولی با شماره فهمیدم یکی کم است. پیش از اینکه زمین بخورند، به آقای ندایی که دیگران به او اعتماد بیشتری داشتند و قدیمیِ من محسوب میشد، گفتم من کنترل را دارم. یعنی کنترل دست من بود که سانحه اتفاق افتاد و علی ضرابی را زدند. اولین کاری که کردم، این بود که یک لحظه کشیدم بالا. دیدم بله، هلیکوپتر ضرابی درست جلوی خاکریز دشمن زمین خورده؛ به پهنا خوابیده بود روی زمین.
منفجر نشده بود؟
نه. به پهلو روی زمین بود. ضرابی از سانحه پیشین، رعشه کمری داشت. این را از قبل میدانستم. چون امنیت پرواز بودم، درباره مشکلات جسمی و ویژگیهای اخلاقی بچهها اطلاعات داشتم. سر همینقضیه میدانستم ضرابی رعشه کمر دارد. بعد از زمین خوردن هلیکوپترش میخواست بلند شود ولی نتوانسته بود. خودش را انداخته بود بیرون. دُم هلیکوپترش آتش گرفته بود. توی خاکها چنگ میزد و جلو میآمد. فاصله ما با او حدود ۱۵۰ متر بود.
صحنه ماجرا مثل کربلا بود. خوب یادم هست معرکه را که دیدم، اسم امام حسین (ع) آمد توی ذهنم و یک نسیم دلچسب از صورتم رد شد. گفتم «عباس آقا با اجازهات میخواهم ۳۰ ثانیه از امام حسین وقت بگیرم» و تایمر را زدم. حساب کن آقای فرزاد فرجامخواه چه گفته بود؟
نروید جلو.
یعنی قضیه را منتفی دیده بود. آن یکی خلبان را بچههای دیگر نجات داده بودند.
کمک آقای ضرابی را؟
بله. چون میدانستند میخواهیم او را برداریم، بهشدت میزدند.
خود هلیکوپترش را که نمیزدند نه؟ با توپ و خمپاره و آرپیجی؟
نه. سعی میکردند ما را بزنند. تیر مستقیم تانک بود و آتش گسترده. از آن بالا خوب میدیدم. یک نفربر زرهی از آن طرف سنگر آمد و یک جیپ هم از طرف دیگر. از این سنگرهای بزرگ و گسترده بود. از دو طرف میآمدند خلبان ما را بگیرند. هر تانکی هم که شلیک میکرد، با حساب کتاب من، شش هفت ثانبه طول میکشید دوباره آن نقطه را بزند. یعنی بین شش تا هفت ثانیه سلامت کامل دارم. کجا؟ در چالهای که از انفجارها درست شده.
در آن ۳۰ ثانیه، سریع میرفتم در چالهها و ایمان داشتم که ۵ ثانیه دیگر زنده هستم. اگر هم بزنند و بخورم، با تیرهای کوچک میزنند. رفتم جلو تا نزدیک ضرابی رسیدم. یککروچیف داشتم که همیشه در شرایط خاص از او استفاده میکردم. جا دارد ا او یاد کنم؛ جعفر موسوی. سن کمی داشت و جسهاش هم کوچک بود. ولی شجاعت و ایمان بسیار خوبی داشت. وقتی به ضرابی رسیدیم، گفتم در را باز کن و فقط بکشش بالا! چون ضرابی نمیتوانست بایستد. موسوی روی اسکید ایستاد و با دستش پشت لباس ضرابی را گرفت و او را مثل یککیسه کشید و انداخت کف هلی کوپتر. در همینلحظه گفتم آقای ندایی شما کنترل را دارید!
منطقهای که ایناتفاق افتاد کجا بود؟
تقریبا شمالِ غرب دزفول. قبل از این حادثه هم یک ماجرای دیگر داشتیم که در آن، عنایتالله منصوری را از دست دادیم؛ سیمای زیبایی داشت و بسیار مومن و با خدا بود.
خلبان کبرا بود؟
نه. ۲۱۴ بود.
چه اتفاقی برایش افتاد؟
اگر توجه کرده باشی، نوک پروانه هلیکوپتر زردرنگ است. علتش این است که وقتی خلبان (روی زمین) نشسته و ملخ در حال چرخش است، نوار زردرنگش قابل تشخیص باشد تا اگر نزدیک کوه یا زمین هستی، مواظب باشی ملخت به موانع نگیرد و نخورد.
عراق آن موقع موشکهای سام ۷ و سام ۹ را به عراق داده بود.
که هر دو دوش پرتاب هستند...
... و حرارتی! این موشکها لوله اگزوز وسایل پرنده را دنبال میکنند و میروند آن تو منفجر میشوند. تجزیه تحلیل من این بود که تنها راه نجات از این موشکها این است که جلویش بایستی – شجاعت یا هرچه اسمش را میگذارید بگذارید – و وقتی نزدیک شد، سریع جاخالی بدهی. اگر بخواهی فرار کنی [خنده] موشک از تو سریعتر است. بچهها هم این مسئله را پذیرفته بودند. این تذکر من مربوط به ۲۰ روز پیش از سانحه است.
سانحه در کدام عملیات بود؟
این هم در فتحالمبین بود. صبح ساعت ۱۰ و نیم – یازده صبح بود. حساب کن، ۲۰ روز قبلتر اینتوضیحات را دادهام.
چون هواپیماهای دشمن وارد آسمان ما میشدند، هلیکوپترها را در پایگاهها پخش کرده بودیم و چون خلبان آماده بودیم، عصرها برای یگانهای مختلف و حفاظتی غذا میبردیم. درباره موشکهای سام ۷ و ۹ آن راهکار جاخالی و آن حلقه رنگی نوک ملخ را در ذهن داشتم. به همین دلیل موقع بلندشدن از زمین در پایگاه اصفهان، با حالت گهوارهای و تاب خوردن بلند میشدم. آقای منصوری مسئول عملیات کل بود. همه اینها از من ارشدتر بودند. یکبار به من گفت «چرا اینطور میکنی؟» گفتم «به خاطر آنموشکها تمرین میکنم که نوک هلیکوپتر چهقدر نزدیک زمین میشود. سمت چپ سینک بیشتری دارد و سمت راست کمتر.» ایشان ایراد شدید گرفت. من هم گفتم «فلانی ایراد نگیر! جای تو باشم دو همینتمرین را دوبرابر میکنم. چون کار شما از من بیشتر است.»
همین مسئله هم در فتحالمبین برایش باعث سانحه و شهادت شد. موشک زدند و او هم روبهرو ایستاده بود. همانطور که گفتم، سمت چپ همیشه سینک و گرایش بیشتری داشت. همین شد که بلید (ملخ) هلیکوپترش خورد زمین و شکست. یک قطعهاش سر منصوری را قطع کرد.
یعنی شیشه و بدنه ...
همه را با خود برد. خیلی قدرت دارد.
پیکرش چهطور بود؟ یعنی بدن سالم بود و سر هم پیدا شد؟
بله.
سرش سالم بود یا متلاشی شده بود؟
نه سالم بود.
آخر بلید خودش قطور است.
قطع کرد دیگر! یک نکته جالب بگویم؛ یکبار روی باند پروازی، ملخ دم در حال چرخش بود. یکی از خلبانها حواسش نبود که یک نفر با این ملخ نصف شد. یک طرف بدنش افتاد آن طرف و یک نصفش آن طرف. اصلا فراتر از معیارهای ذهنی!
یکبار دیگر هم یک شهید در کوه بزمان یزد دادیم؛ به خاطر مبحث نقطه ایستایی. این از مباحث دانشگاهی است. وقتی نقطه ایستایی تشکیل شود، مثل ابرهای CB چنان نیرویی پیدا میکند که نگو! به آن شهیدمان در یزد یک ضربه خورد و نصف بدنش از کمربند به بالا جدا شد و از پنجره جلوی هلیکوپتر بیرون افتاد. این بخش از بدنش را یک کوه آن طرفتر پیدا کردیم.
آقای ضرابی بعد از آن سانحه گراند شد؟
اجازه بده! عادت دارم وقتی از مسافرت یا یک کار هیجانی برمیگردم، دو رکعت نماز شکر میخوانم. در حال نماز بودم که فهمیدم در باز شد و یکی آمد تو. صبر کرد نمازم تمام شد. گفتم چیه؟ گفت بالا کارِت دارند. گفتم هرچه بوده انجام وظیفه بوده! گفت «نه! گفتهاند بیایی!»
از آقای ضرابی دلخور بودید؟
بله. از قبل یک مسئله داشتیم. وقتی رفتم، تعریف کردند نیمساعت بعد از نجات آقای ضرابی، خانمش فارغ شده و بچهشان به دنیا آمده است. سر این ماجرای نجات میخواستند اسم بچهاش را بگذارند علیرضا. آنجا گفته بود عباس ندایی و علی میرزایی ناجیهای من بودند.
این دو ماجرا در فتحالمبین رخ داد. بخش خوشحالکنندهاش تولد بچه ضرابی بود و تاسفبارش هم شهادت عنایتالله منصوری.
آقای منصوری فقط خودش شهید شد؟ خلبان کنارش هم شهید شد؟
نه. فقط خودش. در گلزار شهدای اصفهان است.
شما جز خلبانهای کدام پایگاه هوانیروز بودید؟ اصفهان؟
جاهای مختلفی بودم. مدتی به کرمانشاه مامور شدم. در کرمان، اصفهان و پایگاه قلعهمرغی تهران هم بودم.
در شروع جنگ چه؟
آن موقع ۲۱۴ میپریدم و در اصفهان بودم. فکر کنم فرمانده یگان سوم بودم. رزومهام همیشه فرماندهی است [خنده] ولی چون سنم کم بود، همیشه درگیر بودم.
پس در حماسه سر پل ذهاب که سهروز اول جنگ رخ داد، نبودید!
نه. اصفهان بودم. حمید صدیق شجاع را میشناسی؟
نه.
خلبان برجسته کبرا بود. دربارهاش تحقیق کن! با او رفت و آمد خانوادگی داشتم. صدیق شجاع در پروازهای سقز و بانه و سردشت که خیلی فعال بودیم، افسر عملیات یگان کبرا بود. کبرا از جلو خیلی باریک است. ۲۱۴ هم حجیمتر از کبراست. در مناطق که پرواز میکردیم، به کبراها تیر میخورد، ولی به من نمیخورد. هدایتشان میکردم تا جاییکه بتوانند خود را به سقز و بانه برسانند. باز در مسیر برگشت، تیر به آنها میخورد به من نمیخورد.
وقتی از ماموریت میآمدیم، جای تیرها را بازدید میکردیم. با صدیق شجاع میایستادیم و میشمردیم. به هلیکوپتر بقیه هفتهشتده تا خورده بود. برای من یکی هم پیدا نمیشد. صدیقشجاع به خانم من میگفت «خانم میرزایی! چرا به هلیکوپتر شوهرت حتی یک گلوله هم نمیخورد؟» بعدا علتش را فهمیدم. وقتی ماموریت میرفتم، خانمم تا صبح قرآن به سر میگرفت. به او گفتم «لامصب چرا نگذاشتی شهید شوم!»
واقعا میخواستید شهید شوید؟
بله. نسبت به این قضیه احساس خوبی داشتم.
زمانی سینه آدم تنگی میکند و این احساس را دارد که از رفقایش جا مانده و میخواهد برود. شما اینحس را داشتید؟
چند سال پیش این حس خیلی در من قوی شد و اشعاری گفتم. در جریان جنگ ۱۲ روزه هم این حس را داشتم. البته در مقطعی برای مادر و همسرم قسم خوردم دیگر پرواز نکنم. چون زن و بچهام خیلی تحت فشار بودند.
زمان رحلت امام هم ماموریتهای زیاد و سنگینی داشتیم. این، یکی از افتخارات من است که آنر وز ۱۳.۶ ساعت پرواز کردم. قوانین بینالمللی اجازه نمیدهد بیشتر از ۸ ساعت پرواز داشته باشی. رانندگی با ماشین هم همین است. در ۲۴ ساعت حق نداری بیشتر از ۸ ساعت رانندگی کنی. حالا پرواز در آن شرایط فوت امام ...
پروازتان چه بود؟ گشت؟
گشت، ترابری و کارهای دیگر.
مسئولان را هم جابهجا کردید؟
بله. وسط پروازهای جنگی یکی از تفریحاتم جابهجا کردن مسئولان بود. چندبار حضرت آقا را جابهجا کردم. آن موقع آشیانه جمهوری نبود. خود ما افسران عملیات و فرماندهان یگان به خاطر مطمئن بودنمان پرواز میکردیم و مسئولان را میبردیم.
منظورتان روز تشییع (امام) است؟
بله. آن موقع در پایگاه قلعهمرغی بودم. ساعت ۳ صبح آمدند در خانه. گفتم چه خبر است؟ گفتند: «حضرت امام فوت کرده است. سریع تشریف بیاورید پایگاه!» به دفتر رفتم دیدم خبری نیست ولی رادیو را که باز میکردیم، همهاش قرآن پخش میکرد. گفتیم چه کار کنیم؟ گفتند همه بروید پارکینگ بیهقی. با سه چهار فروند رفتیم. در مسیر هم از روی خانه پدری عبور کردم و اینقدر پایین بودم که همه را بیدار کردم. هوا گرگ و میش بود.
آن روز خفگی و مرگ زیاد داشتیم. چون تراکم بیش از حد بود. اصلا از قوه درک خارج بود. از بالا مثل حرکت ردیفی مورچهها بود که به سمت یک نقطه میروند. حبیبالله ملکوتی خلبان هلیکوپتر حامل پیکر امام بود. بهخاطر همینتراکم جمعیت نتوانست بینشید و جنازه را بگذارد زمین. تا آمد بنشیند...
کفن امام پاره شد.
شماره هلی کوپترش ۹۱۶ بود. [خنده] چون برای یگان خودم بود. گفتم حبیب بلند شو! میگفت «نمیشود! نمیشود! مرا تکانتکان میدهند.» خواست امام زمان (عج) بود که در آن شرایط و آن ازدحام اطراف هلیکوپتر برای کسی اتفاقی نیفتاد. اینقدر فشار روی هلیکوپتر زیاد بود که رادِ فرامین خورد شده بود. وقتی آن قسمت را باز کردیم، دیدیم به اندازه یک خودکار از قطرش باقی مانده. یعنی تمام دایره راد به خاطر فشار مردم خرده شده بود و اگر آن یک ذره هم خرده میشد، هلیکوپتر بدون فرمان بین جمعیت میچرخید و همه را لت و پار میکرد.
اینکه گفتید بهخاطر مادر و همسرتان قسم خوردید پرواز نکنید، برای چهزمانی است؟
وقتی که دوبار برای بازنشستگی درخواست داده بودم؛ بعد از مرتبه دوم.
پس بعد از جنگ بوده!
بله. بعد از جنگ آرام و قرار نداشتم. رفتم دوره عالی خلبانی روی هلیکوپتر شنوک؛ در یگان شنوک بودم تا یک سانحه بزرگ در بیرجند برایم رخ داد. آن موقع فرمانده یگان بودم.
کدام سانحه؟
کلیاتش را میگویم ولی جزئیاتش را نمیشود گفت. چون قبلا از کویر پرواز کرده بودم باید یک ماموریت فوری را صبح جمعه انجام میدادم. یکی از جوانان را هم به عنوان کمک انتخاب کردم. اما پیش از ماموریت گفتند شما کمک یک خلبان دیگر هستی! به او هم گفته بودند خیالت راحت میرزایی راه را بلد است.
از کجا رفتید؟
از اصفهان بلند شدیم. مقصد هم بیرجند بود و آنجا سانحه دادیم. داستان زیاد دارد. شنوک داستانهایی دارد. باید بلد باشی هم مثل هواپیما بنشینی هم مثل هلیکوپتر هاور کنی. دوره عالی خلبانی را دارد.
آن روز هلیکوپتر سنگین بود. ۴۷ مسافر، دو نیسان پاترول و چند وسیله حساس را به عنوان بار داشت. خلبان به حرفم گوش نداد و بد فرود آمد. تا زمان پیش آمدن سانحه ۴ ادوایز به او دادم. اما توجه نکرد و با سرعت زیاد رفت توی پارکینگ جلوی برج مراقبت پایگاه. طوری شد که گفتم «فقط هلیکوپتر را بزن زمین!»
سه جور دور زدن داریم. بعضی از بچههای شنوک این قضیه را جدی نمیگرفتند. عرض این هلیکوپتر زیاد است و پروازش خیلی مشکلتر از هواپیماست. یا باید از جلو بگردی، یا وسط را و یا عقب را محور قرار بدهی.
یک لحظه دیدم صدای ناهنجاری آمد. ترانزمیشن عقب کنده شد و خورد به برج مراقبت. بعد خورد به ترانزمیشن جلو. وزنش حدود ۱۰ تن است. آمد و خورد به پشت سرم. جمجمهام را سوراخ کرد و بعد از آن چیزی نفهمیدم. چون بیهوش شدم. گویا هلیکوپتر آتش گرفت.
تنها چیزی که خاطرم هست این است که به هوش که آمدم فهمیدم سانحه اتفاق افتاده و باید موتورها را خاموش کنم. وقتی احساس کردم صداهای موتور از بین رفته، خودم هم از بین رفتم. [خنده] وقتی خدا بخواهد شخص زنده بماند آتش و سرما و گرما همه عکس آفرینش خودشان عمل میکنند. سرمای سوخت GP۴ و GP۵ خیلی سرد است. دیدی بنزین سفیدک میزند؟
بله.
به خاطر اکسیداسیون اکسیژن سوخت است. یک لحظه احساس کردم حرارت سردی از صورتم رد شد. گرمای آتش هم از آن طرف دیگر صورتم عبور کرد. این باعث شد به هوش بیایم. دستگیره در را کشیدم و خودم را پرت کردم بیرون. روی زمین که بودم، خواستم بلند شوم. انگار یک دست کتفم را فشار داد و چسباند کف آسفالت. ناگهان یک بلید شکسته از روی سرم عبور کرد. یعنی اگر بلند میشدم تمام بود! این چندمین بار بود که از این اتفاقات برایم میافتاد و چیزی نشد. همان بحث خواست خداست که گفتم.
شنوک یک کروچیف دارد که سوختگیری را انجام میدهد. کروچیف آن پرواز، کنار دوستم علیرضا مقصودی ایستاده بود. مقصودی روی صندلی نشسته بود. ۲۰ ثانیه پیش از شروع سانحه، از جایش بلند میشود و میگوید تو بنشین. او هم مینشیند و وقتی سانحه اتفاق افتاد، یک تکه فلز مستقیم به قلب او خورد. اینطور شد که آنآقای کروچیف شهید شد. درجا شهید شد. پیکرش را کنار من گذاشته بودند. به خودم که آمدم دیدم سرم خیلی خون میآید. فاصلهای را سینهخیز رفتم. دست پشت سرم گذاشتم و فشار دادم. چند صلوات فرستادم. تمام بدنم خون بود. همه زخمیها را در بیمارستانها جا دادند ولی مرا قبول نمیکردند؛ تا ساعت ۱۲ شب که جراح مغز و اعصاب با هواپیما از مشهد آمد. نگاه کرد و گفت «الحمدالله چیزی نیست فقط ضربه مغزی است.»
از اینجا به بعد گراند شدید؟
اینجا به بعد، گراند نشدم. نخواستم. درخواست دادم دیگر پرواز نکنم.
چه سالی بود؟
۱۳۷۶. از حضرت آقا درخواست کردم دیگر پرواز نکنم. گفتم چهارسال از خدمتم مانده که میخواهم آن را بگذارم برای زن و بچهام. دفعه اول جواب نگرفتم. دفعه دوم رئیس دفتر ایشان آمد. گفتند ایشان برای شما دعای خیر دارد و جویای حال شماست. میگوید شما تحت فشار و اجبار نیستید؟ گفتم نه. فقط میخواهم در خدمت زن و بچهام باشم. همان موقع درخواستم قبول شد.
پس بازنشست نشدید؟
بازنشست شدم.
آن چند سال را بازخرید نکردید؟
نه با ماده ۱۲۷ بازنشست شدم.
سال ۷۶؟
۷۹ بود که دیگر تمام شد و پرواز نکردم.
۲۵۹