به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستویکم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستویکم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
یک ماه پس از شکست من در تئاتر «فورتسرز»، سیدنی [برادر چارلی چاپلین] به من خبر داد که «کارنو» به دیدن من علاقمند است و علت آن هم عدم رضایت از بازی یکی از کمدینها بود که نقش مقابل «هاری ولدون» را در نمایش «مسابقه فوتبال» بازی میکرد.
«ولدون» از محبوبترین کمدینها بود که تا روز مرگش (که قبل از ۴۰ سالگی رویداد) همچنان محبوبیتش را حفظ کرد. «کارنو» مرد کوچکجثهای بود که چشمان درخشانش پیوسته در کار ارزیابی و دید زدن اطرافیان بود.
«کارنو» ابتدا «آکروبات» بود، بعدا توانست سه کمدین دورهگرد پرصدا را گرد آورد. همین عده هسته اصلی گروه کمدی او را تشکیل دادند.
کارنو نقشهای مختلف کمدی را بهخوبی اجرا میکرد. خانه او در «گلدهاربرلین» منطقه «کامبرول» قرار داشت.
انبار بزرگی بدین خانه متصل بود که کارنو وسایل آرایش صحنههای ۲۰ نمایش را در آن نگهداری میکرد. همچنین محل کارش را هم در آنجا مستقر کرده بود. وقتی که وارد خانه او شدم کارنو با گرمی مرا پذیرفت و گفت:
- سیدنی به من گفته که شما چقدر خوبید. آیا خیال میکنید که بتوانید نقش مقابل «هاری ولدون» را در نمایش «مسابقه فوتبال» بازی کنید؟
(هاری ولدون حقوق گزافی در حدود ۳۴ پوند در هفته میگرفت.) با اطمینان جواب دادم:
- آنچه مورد حاجت من است این است که موقعیتی برایم فراهم شود.
تبسمی کرد و گفت:
- ۱۷ سال خیلی کم است و تو جوانتر هم به نظر میرسی.
من شانهام را بالا انداخته گفتم:
- این موضوع به آرایش و گریم بستگی دارد.
کارنو خندید. بعدها به سیدنی گفته بود که همین «شانه بالا انداختن» من بود که مورد توجه او قرار گرفت و شغلی به من ارجاع کرد.
- بسیار خوب! ببینم چکار میکنی.
قرار شد دو هفته به طور آزمایش با دستمزد سه پوند و ۱۰ شلینگ در هفته کار کنم تا اگر کارم رضایتبخش بود، یک سال با من قرارداد ببندد.
یک هفته وقت داشتم تا قبل از افتتاح نمایش در «کولیزیوم» لندن، مطالب نقش خودم را مطالعه کنم.
کارنو به من گفت که به تئاتر «شپرنز بوشامپایر» که نمایش «مسابقه فوتبال» در آن اجرا میشد بروم و کار مردی را که قرار بود نقش او را برعهده گیرم تماشا کنم. باید اعتراف کنم که شخص مزبور مردی کودن و شکاک بود و من میدانستم که باعث شکست او شدهام. نقش مزبور به جنبه مسخرهآمیز بیشتری احتیاج داشت. تصمیم گرفتم که نقش مزبور را به همان طریق اجرا کنم. فقط دو نوبت بیشتر تمرین نکردم زیرا آقای «ولدون» برای تمرین بیشتری وقت نداشت. درواقع وی ابدا مایل نبود که خودش را نشان دهد زیرا بازی گلفش برهم میخورد! تمرینهای من گیرنده نبود. از آنجایی که در خواندن مطلب نقش خود کند بودم، ولدون در قبول میزان لیاقت و شایستگی من امساک نشان میداد.
سیدنی همین نقش را قبلا بازی کرده بود و اگر در ایالت خارج نبود و در لندن به سر میبرد، میتوانست به من کمک فراوانی بکند. هرچند نمایش «مسابقه فوتبال» نمایشی مسخرهآمیز بود، معهذا تا ولدون روی صحنه ظاهر نمیشد هیچ خندهای در آن وجود نداشت، همه چیز به ورود او بستگی داشت و او که کمدین عالی و برجستهای بود از همان لحظهای که وارد صحنه میشد تا آخر تماشاگران را مرتبا میخنداند.
شب افتتاح نمایش در «کولیزیوم» اعصابم همچون فنر ساعتی درهم پیچیده شده بود. آن شب معنیاش برای من اعاده اطمینان و اعتمادبهنفس و رفع توهینی بود که کابوس آن از آن شب در تئاتر «فورسترز» همچنان بر وجودم سنگینی میکرد. در پشت سن بزرگ تئاتر بالا و پایین میرفتم و با ترس و اضطراب در دل دعا میخواندم.
صدای موزیک بلند شد و پرده بالا رفت. روی صحنه گروهی از «پیشخوانان» مشغول بودند. بالاخره رفتند و صحنه خالی ماند. نوبت من فرا رسید. در حالی که احساسات و عواطف مغشوشی داشتم قدم به درون صحنه گذاشتم. اما همین که وارد سن شدم همه چیز تمام شد و راحت شدم.
در حالی که پشتم به تماشاگران بود وارد صحنه شدم. این عقیده خودم بود که از پشتسر وارد صحنه شوم. از پشت سر کاملعیار به نظر میرسیدم، در لباس فراک، کلاه لگنی و عصا و ساقپوش «گتر» شبیه یکی از لودههای نخراشیده عصر ادوارد بودم. رو به سن برگشتم و بینی سرخرنگ خود را نشان دادم. خندهای بلند شد و همین موضوع توجه و عنایت تماشاگران را به سوی من جلب کرد. با هیجان شانهام را بالا انداخته انگشتانم را تکان دادم و وسط سن چرخیدم و سپس روی «دمبلی» سکندری خوردم. عصایم به کیسه تمرین مشتزنی گیر میکرد، کیسه عقب میرفت و بهشدت به صورتم میخورد. بعد تلوتلو خورده در پیچ و تاب میافتادم و با عصای خود به یک طرف سرم میکوفتم. غریو جمعیت بلند میشد.
میتوانستم مدت ۵ دقیقه تمام صحنه نمایش را زیر نفوذ خود دربیاورم و بدون آنکه کلمهای حرف زده باشم جمعیت را غرق در خنده نگه دارم. در گرماگرم حرکات مسخرهآمیزم شلوارم شروع به پایین آمدن میکرد، تکمهای از آن کنده شده بود. برای یافتن آن شروع به جستوجو میکردم. شیئی خیالی را برمیداشتم و سپس با نفر آن را به گوشهای پرتاب کرده و میگفتم: «آه خرگوشهای لعنتی» و شلیک خنده مجددا بلند میشد.
ادامه دارد...
۲۵۹