به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، فرشید اسکندری، از خلبانان شکاری F۵ تایگر است که در سومین روز جنگ تحمیلی ۸ ساله با عراق مورد اصابت پدافند دشمن قرار گرفت و به اسارت درآمد. او ۱۰ سال از زندگی خود را به صورت مفقودالاثر در حالی که خانواده از زنده بودنش بیخبر بودند، پشت سر گذاشت. گردن و کمر این قهرمان جنگ به دلیل فشارهای پروازهای جنگی و آسیبهای روحی و جسمی دوران اسارت، آسیبدیده و دارای جراحت است. بهتازگی صادق وفایی در خبرگزاری تابناک گفتوگویی با او انجام داده که بخشهایی از آن را در پی میخوانید:
جناب اسکندری اجازه بدهید از روز اول مهر ۱۳۵۹ و شروع رسمی جنگ آغاز کنیم؛ روزی که عملیات کمان ۹۹ اجرا شد و شما خلبان پایگاه تبریز بودید... آن روز یک ماموریت دوفروندی برای شما تعریف شد که با لیدری ایرج فاضلی انجام شد. هدف هم پایگاه موصل بود.
بله درست است. اما روز ۳۱ شهریور که عراق به ایران حمله کرد، به اتفاق دو دوست دیگرم در آلرت پایگاه نشسته بودیم که صدای انفجارهای پشت سر هم بلند شد. از اتاق بیرون دویدیم و دیدیم تعدادی هواپیما با ارتفاع پایین در حال گذر از روی پایگاه هستند. آژیر آلرت را که زدند، سریع خودمان را به هواپیماها رساندیم و سوار شدیم. چون آماده بودند و فقط باید سوار میشدیم. روشن کردیم و آمدیم اول باند. اما هرچه رادار و برج را صدا میزدیم، کسی جواب نمیداد.
چرا؟ نبودند؟
دست و پایشان را گم کرده بودند.
یعنی محل خدمت را ترک کرده بودند یا در دستگاهها اختلال به وجود آمده بود؟
نه. ریخته بودند به هم و نمیتوانستند شرایط را جمع و جور کنند. فکر کنم من و (جواد) معصومی بودیم. بعد از ۴۰ سال اسامی از یادم رفته و مطمئن نیستم. مدتی سر باند منتظر ماندیم و خبری نشد. به آن یکی خلبان میگفتم:«برو دیگر! چرا نمیروی؟» گفت: «بابا اجازه پرواز میخواهیم!» گفتم: «اجازه میخواهیم چه کار؟ برو!» اما تکان نخورد. من هم ترمزها را رها کردم و راه افتادم. او هم دنبالم آمد و رفتیم بالا؛ دو لیدرچهار! در حالیکه دو لیدرچهار اجازه پرواز با هم را ندارند.
آخر باند که بودیم، سروصدای برج و اپروچ درآمد. خودمان را معرفی کردیم که «بچههای آلرت ۵ دقیقه هستیم و الان هم بلند شدهایم. چه کنیم؟» گفتند: «بروید روی دریاچه (ارومیه) دور بزنید و برگردید!» همین کار را کردیم و آمدیم بنشینیم که دیدیم باند را زدهاند و داغون شده است.
یعنی بعد از رفتن شما دوباره بمباران شده بود؟
نه. همان بار اول که صدای انفجار را شنیدیم، باند اینطور شده بود.
پس چهطور تیکآف کردید؟
زمان تیکآف، جای بحث و جدل نبود.
پس از روی باند آسیبدیده تیکآف کردید؟
بله. از کنارهها و شانه باند بلند شدیم. بعد از فرود، به کماند پست آمدم و گفتم: «چرا کسی جواب نمیداد؟ اگر زودتر جواب میدادید حداقل یکیشان را میزدیم.» گفتند: «نه عجله نکنید! هنوز کار داریم. تازه شروع شده است!»
اینصحبتها را که کرد؟ آقای فرزانه (فرمانده پایگاه) یا فرمانده گردان؟
رئیس عملیات.
اسمش را به خاطر دارید؟
نه یادم نیست. توضیحات مختصری به او دادیم و او هم گفت: «کار خوبی کردید رفتید؛ ولی بدون مجوز بلند شدید. با مهمات چه را میخواستید بزنید؟» بالاخره وظیفهمان بود برویم. بعد گفتند بروید خانه استراحت که آماده باشید. رفتیم و ساعت ۳ صبح آمدند دنبالمان. اهل و عیال را از قبل به شهر فرستاده بودم. چون داییام در تبریز بود و همسرم رفته بود خانه آنها. صبح روز اول مهر که به پایگاه رسیدم، گفتند بروید موصل را بزنید!
از ۳۱ شهریور تا ۲ مهر که سقوط کردم، ۶ سورتی پرواز انجام دادم. روز ۳۱ شهریور گفتند: «بروید خانه آماده شوید برای فردا!» قبلش همه را به عملیات پایگاه احضار کردند و گفتند: «جنگ شروع شده و باید حواستان را جمع کنید. از این به بعد باید مواظب باشید نخورید که کسی را از دست ندهیم. وضع خراب است!» یک بریف کلی کردند و رفتیم خانه. فردایش در عملیات ۱۴۰ فروندی شرکت کردم و رفتیم برای زدن موصل. بعد هم نوبت به اربیل و کرکوک رسید.
شما دوم مهر در کرکوک مورد اصابت قرار گرفته و سقوط کردید.
و رفتیم اسارت برای پذیرایی.
به اسارت که میرسیم؛ اما قبل از شروع رسمی جنگ، در روزهای شهریور پرواز داشتید؟
بله.
گشت هوایی در محدوده مرز بود؟
بله، ولی آن طرف نمیرفتیم.
یعنی بمباران عمقی در خاک دشمن نداشتید!
نه. آن موقع هنوز دوست بودیم! اما از ۱۰ شهریور آمادگی داشتیم. ما میرفتیم آن طرف مرز و برمیگشتیم؛ آنها هم میآمدند داخل خاک ما و برگشتند. از ۱۰ شهریور به این سو تقریبا درگیر جنگ بودیم؛ ولی با هواپیماهای دشمن و مواضع زمینیشان درگیر نمیشدیم. تا این که خدابیامرز (حسین) لشکری را زدند.
بعد از او هم زارع نعمتی را زدند.
وقتی اینها را زدند، وضع خراب شد و گفتند: «شما هم بزنید!» با این وجود، تمایل چندانی به ورود عمقی به خاک عراق نداشتیم. چون از یک طرف میگفتند بزنید، از طرفی دست و بالمان را میبستند که زیاد وارد نشوید!
یعنی از طرف ستاد نیروی هوایی فرمان زدن میآمد و از جای دیگر مثلا دولت، فرمان نزدن و احتیاط؟
نه؛ خود پایگاه! نمیخواست زیاد درگیر شود.
پس این دو موضع متناقض از یکجا یعنی پایگاه تبریز صادر میشد؟
بله. نمیخواست درگیر جنگِ شدید شود. تا اینکه از ستاد دستور رسید این تعداد هواپیما باید در روز اول مهر بلند شود. این ماجرا شد عملیات معروف ۱۴۰ فروندی و نزدیک ظهر بود که از مرز عبور کرده بودیم و حمله جانانهای به پایگاه موصل کردیم.
هواپیما زدید؟ ساختمان فرماندهی یا...؟
باند و ساختمان نگهداری را زدیم. هرچه بمب داشتیم ریختیم و آمدیم. نمیخواستیم خانههای مسکونی و سازمانی مردم را بزنیم. خودم چهارپنج پرواز رفتم داخل خاک دشمن. با خدابیامرز فاضلی بودیم. (غلامحسین) افشینآذر هم بود که در برگشت شهید شد. رفتیم موصل را زدیم. خوب هم زدیم. بعد برگشتم و فردایش در یک پرواز دیگر که (کاظم) ظریفخادم هم بود رفتیم برای موصل.
موصل را قشنگ زدیم. هم بند و هم یکیدوتا ضدهوایی را از بین بردیم. هنگام برگشتن از روی هدف، خدابیامرز ظریفخادم گفت: «بچهها کجا میروید نامردها؟ برگردید! اینجا هنوز هلیکوپتر و هواپیماست.» کار خطا و اشتباهی بود...
که وقتی زدی دوباره برگردی!
ما هم گفتیم جنگ است دیگر! سر خر را کج کردیم و برگشتیم. [خنده] در آن لحظات اصلا حواسم نبود روی شلترهای پایگاه هستم. خدا رحم کرد موقع گردش، با فاصله نیممتری از روی سقف شلتر رد شدم. سر همین ماجرا... گردنم از درد ثابت ماند. نمیتوانستم تکانش بدهم. اما کمی تلاش کردم و موفق شدم بهسختی تکانش بدهم و دیدم هنوز کار میکند. برگشتیم و هلیکوپتر و هرچه روی زمین دیدیم، زدیم.
با گان یا بمب؟
هم با مسلسل هم بمب.
راکت که نبرده بودید. نه؟ فقط بمب، گان و موشک سایدوایندر.
بله. بعد برگشتیم پایگاه. نزدیک پایگاه، از برج گفتند: «باند بمباران شده و قابل استفاده نیست. با مسئولیت خودتان بنشینید!» دیدیم چارهای نداریم. آمدیم و نشستیم. قسمتی از انتهای باند سالم بود که همانجا هواپیما را انداختیم پایین.
وقتی فرود آمدم و به پست فرماندهی رفتم، دیدم نمیتوانم راحت بنشینم. گردنم خیلی درد میکرد. با خودم گفتم: «تا الان که پنجسورتی پرواز انجام دادهام. اگر بگویم نمیپرم، نمیگویند ترسیده و نمیخواهد برود ماموریت.» این شد که به اتاق استراحت خلبانها رفتم و دراز کشیدم. پشت و پستویی بود که آنجا دراز کشیدم. وضعم خراب بود و نمیتوانستم گردنم را تکان بدهم. چشمهایم داشت گرم میشد که دوباره صدایم کردند: «اسکندری! اتاق جنگ!» شب قبلش درست نخوابیده بودم و از ساعت دو و نیم و سه صبح در پست فرماندهی آماده بودم. ۵ سورتی پرواز کرده بودم و به همین خاطر گیجگیجی میزدم. ایبابا من که تازه از پرواز برگشتهام!
به اتاق بریفینگ رفتم و دیدم بچهها نشستهاند. قرار بود ۴ فروندی برویم. یکی از بچهها که بعدا شهید شد، دستش میلرزید. میگفت: «نمیتوانم بروم پرواز! اگر بروم خودم را به کشتن میدهم!» خدابیامرز اردستانی گفت: «آقا چرا خودت را اذیت میکنی؟ چرا اعصابت را به هم میریزی؟ من میروم!» اینماجرا که پیش آمد، دیدم اگر بگویم خستهام و نمیروم، بد میشود. روحیه بچهها به هم میریزد. گفتم این راید را هم میروم و بعد که برگشتم ماجرای درد گردنم را میگویم.
ولی پرواز آخرتان شد!
بعد از بریف، گفتند بروید پای هواپیما! هواپیمای من در شلترهای بیرون رمپ بود. یک درجهدار در پایگاه داشتیم که وقتی از اسارت برگشتم، هنوز آنجا بود. رانندهای بود که بچهها را میبرد پای هواپیما! ساعت ۱۱ ظهر بود و هوای تبریز در آن ساعت روز گرم میشد. کاپشنم را درآوردم و به او دادم. گفتم: «پیشت باشد» گفت: «چهکارش کنم؟» گفتم: «اگر برگشتم که میگیرمش اما اگر نیامدم پیش خودت باشد»! گفت: «انشالله برمیگردی»! گفتم: «ایشالا ماشالا ندارد که! ممکن است برنگردم.»
طبق اطلاعاتی که داشتم روز دوم مهر که شما را زدند، دو پرواز داشتید! اما شما میگویید سه تا! درست است؟
از ۳۱ شهریور تا ۲ مهر، ششسورتی پرواز داشتم.
اگر درست بگویم روز ۲ مهر، اول رفتید اربیل را زدید، بعد رفتید برای کرکوک که شما را زدند!
نه. روز دوم مهر ۳ سورتی پرواز داشتم. موصل هم بود.
یعنی آن روز، اول موصل، بعد اربیل و بعد کرکوک را زدید؟
بله. کرکوک آخری بود. فرمانده عملیات به آن دوست درجهدارمان گفت: «جناب سروان را هم ببر شلتر آلفا!» البته آن موقع ستوان یک بودم. که رفتیم و کاپشنم را در ماشین به او دادم.
بعد سوار هواپیما شدیم و میخواستیم حرکت کنیم که آژیر حمله هوایی را زدند. خاموش کردیم و برگشتیم آشیانه. آمدیم بیرون از هواپیما که ببینیم چه میشود. تا هواپیماها رسیدند، ضدهواییهای ما شروع کردند به پذیرایی. آتشبازی و محشری شده بود که نگو! آخر باند یک هواپیما را زدند که خلبانش پرید بیرون و اسیر شد.
یک وقفه در پرواز ما پیش آمد که به خاطرش خوشحال شدم. گفتم لغو شد! [خنده] به باطل فکر کردم ماموریت ما را لغو میکنند ولی ماموریت ساعت ۱۰ موکول شد به ساعت ۱۱. سوار شدیم و همهچیز را سِت کردیم. اجازه پرواز خواستیم و اجازه صادر شد. ۶ فروند بلند شدیم و سه تا گروه ۲ تایی شدیم که بشود حمله را پوشش داد. موقع بلند شدن از زمین هم شروع کردیم به خداحافظی! خداحافظ پایگاه! خداحافظ پدر! خداحفظ مادر! خداحافظ این! خداحافظ آن!
همسرتان آنموقع باردار بود نه؟
خبر نداشتم.
جدی؟ نمیدانستید؟
نه. سه ماه بود ازدواج کرده بودیم.
عجب داستانی! فکر میکردم میدانستهاید!
نه.
و وقتی برگشتید دیدید یکبچه ۱۰ ساله دارید.
این خاطره را داخل پرانتز بگویم. ۵ سال از اسارتم میگذشت. با چهار تا از بچههایی که ۲ سال پیش از ما اسیر شده بودند و دو سال در انفرادی بودند، نشسته بودیم. (عباس) علمی، (حسن) نجفی و دو تای دیگر. این ۴ تا را به ما اضافه کردند.
کدام زندان؟
الرشید. وقتی آمدند، خوشحال شدیم که همدورهایها و همگردانیهایمان آمدند. یک اتاق داشتیم که زمان جشن یا عزاداری دورتاردورش مینشستیم. یادم نیست ولی با اینبچههایی که اضافه شدند، جمعمان شد ۲۸ یا ۲۹ نفر.
دور مینشستیم و از آنهایی که دیرتر اسیر شده بودند، حال و احوال خانوادهمان را میپرسیدیم. به زبان امروزی آمار میگرفتیم. در یکی از این گردهمایی بود که آقای علمی که همدوره و همگردانی من بود، موقع حرف زدن رسید به من گفت: «فرشید! تو خانوادهات سالم هستند. بچهدار هم شدهای. نمیدانم دختر است یا پسر... آهان! یادم آمد. پسر است!» با خودم گفتم «عجب! خب دست شما درد نکند!» از من گذشت و دو نفر بعدی را که رد کرد، برگشت! «نه اشتباه کردم! بچهات دختر است!» گفتم: «خب! عباسآقا دست شما درد نکند! ممنون!» دوباره چند لحظه گذشت که گفت: «نه! نه! پسر است!» گفتم: «باشد!» باز چندلحظه دیگر گفت: «آقا من اشتباه کردم! تو اصلا بچهدار نشدی!» [...] آخرش از کوره در رفتم و گفتم «عباس جان نوکرتم! برای من چه فرقی دارد دختر باشد یا پسر! الان که اینجا هستم. خودت را ناراحت نکن! بیخیال! رد شو برو!» متوجه شد من ناراحت شدم. به همین خاطر صحبت را رها کرد و با بچههای دیگر شروع به سر و کله زدن کرد. اما وقت هواخوری که در حیاط زندان قدم میزدیم، آمد پیش من و با گریهزاری و التماس گفت: «شرمندهام! نمیدانم بچهدار شدهای یا نه! روحیهات را هم از بین بردم!» گفتم: «آقا ول کن! روحیه من با این چیزها از بین نمیرود!»
در زندان و آن جمع ۲۸ یا ۲۹ نفرهمان با ۲۶ نفر شوخی داشتم و روحیهام شاد و سرحال بود. با آن دو سه نفر شوخی نمیکردم چون ظرفیت نداشتند و ممکن بود شوخی به جاهای باریک بکشد؛ ولی بچهها با من شوخی میکردند و ناراحت نمیشدم.
۲۵۹