تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۰

حجتیه‌ای‌ها لام تا کام حرف نمی‌زدند. آدم از امر و نهی نکردن‌شان متوجه می‌شد [که اهل حجتیه هستند]... چون قائل به تشکیل حکومت قبل از آمدن امام زمان نیستند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، حاج‌ قاسم صادقی یکی از اعضای فداییان اسلام  است که ابتدای جنگ تحت نظر شهید سیدمجتبی هاشمی و شهید شاهرخ ضرغام به‌ عنوان نیروهای مردمی به جنوب رفته و در نبردهای آبادان و کوی ذوالفقاری مقابل پیش‌روی دشمن ایستادند. او در سال‌های اخیر یادمان شهدای دشت ذوالفقاری را در آبادان ساخته و خودش هم آن‌جا زندگی می‌کند. خاطرات قاسم صادقی در سال ۱۴۰۲ در قالب کتاب «لباس‌شخصی‌ها» منتشر و در بازار نشر عرضه شد.. صادق وفایی در تابناک به‌تازگی گفت‌وگویی با او انجام داده که بخش‌هایی از آن را در پی می‌خوانید:

تفکر آن‌ها [اعضای انجمن حجتیه] این بود که در محله تذکر ندهند. در مقابل‌شان متدین‌ها تذکر می‌دادند. آن‌روزها موهایم بلند بود. یک‌مشتری فرش‌فروش متدین داشتیم به اسم آقای شاه‌حسینی. در مغازه که می‌آمد، مرا نصحیت می کرد. می‌گفت «قاسم‌آقا، خوشگلی‌ها! ولی موهایت را کمی کوتاه‌تر کنی، خوشگل‌تر می‌شوی!» آن‌ موقع تیپ هیپی عرف بود؛ یا مثلا شلوار پاچه‌گشاد و پیرهن مانتی‌گل. تجدد داشت بین ما جوان‌ها رشد می‌کرد. ولی حجتیه‌ای‌ها لام تا کام حرف نمی‌زدند. آدم از امر و نهی نکردن‌شان متوجه می‌شد [که اهل حجتیه هستند]... چون قائل به تشکیل حکومت قبل از آمدن امام زمان نیستند. می‌گویند باید این‌قدر فساد شود که بیاید.

 یک‌دوره هم تحت تعقیب ساواک بودید.

شر و شور بودم و اعلامیه‌ها را لای سبزی‌ها می‌گذاشتم. بعد با یک‌جگن یا نخ می‌بستم می‌دادم طرف. یک‌بار آقای مکارم شیرازی آمد خرید کرد که به او گفتم «حاج آقا اعلامیه است. می‌گذارم لای سبزی ببر!» گفت باشد. بعد هم سبزی را گرفت و رفت ته خیابان. مامورها تعقیبش کرده بودند که در زنبیلت چه داری؟ گفته بود «من چه می‌دانم؟ رفته‌ام سبزی خریده‌ام این را گذاشته‌اند داخلش.» از آن به بعد تحت تعقیب قرار گرفتم.

ولی شما را نگرفتند؟

من را نه. ولی یک روز برادرم علیرضا را اشتباهی جای من گرفتند. یک‌ چک هم در گوشش زدند و سوار ماشینش کردند. ولی چند نفر از مردم آمدند و گفتند «بابا این نیست که!» گفته بودند «این، بچه است!» که رهایش کردند.

چندوقت هم فراری بودید و رفتید ده‌تان!

چند وقت جسته‌گریخته می‌رفتم و می‌آمدم. روز فرار شاه، من هم  فرار کردم.

مگر وقتی فرار کرد، شما برنگشتید خانه؟

نه. ما نمی‌دانستیم شاه می‌خواهد برود. صبحش رفتیم دروازه قزوین سوار اتوبوس شدیم رفتیم روستای عبدل‌آباد اطراف آبیک قزوین. وقتی رسیدیم اخبار اعلام کرد شاه فرار کرده! فردایش برگشتم.

غیر از در مغازه پدر، در کمک‌رسانی به زلزله‌زده‌های طبس هم علما را دیدید. نه؟

در مغازه بودم که آسیدباقر داداش آقای حسینیِ «اخلاق در خانواده» آمد در مغازه. سیدباقر برای‌مان کلاس قرآن می‌گذاشت. کنار کلاس قرآن، کشتی هم می‌گرفتیم که ورزش سالم و آمادگی جسمانی هم داشته باشیم. سید گفت طبس زلزله آمده است. یک‌ عده گفتند تفاله‌های اتمی شوروی را به صحرای طبس برده‌اند و انفجار رخ داده است. هرچه بود، زلزله قلمداد شد. گفتم برویم؟ گفت برویم.

فردا صبحش هرکدام یک‌ ساک برداشتیم و از میدون خراسون با اتوبوس رفتیم نیشابور. اتوبوس از نیشابور جلوتر نرفت. به همین‌ خاطر سوار یک‌نفتکش شدیم و رفتیم مشهد. در مشهد فرمانده شهربانی را ترور کرده بودند. حالت خوف و ...

حکومت نظامی ؟

بله. یعنی تانک را در ورودی صحن گوهرشاد حرم دیدم. با ترس و لرز رفتیم زیارت. بعد آمدیم سوار ماشین‌های شهر فردوس شدیم. از آن‌جا هم رفتیم طبس. ۱۷ روز آن‌جا بودم. آسیدباقر حسینی فردای رسیدن، مریض شد و برگشت ولی من ۱۷ روز ماندم. انواع و اقسام کارها را می‌کردیم. مقری داشتیم به‌ نام باغ گلشن. شهر طبس، داغون شده بود و تک‌وتوک ساختمان‌های محکم سر پا بودند.

 آقای صدوقی را هم آن‌جا دیدید؟

هم او، هم باقی علما را. همان‌جا برای آزادی زندانی‌های سیاسی و آمدن امام دعا می‌کردیم. اولین‌ جرقه تفکر حکومت اسلامی را در آن‌ مقر باغ گلشن دیدیم. سفره انداخته بودند و برادری و برابری غذا می‌خوردند. با لیوان‌ها و پارچ‌های پلاستیکی قرمز. هنوز سفره‌های یک بار مصرف نیامده بود. سفره‌های بزرگ مشمایی می‌انداختند. بچه‌های اصفهان کارهای تاسیساتی و حمام می‌کردند. ما هم صبح به صبح چند گروه می شدیم و با طلبه‌های جوان ازجمله حاج مهدی مهدی طائب همراه می‌شدیم.

 اطلاعات سپاه؟

حسین نه؛ آن‌ یکی که سخنرانی می‌کند. یک‌ مسئله نماز میت مرده‌ها بود. می‌گفتند خانه، تل خاک شده است. مادرم این‌جا بود، خواهرم این‌جا بود، برادرم این‌جا! می‌کندیم و آوار را برمی‌داشتیم تا به جنازه‌ها برسیم. دیدیم نمی‌شود و نمی‌رسیم. این‌ مسئله را به آقای‌ صدوقی گفتیم. آخرش فتوا دادند تا جایی‌ که می‌توانید بردارید و همان‌جا یک‌ ملافه در حکم کفن بگذارید و نمازشان را بخوانید! الان در شهر قدیم طبس، بعضی خانه‌ها قبرستان افراد است. مثلا پنج‌ شش نفر از افراد یک‌ خانواده را جمع می‌کردیم روی برانکارد و می‌بردیم در منطقه قبرستانی که لودر آمده و چاله بزرگ کنده بود. آن‌جا همه را کنار هم می‌گذاشتیم و خاک می‌ریختیم. بعد هم برای‌شان نماز میت می‌خواندند. بعضی‌ها را هم که می‌شد، با تیمم، غسل میت می‌دادند.

به آمدن امام اشاره کردید. برادرتان آقا محسن بعد از ورود امام شد محافظ ایشان.

چون کارهای انقلابی می‌کردیم، محله‌مان [خیابان ایران] هم محله انقلابی بود. به همین‌ خاطر قرار شد امام به مدرسه رفاه یا علوی بیاید. اخوی ما حاج‌ محسن با این بچه‌ها دمخور بود. سربازی هم رفته بود. این‌طور شد که شدند محافظان مدرسه رفاه که امام بعد از ورود به ایران رفت آن‌جا.

 رسیدیم به سربازی شما که سال ۱۳۵۸ رفتید و ۲ تیر ۵۹ برگشتید. تیر تا شهریور ۵۹ که جنگ شد، اتفاقی نیفتاد؟

حاج‌ محسن در روزنامه آیندگان کار می‌کرد. روزنامه از قبل انقلاب کار می‌کرد. برای گروهک‌ها بود و حالا افتاده بود دست بچه‌حزب‌اللهی‌ها. سربازی‌ام که تمام شد، حاج‌ محسن گفت «بیا این‌جا پیش ما در توزیع روزنامه کمک کن!» من هم رفتم آن‌جا. شیفتی می‌ایستادم. ساعت دو تا پنج و شش صبح کارم این بود که روزنامه‌ها را جمع و دسته‌بندی کنم و به گاراژها و راننده اتوبوس‌ها یا به فرودگاه‌ها برسانم که به مقصد برسند.

این‌ها همه مربوط به قبل از شروع جنگ هستند دیگر!؟

بله. در همین فاصله هم به پادگان ولی‌عصر رفتم عضو سپاه شوم. چون بعضی از بچه‌محل‌ها رفته بودند سپاه. وقتی رفتم، گفتند شما برو چند وقت دیگر بیا!

 مسئله‌شان این بود که برو کتاب بخوان؟

اولین بارش این‌جا بود. من هم که اگر اهل مطالعه بودم، درس را رها نمی‌کردم! [خنده] اخبار و اطلاعات در روزنامه پخش می‌شد و ما زودتر خبردار می‌شدیم. آن‌ روزها هی می‌گفتند فلان‌جا درگیری شده، این‌جا و آن‌جا تیراندازی و کشتار شده. یک‌ روز که آف بودم، برای نماز رفتم مسجد فایق. بعد از نماز که آمدم بیرون، دیدم یک‌ چیز سیاه از بالای سرم گذشت. هواپیما بود که دیوار صوتی را شکست. از ترس در جوب پناه گرفتم. هواپیما هم خورد به کوه‌های اطراف افسریه و انفجاری رخ داد.

شب سخنرانی امام را دیدیم که گفت: «دزدی آمده و سنگی انداخته!» از این‌جا دیگر حساس شدیم که دزد کیست و سنگ چیه! در محله و مسجد پچ‌پچه راه افتاد که کردستان چه خبر است، جنوب چه خبر است؟ در همان‌ گیر و دار آسدباقر گفت: «قاسم بیا برویم مشهد زیارت کنیم برگردیم!» با خانواده‌اش و پیکان قهوه‌ای‌اش راهی مشهد شدیم. دوسه‌روز مشهد بودیم و دیدیم نه! جنگ دارد شدید می‌شود. این شد که سریع برگشتیم و رفتیم نمازجمعه. آقای هادی غفاری سخنران قبل از خطبه‌ها بود که گفت: «الان اهواز بودم. شهر در حال سقوط است. به مردم اهواز قول داده‌ام ۲ هزار کماندو با خودم ببرم اهواز. هرکه کارت پایان خدمت دارد، بیاید مسجد الهادی در خیابان تهران‌نو.» من هم بعد از نمازجمعه به خانه رفتم و کارت پایان خدمت را برداشتم و رفتم دیدم اوووه! جای ۲ هزار نفر، ۵ هزار نفر آمده‌اند. خیلی شلوغ شده بود. آقا برو! برو آقا نوبت من است!‌ دیدم نمی‌شود. رفتم و فردایش آمدم.

این‌خاطره مربوط به همان‌جایی است که باید استشهاد می‌بردید؟

بله. بعد از تلاش دوباره، گفتند آن‌هایی که می‌خواهند بیایند، باید رضایت پدر داشته باشند! بعد از ظهر رفتم مسجد پیش آقای معرفت امام جماعت. بابام و همسایه‌ها هم بودند. هنوز این‌ دست‌نوشته را دارم. امام جماعت در جمع اعلام کرد ایشان هیچ‌وابستگی به گروه‌های سیاسی ندارد و فردی آزاد و مستقل محسوب می‌شود که دوست دارد از نظام و وطنش دفاع کند. پدرش هم رضایت داده است.

چون جمعیت زیاد شد، بحث رضایت‌نامه را بهانه کردند. این‌ فیلتر را گذاشتند که ببینند چه‌ کسانی حاضر می‌شوند بروند.

منبع: تابناک