به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ناصرالدینشاه قاجار در خاطرات روز پنجشنبه ۲۱ رمضان ۱۲۸۷ (۲۴ آذر ۱۲۴۹) نوشت: صبح برخاستم، باز دندان گاهی درد میکرد، گاهی خوب بود، خیلی اذیت میکرد. سر حمام مردانه رفتیم. عرفانچی و غیره بودند. جارچی داد میزد، گفتم [او را] بزنند. گفتند قاطر عکاسباشی با بار گم شده است، جار میزند. بسیار سرد بود، باد سرد بد زنندهای میآمد.
ناهار خورده، بعد از ناهار کاغذهای زیادی از خراسان، سیستان، طهران که بود خوانده شد، جواب مینوشتم. حرم دیر رفتند زیارت، دیر هم آمدند. دو ساعت به غروب مانده رفتیم زیارت. قاضی و اعضای مجلس کربلا در دم سراپرده بودند. وکیلالملک از کرمان، دو قوش طرلان، پانصد تومان، شال، نمد، قالی فرستاده بود. نایبآجودان از راه بندرعباس و آب دجله آمده بود، به حضور آوردند.
خلاصه رفتیم زیارت. دم کفشکن حضرت، شاهزاده هندی – برادر محمدنجفمیرزای مرحوم که در ایران بود اینجا مجاور است، اسمش زاهدالدینشاه است، دم کفشکن ایستاده بود؛ یحییخان آورده بود. پاشا و غیره همه بودند، حسامالسلطنه و غیره. شاهزاده را که دیدم، چیز غریبی عجیبی بود که انسان از دیدن او بیاختیار چنان خنده میکرد که فرضا یک عزیزش در روبهرویش بمیرد، در آن ساعت این شخص را به این هیأت ببیند، محال است که خنده نکند. جبه زری گلابتوندوز کهنه تنگ مندرس کوتاهی در بر داشت، کلاه غریب و عجیبی که به وصف و تحریر نمیآید در سر داشت؛ نه عمامه بود نه چفیه و اِکال عربی بود، نه عجمی بود نه رومی، نه فرنگی بود نه هندی، از اطراف کلاه هم پارچه دور گوش و سر و بر شاهزاده آویزان بود. کلاه گشاد شُلمُل؛ یک جقه بزرگ کثیف مندرسی – همه تخمهها بدلی بزرگ بر روی برنج کار کرده بودند – جقه هم شُل، کج شده روبهروی سرش زده بود. ریش نه سفید نه سیاه، نه بلند نه کوتاه، نه محرابی نه مورچهای، رنگ نه بنفش نه سفید، نه سیاه نه قهوهای، نه آبی، نه زرد؛ تنبان سفیدِ چرک، جورابهای پشمی کلفتِ کثیفِ کهنه. خلاصه شاهزاده به طوری جلوه کرد که به هیچ وجه خودداری نمیشد کرد، به طوری مرا خنده گرفت که کم مانده بود خفه شوم. دو شیشه عطری با یک انفیهدان طلای فرنگی کهنه مندرس، بعد از تعظیمِ هندی تقدیم کرد. نمیتوانستم نگاه به صورتش ایستاده بودند. مردم زیادی از امرا و اعیان بودند. شاهزاده هم پشت سر من ایستاده است. خنده چنان بر من مستولی شد که کم مانده بود خفه شوم و اشک از چشمان من میآمد، کم مانده بود نعره بزنم. زیارتنامهخوان هم هِی طول کلام میدهد، کم مانده رسوایی بار بیاید. به یک طوری خودداری کردم. رفتیم توی ضریح، شاهزاده هم باز آمد ایستاد. باز هم در زیارت خندهام گرفت. در سر نماز خندهام گرفت.
بعد از نماز به حضرت عباس رفتیم، آنجا هم شاهزاده بود، باز اسباب مضحکی شده بود. امروز به واسطه همین شاهزاده، حقیقتا همه به خنده گذشت و شیطانی شده بود برای ما، و نمیگذاشت به هیچ وجه حالتی دست بدهد.
خلاصه از حضرت عباس برگشته رفتیم منزل. غروبی رسیدیم. کاهو خوردم. زنانه شد، زنها آمدند. ماهتابان خانم قمرالسلطنه آمد با انیسالدوله و غیره.
حاجی قاسمبیک یاور فوج دوم، امشب رفته است زیارت. آمده چای خورده مرده است. آجودانباشی میگفت – یعنی فردا میگفت – چوخلی کِجَه بَیات یدی الدی. یعنی شام شبمانده خورده مرده است.
خلاصه شب خوابیدیم. انیسالدوله...
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه قاجار از ربیعالاول ۱۲۸۷ تا شوال ۱۲۸۸ ق به انضمام سفرنامه کربلا و نجف، به کوشش مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ اول، زمستان ۱۳۹۸، صص ۲۷-۲۵.
۲۵۹