تاریخ انتشار: ۱۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۱

یاد داشتی که می خوانید در چهاردهمین شماره نگاه پنجشنبه منتشر شده است. ویژه نامه ای برای ارنستو چه گوارا. البته یادداشت های دیگر دوستان که اغلب در رد و نفی چه گوارا نوشته شده بسیار خواندنی تر از چیزی ست که من نوشتم.اگر این مطلب را نخواندید لا اقل آن یادداشت ها را از دست ندهید.

1- از همین عنوان یادداشت روشن است که نسبت به آن جان‌شیفته آرژانتینی می‌خواهم چه موضعی بگیرم. در روزگاری که اعلام برائت از هرکسی که اسلحه به دست گرفته و جان‌اش را پای عقیده‌اش گذاشته، نشانه‌ای است از صلح‌طلبی و مهرورزی، چنین صریح و آشکار دفاع کردن از چه‌گوارا کمی دیوانگی است اما:
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
من چه‌گوارا را دوست می‌دارم و اصلاً لزومی نمی‌بینم این احساس بی‌غل و غش را پشت مصلحت‌اندیشی‌های مضحک سیاسی پنهان کنم. به‌ هیچ‌وجه هم علاقه به او را در منافات با صلح‌طلبی و مهرورزی نمی‌دانم و فی‌المثل فکر نمی‌کنم منش و روش او در تضاد با شیوه مبارزاتی قهرمانی مثل نلسون ماندلا باشد. هر دوی آنها شریف‌اند و دشمن پلیدی و تباهی. منتهی هرکسی را بهر کاری ساختند. یکی طبع‌اش ملایم است و آرام، دیگری شورشی است و جنگاور. مهم این است که هر دوی آنها عمر خود را به بطالت نگذراندند. هر دوی آنها از استعدادی که خداوند به آنها عطا فرموده بود به بهترین شکل استفاده کردند. هر دوی آنها آزادی را پاس داشتند و از همه امکان‌های خود برای تحقق این مفهوم شریف بهره گرفتند. هر دوی آنها با توجه به قابلیت‌هایی که داشتند درست‌ترین کاری را که می‌باید کردند. فقط آدم‌های قالبی و منجمد هستند که گمان می‌کنند دوست داشتن هر دوی آنها امکان‌پذیر نیست و علاقه‌مندی به یکی از آنها به معنای نفی دیگری است.
2- چه‌گوارا البته یک جنگوی صرف نبود. او این قابلیت را داشت که جنگاوری را تبدیل به یک اثر هنری کند. محبوبیت او هم از همین‌جا سرچشمه می‌گیرد. درست مثل محمدعلی کلی و دیه‌گو مارادونا. کلی علاوه بر توانمندی‌های ورزشی‌اش چیزهای دیگری هم داشت که مقام او را از یک بوکسور صرف ارتقا داد و به یک آرتیست تمام‌عیار بدل کرد. مارادونا هم همینطور. خیلی‌ها فوتبالیست خوبی هستند اما مارادونا نمی‌شوند. مارادونا فقط و فقط به دلیل هنرنمایی‌هایش در مستطیل سبز به مارادونا تبدیل نشد. روحیه آنارشیستی در داخل و بیرون زمین و حواشی جذاب‌اش او را در چنین جایگاه بی‌‌بدیلی نشاند. او فوتبال را به یک مبارزه سیاسی و اجتماعی بدل کرد. آدم‌های این چنینی با رعایت اخلاق رایج و آداب معمول و مرسوم به محبوبیت دست نمی‌یابند. در واقع اخلاق و ادب با آنها تعریف می‌شود. ظاهراً دور از چشم داور و تماشاچی آن هم با دست گل زدن به تیم حریف کار چندان پسندیده و جوانمردانه‌ای نیست اما وقتی این گل را مارادونا می‌زند و آنقدر زیرک است که حرکت فریب‌کارانه‌اش را دست خدا بنامد و آن را به انتقام تهیدستان و پابرهنگان از استعمارگر پیر و مکار بریتانیای کبیر تعبیر کند ماجرا کاملاً رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد. چه‌گوارا یک آرتیست تمام‌عیار بود. آرتیستی که می‌دانست چگونه لبخند بزند، چگونه سیگارش را روشن کند، چه لباسی بپوشد، چطور روزنامه‌اش را ورق بزند و حتی در مقابل سرباز زبون و فرومایه‌ای که می‌خواهد او را به گلوله ببندد چه جمله‌ای را بر زبان بیاورد. گویی این جمله را از قبل بارها و بارها تمرین کرده بود و می‌دانست در ذهن و ضمیر کسانی که او را دوست می‌دارند چه تاثیر شگفتی خواهد داشت.
3- اینکه بعضی‌ها روش و منش ال‌چه را نپسندند اصلاً عیب و ایرادی ندارد اما اینکه نام شورشی و تروریست به او بدهند زیادی خنده‌دار است. و اصلاً از عجایب دنیای امروز ما یکی همین عناوین و القابی است که اصلاً معلوم نیست بر چه اساسی به این و آن اعطا می‌شود. طرف به هرجای دنیا که دلش می‌خواهد لشکر می‌کشد و اشغال می‌کند و به تاراج می‌برد و بر سر خانه‌های گلین مردم محروم و بی‌پناه بمب‌های چند تنی می‌ریزد اما هیچ‌کس به او تروریست نمی‌گوید. خیلی که لطف کنند و بخواهند نازک‌تر از گل به ایشان بگویند، می‌گویند: ابرقدرت. ولی اگر بدبخت بیچاره‌ای از این جنگ نابرابر غیضش گرفت و یکی از همین سربازهای مزدور آدم‌کش ارتش جناب ابرقدرت را نفله کرد به او می‌گویند: تروریست. اسرائیلی‌ها روز روشن خانه‌های فلسطینی‌ها را با بولدوزر بر سرشان خراب می‌کنند، زن‌ها و بچه‌هایشان را به گلوله می‌بندند، بر خرابی‌هایی که به بار آورده‌اند شهرک بنا می‌کنند و از این سو و آن سوی جهان مهاجران را جمع می‌کنند و می‌چپانند توی آن شهرک‌ها اما در رسانه‌های فراگیر و رسمی کسی آنها را تروریست خطاب نمی‌کند ولی اگر یک کودک فلسطینی سنگی به سوی سربازان تا دندان مسلح اسرائیلی پرتاب کرد می‌شود تروریست. من البته خیلی هم از اوضاع پرت نیستم و منطق رسانه‌های قدرت‌های بزرگ را می‌فهمم اما وقتی کسی در این سرزمین ادعای فهم و دانش دارد و بعد از روی دست این رسانه‌ها مشق می‌کند و عین همان تعابیر مضحک را می‌خواهد به من و تو القا کند کمی گیج می‌شوم. یعنی این میزان از بلاهت اتفاقی است؟ اصلاً ال‌چه آدم‌کش و تروریست، آن‌وقت امریکایی‌هایی که همسایگان لاتینی‌شان را مستعمره می‌خواستند و هرکس را که نمی‌خواست زیر بار زور برود به گلوله می‌بستند مستحق دریافت چه القابی هستند؟ گاهی اوقات بعضی از دوستان به گونه‌ای سخن می‌گویند که گویی همه دنیا در صلح و صفا به سر می‌بردند و همه‌چیز بر مدار عدالت و قانون می‌گشت که ناگهان گروهی شورشی که خوشی زیر دلشان را زده بود سیگار برگ بر گوشه لبشان گذاشتند و ریش‌هایشان را بلند کردند و اسلحه به دست گرفتند تا برای تفریح و خوش‌گذرانی در جنگل زندگی کنند و گاه‌گداری هم آدم بکشند تا بعد خونشان را در شیشه بریزند و برای اینکه عیش‌شان کامل شود آن را سر بکشند. این دوستان زیادی رمانتیک ما معمولاً از کنشی که منجر به آن واکنش‌ها شده سخنی به میان نمی‌آورند. البته این حرف‌ها را نباید خیلی جدی گرفت. این سوسول‌بازی‌ها ربطی به عالم واقع ندارد. حرف‌های انتزاعی مشتی آدم فانتزی است که بیشتر به کار بزک و دوزک چهره زشت و کریه دنیای بی‌رحم امروز می‌آید. متاسفانه ما در شرایط بسیار بدی به سر می‌بریم. شرایطی که ممکن است از این حرف‌ها چیزهایی استنباط شود که به هیچ‌وجه منظور و مراد من نیست. بس که کاسب‌کاران و سیاست‌زدگان همه مفاهیم را به گند کشیده‌اند حتی وقتی می‌خواهی از بنیادی‌ترین اعتقاداتت دفاع کنی مدام دست و دلت می‌لرزد که مبادا تو را به فلان گروه و حزب سیاسی متهم کنند. چه‌ می‌توان کرد؟ یا باید خفقان بگیری و یا باید مدام توضیح دهی که منظورم این بود و آن نبود. که در هر دو صورت روح و روانت فرسوده می‌شود و جانت به لب می‌آید.
بگذریم. چیزی که می‌خواهم بگویم نیاز به تحشیه و توضیح ضروری دارد و آن هم اینکه بنده از ارادتمندان جناب آقای سیدمحمد خاتمی هستم و این چیزی که می‌خواهم بگویم هیچ ربطی به شخص ایشان ندارد. اتفاقاً یکی از شعارهای خوبی که ایشان مطرح کرد "گفت‌وگوی تمدن‌ها" بود که تاثیر بسیار مثبت در سیاست خارجی زمان ایشان داشت. اما همین شعار بسیار خوب و استراتژیک در داخل درست فهمیده نشد. نه فقط مخالفان ایشان که حتی دوستان ایشان منظور آقای خاتمی را درست درنیافتند. مثالی می‌زنم تا منظورم را درست‌تر بیان کرده باشم. یکی از دوستان که در عرصه ادبیات داستانی جنگ فعالیت‌های بسیار و موفقی داشته به سراغ یکی از کسانی می‌رود که مسوولیت مهمی در زمینه "گفت‌وگوی تمدن‌ها" از سوی آقای خاتمی به ایشان سپرده شده بود. دوست نویسنده ما طرحی برده بود که در آن به جای گفت‌وگوی اربابان رای و نظر، فرماندهان نظامی جنگ با یکدیگر گفت‌وگو کنند. با این نیت که اگر سطح گفت‌وگو در مقام نظامیان صورت بگیرد و آنها در این نکته تامل کنند که چرا اصلاً باید با یکدیگر بجنگند خیلی از تخاصم‌ها به رویارویی نظامی ختم نخواهد شد. برای شروع هم پیشنهاد داده بود جمعی از نظامیان ایرانی و عراقی دور هم بنشینند و از تجربه‌ها و انگیزه‌هایشان در زمان جنگ سخن بگویند. آن مقام محترم فرموده بود: "بس است دیگر، تا کی باید از جنگ ایران و عراق سخن بگوییم، آن جنگ یک برادرکشی بود، آدم که با برادرش نمی‌جنگد". ظاهراً حرف معقولی بود و باب‌طبع آدم‌های انتزاعی و فانتزی. اما پاسخ، پاسخ مردی بود که جنگ را با پوست و گوشت خود لمس کرده بود. دوست نویسنده من که آبادانی بود و جنگ را نه از صفحه تلویزیون که با چشمان غیرمسلح خودش دیده بود نه گذاشت و نه برداشت، چشم در چشم آن مدیر محترم با لهجه‌ای صمیمانه و بی‌تکلف گفت: "اگر برادرتون ناخلف بود و با اسلحه اومد تو خونه‌تون و جلوی چشم‌تون پدرتون رو سر برید و خواست به زن و بچه‌تون تجاوز کنه بازم می‌گین: آدم با برادرش نمی‌جنگه". یادتان هست چندسال پیش فیلمساز نابغه‌ای که در یک سلوک حیرت‌انگیز از "توبه نصوح" به "سکس و فلسفه" رسید، نخستین تاملات فلسفی‌اش را چگونه بیان کرد؟ او برای اینکه نسبی‌گرایی را اثبات کند می‌گفت: "من با خودم فکر کردم که اگر یک سرباز عراقی به دنیا می‌آمدم آن‌وقت در کدام طرف می‌ایستادم و چگونه فکر می‌کردم؟" نفس پرسش برای اینکه آدمیزاد را از جمود و خشک مغزی و تحجر نجات دهد و انسان به نفس خویش غره نشود و خود را عین حق و حقیقت نپندارد، عالی است. اما اگر همین پرسش بهانه‌ای شود برای توجیه ظلم و ستم آشکار و گریز از ظلم‌ستیزی، ماجرا فرق می‌کند. اتفاقاً بسیاری از آنها که خالصانه در میدان نبرد حضور پیدا می‌کردند پیش از آنکه دوست فیلمساز ما به ذهنش چنین پرسشی خطور کند بارها و بارها خود را به جای سربازان عراقی گذاشتند. به همین دلیل تا جایی که می‌توانستند با سربازانی که قصد جانشان را کرده بودند با مهر و مدارا رفتار می‌کردند. رفتار غالب بر و بچه‌های بسیجی با اسیران عراقی به خوبی نشان می‌دهد که آنها بارها به آن پرسش آقای فیلمساز اندیشیده‌اند. اما اندیشیدن به معنای گریز از میدان عمل و حرف‌های به ظاهر صلح‌جویانه و مداراطلبانه زدن نیست. صلح‌طلبی حقیقی کسی بود که از جان شیرین‌اش گذشت تا پای برادران متجاوزش به خلوت خانه هموطنان‌اش باز نشود و اگر نه در طول 8 سال جنگی که علیه وطنت در گرفته خاموش نشستن و گوشه عافیت‌گرفتن بعد از جنگ مدام غر و لند کردن که چرا ایران در سال 61 به جنگ پایان نداد، مرد رندی است نه صلح‌طلبی. غرض اینکه به جای بد و بیراه گفتن به ال‌چه و همرزمان‌اش بهتر است بگوییم امریکا و مزدورانش در کوبا و بولیوی چه غلطی می‌کردند. و اصلاً در آن روزگار و آن ساختار سیاسی یک‌سره فاسد و دیکتاتوری امکان‌ دیگری برای رسیدن به استقلال و آزادی وجود داشت یا نه؟
4- نکته آخر اینکه: آنچه چه‌گوارا را عزیز و دوست‌داشتنی جلوه می‌دهد بی‌مزد و منت بودن مبارزات اوست. غرض او از جنگیدن نه دست‌یابی به جاه و مقام و ثروت که صرفاً براندازی ظلم و ستم و برپایی عدالت بود که اگر جز این بود باید به صدارت و وزارت در کوبا قانع می‌شد و در کنار همرزم‌اش فیدل کاسترو بر مردم کوبا حکم می‌راند. جنگیدن آن هم در کنار مردمی که به ظاهر هم‌وطن تو نیستند و پس از پیروزی به سرزمینی دیگر رفتن و علیه استبداد و دیکتاتوری سلاح به دست گرفتن، سخت با شکوه است و رشک‌برانگیز. اگر در ما نشانی از دلیری و جسارت و پروای عدالت نیست دست‌کم ستایشگر آن که می‌توانیم باشیم. نمی‌توانیم؟
5- نکته بعد از آخر: اهمیت چه‌گوارا –لااقل برای من- در استقلال اوست. او برخلاف رفیق فیدل‌ پس از پیروزی هم به زد و بندها و معاملات سیاسی برای حفظ وضع موجود تن نداد. او فهمیده بود که شوروی هم روی دیگر سکه امپریالیزم جهانی است و درست از همان موقع راهش را از فیدل جدا کرد. رفت تا شاید در سرزمینی دیگر بتواند به رویاهایش تحقق بخشد. هرچند او از همان روزی که اسلحه به دست گرفت رویاهایش تحقق یافته بود.

 

منبع: خبرآنلاین