به گزارش خبرآنلاین، این آمار در حالی منتشر میشود که به نسبت آمار مشابه در سال گذشته 4 درصد افزایش یافته است. در چهار ماه نخست سال 1391 بیشترین تعداد کتابها به ترتیب در موضوع علوم عملی(3130 عنوان)، کودک و نوجوان (3045 عنوان)، دین (3031 عنوان)، ادبیات (2449 عنوان )، علوم اجتماعی( 1951 عنوان) و تاریخ و جغرافیا (1039 عنوان) بوده است.
همچنین بیشترین افزایش نسبت به سال گذشته در ردههای کمک درسی 28%، علوم طبیعی و ریاضیات 18% و علوم اجتماعی 14% بوده است. بر اساس این گزارش، تعداد شمارگان کل در 4 ماهه نخست سال جاری، 384/210/49 و تعداد شمارگان متوسط نیز برابر با 638/2 بوده است. این گزارش نشان میدهد که کتابهای تألیفی 9 درصد افزایش و کتابهای ترجمه شده 13 درصد کاهش داشته و کتابهای چاپ اول 8 درصد افزایش رشد داشته و کتابهای چاپ مجدد نیز 1 درصد کاهش رشد داشته است. همچنین در طی چهار ماه نخست امسال 306 عنوان کتاب بیش از یک بار به چاپ رسیدهاند و این کتابها از سوی از سوی 2790 ناشر منتشر شده است.
به گزارش خبرآنلاین، «نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات سید نورالدین عافی این روزها رکورد دار فروش در حوزه کتاب های دفاع مقدس است؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی که حضور دفاع مقدس را در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیک به هشتاد ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است.
در ادامه بخش هایی از این کتاب خواندنی را با شرحی بر فصل های کتاب مرور می کنیم:
«اسفند ماه بود که کار تسویه ام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز می شدم که فندرسکی آمد سراغم «داریم می ریم عملیات»
ـ منم دارم می رم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو ببین و برو
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیرد کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشت های تنم دارند می ریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود.
حتی نارنجک ها و خشاب هایی که به کمر داشتم!» صص 86-85
*
فرزند غیور ایران در چند ثانیه ریختن گوشت و پوست و خون خود را می بیند در این حال است که او شهادت گویان در پتوی ارتشی جای گرفته و به بیمارستان طالقانی مهاباد منتقل می شود. آنجاست که وضع خرابش او را به بیمارستان تبریز هدایت می کند! نمی دانم سوختن استخوان انسان زنده چگونه است. اما نورالدین زنده زنده آن را درک می کند. هنوز رضایت به اطلاع خانواده نداد ولی حضور و صدای مادر آرام بخش است. حاج خانم ادامه مأموریت فرزندش را در عیادت از مجروحان جنگی در بیمارستان ها دنبال می کند. همان روز است که فرزند خود را بدون اطلاع قبلی در کنار سایر مجروحان عیادت می کند. عوارض مجروحیت نورالدین سال ها به دنبال او خواهد بود. شش ماهه نقاهت با وجود نادر بودن مجروحیت موجب دلتنگی او به جبهه شده است. او عزم خود را جزم کرده تا دوباره به جبهه اما این بار به جنوب برود.
اولین اعزام نورالدین به جنوب، سفر پرماجرایی است مسافرتی که رسیدن آن به اهواز با قطا ر باری پنج روز طول می کشد. حضور تصادفی و بدون مقدمه در عروسی اهالی مسیر، اهدای انگور توسط کشاورزان در، مسیر، ادای احترام مردم و مهربانی آنان با رزمندگان در بین راه و خاطرات شیرین دیگر در طول مسیر.
«آن روزها برادرم کوچکترم سید صادق هم در گردان شهید مدنی بود. بعد از اعزام من به جبهه کردستان، سید صادق خودش را به آب و آتش زده بود که به جبهه اعزام شود. بالاخره به هر ترفندی به جبه جنوب اعزام شده بود. مقدمات پرواز دوباره در کنار یکدیگر در حال فراهم شدن است. تجربه حضور پانزده ماهه در کردستان نقش نیروی آزاد در گردان شهید مدنی برای برادر بزرگتر فراهم می سازد. صادق هم بعنوان رزمنده ای که باید در همین گردان ایثارگری نماید. مجروحیت های به جای مانده در بدن نورالدین هم باعث نشد که تلاش های آنان برای آماده سازی برای حضور عملیات آتی وقفه ایجاد کند.
دیدن رزمنده ای در حال غرق شدن در آبهای رودخانه سومار توسط برادر کوچکتر و نجات دادن او توسط برادر بزرگتر و تقدیر بر جان سالم به در بردن آن دو در حمله هوایی دشمن به خودروی رزمندگان، و شهادت همرزمان 13 رزمنده بسیجی در منطقه، از نکاتی است که فقط خدا می دانست چند روز بعد بر سر این دو برادر چه خواهد آمد. حضور دو برادر در عملیات مسلم ابن عقیل، تصرف منطقه مورد نظر عملیات دیدن فرمانده عراقی ها که بر سر نیروهایش داد می زند و سرگرم کردن عراقی ها با دو تا سه رزمنده برای بالا کشیدن از تپه ها و متمرکز کردن آتش دشمن به سمت آنان، جنگ تن به تن با موجود وحشت ناک و رعب انگیز و چاقو به دست عراقی، پاتک های پی در پی عراقی ها برای بازپس گیری مناطق تصرف شده و گیر افتادن ایران در میدان مین و دیدن حمایت الهی در این وانفسا از نکاتی است که فقط خدا میدانست برای این دو برادر چه تقدیری رقم خواهد خورد. برادر با برادر برای دیدار بعدی پس از عملیات در «برمندیه» قرار می گذارند.
*
در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه میکردم نگاهم روی دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل میشد. نمیدانستم از بچههای تخریبند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودیاند و میدیدم هنوز زندهاند اما قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود.
امیر سراغم آمده بود: «آقا سید! تو چی میگی؟ چی کار کنیم!»
ـ نمیدونم! حالا دیگه ما بیصاحاب موندیم این جا! به ما گفتن کمی بمونیم و بعد برگردیم عقب!
داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری میکردم که برای کمک به آقا مهدی و بچههایی که در محاصره افتاده بودند، رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور میدهند تا از اتوبان رد شوند. اگر موفق به عبور از اتوبان میشدند کار ما تمام بود و به راحتی میآمدند روی ما. یکی از تانکها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت میکرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشمهایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، میلرزید. دلم داشت از جا کنده میشد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند میشد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق میافتاد. آمد... آمد.. و از روی بچههای زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست.
احساس میکردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بیوقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب میلرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر. پی. جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظارهگر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد: «سید!... گلیر.... مواظب اول... گلدی...»
نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی سینهام میفشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم. میدانستم باید در ثانیه مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم و گرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش میآمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بیخبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.
دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمیتوانستم درست نشانهگیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمیخواستم آنهایی که بدن مجروح بچههای ما را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی آر.پی. جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را میکاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایههایی نصب شده بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانکها و نفرات عراقی در حال جابهجایی بودند.
هلیکوپترهای دشمن هم به شدت کار میکردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. به طرف روستا بلند شدم، آر.پی.جی را روی دوشم جابهجا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق رویحه ما مخصوصا زخمیهایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش بچهها رفتم. هلیکوپترهای عراقی کلافهمان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.
بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛ «خدایا از بین این بچهها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذاشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظههای سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقبنشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «مییام تو رو هم میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک نفر را میتوانستم عقب ببر و او قاسم هریسی بود!»
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب تحسین شده و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
6060