به گزارش خبرآنلاین، «پایان یک مرد» به عنوان نخستین مجلد از سه گانه فریبا کلهر از زبان دختری به نام فرانک به روایت زنگی فردی به نام «عبدالحسین فرجام» میپردازد که مانند سایر اعضای خاندان خود منتظر است تا به دوره خلوتگزینی و گوشهگیری و منزوی شدن مردان خاندان فرجام برسد و آن وقت در پی غریزهای ناشناخته برود و به ندای ژنهای فرجامیاش پاسخ مثبت بدهد. از سویی راوی درگیر عشقی پنهان با مردی متاهل میشود، در ادامه ماجرا، متوجه سایه سنگین «بهروز» برادرش میشود که در نیمه رمان و پس از مرگ تکان دهنده او متوجه می شود که وی برادرش نبوده و در واقع، بهروز عشق اولین و آخرینش بوده است. داستان به بازه زمانی سالهای بعداز انقلاب اشاره دارد و در تهران اتفاق می افتد. فضای داستان مملو از تهمت، بدبینی، خیانت و عشق است. داستان شروع پرهیجانی دارد که از همان صفحات اول خواننده را درگیر میکند.
داستان «پایان یک مرد» حکایت عشق، خیانت و خباثت آدمهاست. عشق و خیانتی که در تشخیص حق و باطلش، واقعا سردرگم می شویم، به تردید می افتیم و به به نسبی بودن ارزشهایمان پی میبریم. عشق فرانک به مهران – که از قضا دارای همسر است- از نگاه هر دوی آنها یک عشق واقعی است، در آخرین ملاقاتی که باهم دارند از صادقانه عشق ورزیدن و نگرانیهای هم میگویند.
در بخشهایی از کتاب می خوانیم:
عبدالحسینخان میگفت: زمان همه چیز را تغییر میدهد. چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد. در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگوید: وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال آنچه تا حالا به دست نیاوردهای! به دنبال یک نقطه سفید افسونگر، به دنبال یک نقطه سفید افسونگر، به دنبال یک گمشده! گمشده چیست؟ برای هرکس یک چیز. اما در بازی ابدی "گشتم نبود، نگرد نیست" برنده واقعی فرجامها هستند که چمدان میبندند و راه میافتند به دنبال گمشده ازلی و ابدی.
*
«باخودم می گویم فرانک بعله را خواهد گفت پشت جواهر فروشی ها خواهد ایستاد و حلقه هایی را امتحان خواهد کرد ازدواج خواهد کرد باردار خواهد شد... اما به سرمن چه خواهد آمد. تغییرهای زندگی من چه خواهد بود خیلی شانس بیاورم افسانه به حالت عادی زندگیش برگردد.»
*
معتقد بود فقط به خدا باید جواب بدهد. خدایی که سر راه انسان و دلش نشسته است و پیش و بیش از هر کس از عبور عشق مرتعش می شود.خدایی که از راز دل ها آگاه است نه تنها مانعی برای عبور عشق نیست بلکه چه بسیار اتفاق افتاده است که خودش را کنار کشیده تا گوسفند عشق زودتر به مرتع دل برسد و سیر بچرد. دست کم خدای فرانک ای گونه بود.
*
یاد اولین دیدارش با مهران افتاده بود. آن زمان بیست و شش-هفت سال داشت. در اوج زیبایی و جوانی و سراپا انرژی بود. از خودش پرسیده بود: " آن روز چی پوشیده بودم؟ چه فصلی بود؟ چه روزی بود؟... حالا من از تو می پرسم که با عشق های کهنه چه می کنند؟ نه می شود به کاسه بشقابی داد و نه برای قاب دستمال شدن مناسبند.»
*
«مردم منتظر، حکومت منتظر، دنیا با نیشخندی روی لب منتظر. تمام هستی منتظر. قبول نداری؟ تا دستکم یکی دو نفر از این جمع رمانی بنویسید. قبول نداری؟ دیگر نه برای صدور انقلاب به آنور آب که میگویند پر از تاریکی و فحشاست. برای هماین مردم. برای داخل هماین مرزهای پر گهر، برای هماین خانوادهی شهدا. صدور انقلاب از طریق ادبیات؟ هه! سالهاست که حکومت این پنبه را از گوشش درآورده که با ادبیات داستانی امروزش حتی نمیتواند جوانان خودش را جمعوجور کند. قبول نداری؟»
*
پروانه فکر میکرد کممحلی هر مردی را به حرف میآورد. این بود که کارت ورود به جلسه امتحانش را از کیفش بیرون آورد و به فرانک گفت: «دلم شور میزند. اصلاً درس نخواندهام.»
حق با پروانه بود. هماین که فرانک خواست دلداریاش بدهد صدای مهران بلند شد: «میتوانم سوالی بپرسم؟»
پروانه با بیاعتنایی گفت: «تا چه سؤالی باشد!»
مهران از توی آینه به فرانک که درست پشت سرش نشسته بود نگاه کرد و پرسید: «کجای امیرآباد بروم؟»
*
پروانه یواشکی به فرانک گفت: «این یارو از آن فضلفروشهاست. کمی صبر کن. من این جور مردها را خوب میشناسم.»
مهران گفت: «اگر اهل ادبیات باشید حتماً برادران کارامازوف را خواندهاید. اگر نخواندهاید میتوانم تقدیم کنم.»
پروانه ذوقزده گفت: «خیلی ممنون میشویم اگر تقدیم کنید!»
فرانک به بازویش کوبید و آرام گفت: «من این کتاب را دارم. خواستی بهت میدهم.»
پروانه گفت: «چهقدر خری تو!»
...
نه. فرانک نمیدانست. در زندگی حواسش به مردها نبود. در دانشکده فلسفه دخترها چه کارها که برای جلب توجه پسرها نمیکردند! چهقدر رفتن به کتابخانه و حیاط و ناهارخوری را بهانه میکردند و دستهجمعی راه میافتادند از این طرف به آن طرف.
*
اما به نظر فرانک زیبایی بهروز از چشم و ابرو و قد و بالا نبود. از چیزی وصفنشدنی بود. از رازآلودگی او بود. چیزی که از درونش جاری میشد و روی صورتش مینشست و ملاحتش را بیشتر میکرد. کار خدا بود که چوناین پسری به دام دخترهای دانشجوی پلیتکنیک نیفتاده بود. بهروز که لیسانس مهندسی راه و ساختمانش را گرفت نیمهی دخترانه پلیتکنیک را عزادار کرد. دخترهای دانشجو باور نمیکردند که آن پسر بلندبالا، قهرمان زیباییاندام، نجیب و درسخوان، پسری که مجموعه کاملی از مثبتها بود، در چهار سال تحصیل قطب منفی خود را پیدا نکرده و جذبش نشده باشد.»
این رمان را نشر مرکز منتشر کرده است. دیگر کتاب های این سه گانه «شروع یک زن» و «شوهر عزیز من» است.
ساکنان تهران برای تهیه این رمان ها و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر(در صورت موجود بودن در بازار نشر) کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
6060