به گزارش خبرآنلاين، رمان «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» نوشته اثر شهرام رحیمیان اين روزها مخاطبان خاص خود را پيدا كرده و انتشارات نيلوفر چاپ جديد اين اثر را روانه بازار نشر كرده است. داستان این کتاب درباره دکتر نون، یکی از سیاستمداران باسواد کابینه مصدق است که پس از سقوط او به زندان میافتد. دکتر نون از معتمدین مصدق به حساب میآمده، پس از کودتاي 28 مرداد دستگیر میشود. در زندان او را شکنجه میدهند تا به یک مصاحبه رادیویی علیه مصدق تن دهد. اما او بخاطر قولی که به مصدق داده به هیچ عنوان زیر بار این خیانت نمیرود. تا اینکه بعد از سه ماه صدای شیون همسرش را از سلول کناری میشنود و گمان میکند بخاطر مقاوت اوست که همسرش، ملکتاج هم مورد شکنجه قرار گرفته و از آنجایی که دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد، برای نجات او راضی به انجام مصاحبه میشود. اما پس از آزادی متوجه میشود که همه آن صداهایی که میشنیده تنها یک صحنهسازی بوده و او فریب خورده است. عذاب وجدان تمام وجودش را فرا میگیرد. فکر اینکه چرا به خاطر ملکتاج به مصدق خیانت کرده یک لحظه راحتش نمیگذارد...او بعد از آزادی احساس خشم و شرم از خیانتکاری دارد و به یاد قولش به دکتر مصدق میافتد و خودش و همسرش را عذاب میدهد...
اين رمان خواندني و كم حجم اينگونه آغاز مي شود:
«وقتي او مي مرد، غروب بود و اگر پاسبان ها آن صداي آرامش بخش و آن دم وهم زدا را نمي آشفتند، چه نيازي بود مرده اي که او باشد، يا دکتر نون باشد، يا کسي باشد که با هيچ کس، حتي با من، آشنا نيست، با آن تن سرد و لرزان، با اين پتوي نازک و کهنه اي که روي دوشش انداخته اند تا تن عريانش را بپوشاند، مرگش را هم آلوده به وحشت حياتش کند و جلوي ميز افسر شهرباني بايستد و شهادت به مرگي بدهد که با بوي خوش عشق و حس دل انگيز فراموشي و خيره سري آقاي مصدق همراه بود.
گفتم: «سرکار، از جون من چي مي خواين؟»
افسر شهرباني گفت شما حق نداشتين جنازه رو از سردخونه بيمارستان بدزدين. شما مرتکب جرم بزرگي شدين. اميدوارم از عواقب کاري که کردين خبر داشته باشين.
گفتم: سرکار، آدم غريبه رو که ندزديدم. زن قانونيمو بردم خونه. زني رو که سال هاي سال باهاش زندگي کردم و برگردوندم پيش خودم. اين کار جرمه؟
افسر شهرباني گفت: بله که جرمه. زنتون تا وقتي نمرده بود زنتون بود، وقتي مرد که ديگه زنتون نيست...
پرسيدم جناب، زنم مگه مرده؟
جناب سرش را با عصبانيت تکان داد و گفت: انگار شما مي خواين اوقات منو تلخ کنين؟
گفتم: سرکار زنم نمرده. چرا شما نمي خواين قبول کنين که زنم نمرده؟ زنم وقتي مي ميره که منم مرده باشم. اگه يه کم بهم وقت داده بودين و به زور وارد خونه و اتاق خوابمون نمي شدين، الان من مرده بودم و خدمتتون نبودم. بعد مي تونستين بگين زنم مرده. اما الان نمي تونين اين حرفو بزنين.
افسر شهرباني گفت: من اين حرفا حاليم نيست. بايد عرض حال بنويسين! بايد توضيح بدين چرا جنازه زنتونو بردين خونه!
گفتم: جناب چي بنويسم؟ مگه آدم مرده مي تونه چيزي بنويسه؟ اگه زنم مرده منم مرده ام.
افسر شهرباني گفت: خواهش مي کنم خودتونو به ديوونگي نزنين. بنويسين چرا جنازه زنتونو بردين خونه و دو روز تموم نگه داشتين. اگه درو نشکسته بوديم و نيومده بوديم تو خونه، معلوم نبود چند روز ديگه مي خواستين اونجا نگهش دارين.
گفتم: جناب...
افسر گفت:جناب، بي جناب! بعد رو کرد به پاسباني که تمام مدت مثل سيخ دم در ايستاده بود و گفت: سرکار، اين کاغذ و قلمو بگير و اين آقا رو راهنمايي کن به اتاق بغلي تا بنويسه چرا جنازه زنشو دزديده. بعد رو کرد به من و ادامه داد: شرح کامل کارتونو مي خوام. چيزي از قلم نيفته ها!
گفتم: جناب...
جناب گفت: ديگه کفرمو در نيار! سرکار، زير بغلشو بگير ببرش!»
6060